- ژانر :عاشقانه _اجتماعی
- نویسنده :زهرا ولی بهاروند
جدیدترین رمان های کامل pdf
- ژانر :عاشقانه _اجتماعی_روانشناسی
- نویسنده :مهسا عادلی
- ژانر :عاشقانه _معمایی
- نویسنده :آزیتا خیری
- ژانر :#عاشقانه #بزرگسال
- نویسنده :ریحانه نیاکام
ولی حرفش با بوسه ای که به لبانش خورد متوقف شد. – بحث جدی باشه واسه بعد! الان دلم میخوادت! ملورین دستش را تخت سینه همسرش گذاشت و برای این که کمی ناز بیاید به عقب راندش.
از نگاه معنی دارش خجالت کشیدم و نگامو ازش گرفتم. _ هوم. اما دستشو بین دستهام مالیدم و سعی کردم یکم از گرمای نداشتهمو باهاش تقسیم کنم. نگامو به اجرای نوازندههای روی صحنه دوختم. نمیدونم نساءخاتون و محمود خان کجان. اونا
همیشه وقتی از اون پسره میگفت گریه اش درمیاد مثل الان _مهسا فقط خدا میدونه اون موقع انقدر میخواستمش که جونمم براش میدادم ولی اون چیکار رفت سراغ یکی دیگه _زیبا اون شوهرمِ مثل تو و پیمان نیستیم ما چشماشو
-شما دو تا آخر هفته هیچ جا نمیرین چون خودمون برنامه داریم…! رستا بادش خالی شد و پر استرس نگاه سایه کرد. سایه چشم روی هم گذاشت یعنی نگران نباش… -کجا می خوایم بریم به سلامتی…؟! ستاره مشکوک نگاهش کرد. -میریم کیش…!
اخم کرد: _ چه فکری؟ واسه چی؟ راحته دو روزه بشینی واسه بزرگ کردن یه بچه که قراره کم کم هجده سال حواست بهش باشه فکر کنی؟ حورا تو درک میکنی…خودت تنها بودی، بین یه عالمه بچه…باز تو اونارو داشتی، فکر کن بچهت
نتوانستم سکوت کنم و با غیظ پچ زدم: _ اون بچه از شوهرشه، گناه که نکرده… عاقل اندر سفیه نگاهم کرد. گمان میکرد تنها عاقل بینمان خودش است. _ شما جوونا خامین، مونده تا این چیزا رو حالیتون بشه! چشم در حدقه چرخاندم
به مامان من گفت عروس؟؟؟ چقدر مسخره دیگه خیلی حرصم دراومد _نمیخوام حاج خانوم _حداقل بگو مادربزرگ تو چشماش زل زدم و با جدیت گفتم _ببخشید……عادت ندارم من اصولا دختر آرومی ام وتا وقتی لازم نباشه تندی نمیکنم ولی نمیدونم چرا انقدر جلوی
مراسم خواستگاری مهوش زودتر از آنچه که فکر می کرد در آپارتمان کوچکش برگزار شد و قرار عقد و عروسی را هم گذاشتند. مهوش حال غریبی داشت که در این روز مهم چرا پدر و مادر یا حتی خواهر و برادری ندارد تا شادی
هق هق مردانه اش پلک های سراب را از هم فاصله داد و گیج و حیران به چشمان سرخ حاج آقا زل زد. آن احساس پدرانه ای که در نی نی چشمان حاج آقا موج میزد، با تمام نگاه های قبل از اینش فرق داشت. حتی
تمام جان گندم از خشم می لرزید …………. خشمی که هرگز در گذشته همانندش را در وجود حس نکرده بود . پشت سر مرد در فاصله چهار متری اش ایستاد و سر اسلحه اش را بالا آورد و سمت چپ سینه اش را
خلاصه رمان سردرد: مثل یه ارایش نظامی برای حمله اس..چیزی که زندگی سه تا دخترو ساخته و داره شکل میده.. دردایی که جدا از درد عشقه… دردای واقعی… دردناک… مثل شطرنج باید عمل کرد.. باید جنگید… باید مهره هارو بیرون بندازی… تا ببری… اما واسه بردن خیلی
حرکات آهسته و پرنازش روی مخ امیر بود چون که بیشتر می خواست…! دستش را از کمر دخترک بالا آورد و پشت گردنش گذاشت. سرش را محکم گرفت و جوری که دوست داشت، بوسید… حرکاتش توام با خشونت دلنشینی بود که رستا
خلاصه رمان : لعل دوست پسر و کارش را همزمان از دست می دهد و در نقطه ای که امیدی برای
خلاصه رمان : همه چیز از سفره امام حسن حاجخانم شروع شد! نذر دامادی پسر بزرگه بود و تزئین سبز سفره امیدوارش
خلاصه رمان : داستان در مورد دختر جوانی به اسم نازلی کسروی است که بعد از فوت مادربزرگ و
خلاصه رمان : آرامش دختر هجده سالهای که مورد تعرض پسر همسایه شون قرار میگیره و از ترس مجبور به سکوت میشه
خلاصه رمان : آوانگارد روایت دختری است که پس از طرد شدن از جانب خانواده، به منزل پدربزرگش نقل
خلاصه رمان : نازلی ۲۱ ساله با اندوهی از غم به مردی ده سال از خود بزرگتر پناه میبرد، به سید محمد