جدیدترین رمان های کامل pdf
- ژانر :عاشقانه
- نویسنده :نسیم شبانگاه
- ژانر :عاشقانه _ معمایی
- نویسنده :هانیه وطن خواه
- ژانر :عاشقانه #پزشکی #ارتشی #رئال #اجتماعی #پلیسی
- نویسنده :مدیا خجسته
رستا از بازی که راه انداخته بود، خوشش آمده بود. کمی تقلا کرد تا مثلا رو به امیر ندهد اما مرد کاملا از چشمانش، درونش را می خواند. -دودوتا چهارتای چی…؟! امیر عمیق و نافذ خیره در چشم هایش، پوست دون دون شده بدنش را
– پسر؟ من از تو… پسر دارم؟ گلین عصبی مشت های کوچک و بی جانش را به سینه ی ستبر مرد زد ، فریاد کشید انگار به جنون رسیده باشد. هورمون هایش انگاری جابه جا شده باشند. اما حق داشت. اورا ناجوانمردانه بیرون
از نفرت کلامش دلم گرفت و دستم مشت شد. هنوز باورم نشده بود که قرار است با او در یک خانه زندگی کنم، مگر باورکردنی بود؟ در را با نوک پایش بست و بعد از قفل کردن ماشین، سمت خانه رفت. وارد که شدیم
خندهای کرد، انگار دیگر راجع به من حرف نمیزد، راجع به خودش بود، احساسش به همسر سابقش… _ نمیخوای بعضی چیزا رو بقیه ببینن، دوس داری فقط خودت ببینی، فقط خودت ببینی که خاص باشه برات، که به خودت افتخار کنی که جز
حاج آقا دست یخ زده ی حاج خانم را گرفته و همراه دست خودش، روی موهای سراب گذاشت. گونه اش را هم همانجا فشرد و بینی بالا کشید. تکخندی زده و با آرامش چشم بست. _ نمرده عزیزم، همینجاست… این همه وقت جلوی چشممون بوده و
دادخواست طلاق بود و من ناباور لبخند زدم _این چیه؟ _فکر کردم حداقل سواد خوندن نوشتن داری؟ صدای زیبا مثل خوره تو سرم وول میخورد ولی من باور نکردم _شوخی داری میکنی با من…….آره؟ جوابی نداد و فقط
شهاب خونابه ی دهانش را با زجر فرو بلعید … و بعد آهسته و عصبی شروع کرد به خندیدن . چقدر بدبخت شده بود که حتی ساسان به حالش ترحم می کرد ! به چه روزی افتاده بود که حتی این ناآدم برایش دل می
خلاصه رمان دلبر طناز من : به نام الهه عشق و زیبایی یک هویت یک اصل و نسب نمی دانم؟ ولی این را میدانم عشق این هارا نمی داند او افسار گسیخته است روزی به دل می اید و کل عقل را دربر میگیرد اما عشق
امیر با صدای ویبره گوشی اش چشم باز کرد و خواست ان را بردارد که نتوانست. نگاهش به رستا خورد و لبخند کل صورتش را فرا گرفت. رستا تنها با یک تاپ و شورتک توی آغوشش گوله شده بود. قرار بود شیطنت نکنند اما
_مامان…..من یه تار موی سفید تو رو به کل اِهِن و تولوپ اون جماعت نمیدم که از ترس اینکه نکنه ثروتشون کم بشه و آبروشون بره که پسرشون یه زندگی پنهانی داشته حتی به عروس و نوه شون یه سقف بالاسر ندادن که گیر منوچهر نیوفتیم
_ خب…چیزی خواستی بهم زنگ بزن، تو هم اگه میری پاشو برسونمت…یا بمون پیشش تا برگردم، اومدنی میگم وحید هم بیاد با هم برگردین! کیمیا پیشنهادش را قبول کرد: _ باشه پس داداش ماشین منو ببر، بذار بمونه…با ماشین وحید با هم
توصیف حسی که داشتم با کلمات ممکن نبود اما چیزی شبیه به جان دادن را تجربه میکردم. عامر در سکوت تکانی خورد و صندلی کنار تخت را جا به جا کرد. صندلی را کنار دیوار گذاشت و بعد از نشستن، سرش را به دیوار تکیه زد.
خلاصه رمان : جناب آقای سید یاسین میرمعزی، فرزند رضا ” پس از جلسات متعدد بازپرسی، استماع دفاعیات جنابعالی، بررسی اسناد و
خلاصه رمان : کسری فخار یه تاجر سرشناس و موفقه با یه لقب خاص که توی تموم شهر بهش معروفه! عالیجناب! شاهزادهای که هیچکس و
خلاصه رمان : _ زن منو با اجازهٔ کدوم دیوثِ بیغیرتی بردید دکتر زنان واسه معاینهٔ بکارتش؟ حاجبابا تسبیح
خلاصه رمان : داستان در لوکیشن اسپانیاست. عشقی آتشین بین مرد ایرانی تبار و دختری اسپانیایی. آرون نیکزاد، مربی رشته ی تخصصی
خلاصه رمان : حاصل یک شب هوس مردی قدرتمند و تجاوز به خدمتکاری بی گناه دختری شد به نام « ماهی»
خلاصه رمان : مدیرعامل بزرگترین مجموعهی هتلهای بینالملی پریسان پسری عبوس و مرموز که فقط صدای چکمههای سیاهش رعب به دلِ همه