جدیدترین رمان های کامل pdf
- ژانر :عاشقانه
- نویسنده :الیف شافاک
- ژانر :عاشقانه_انتقامی
- نویسنده :نرگس نجمی
- ژانر :عاشقانه_اجتماعی
- نویسنده :دریا دلنواز
چشم باز کردم و در تاریکی سمت دیگر تخت را نگاه کردم که با قباد چشم در چشم شدم، وحشت زده و ترسیده دست به سینهام گرفته هین کشیدم: _ قباد؟ کمی جابجا شد: _ ترسوندمت؟ اخم کردم و سریع
کارش به سرم کشیده بود… اما انگار که آنچه به رگ و پی اش نفوذ کرده بود شفا دهنده بود نسبت به دقایق پیش کمی سرحال بنظر میرسید گیج و سردرگم نبود میتوانست سرپا بی ایستد راه بیاید تبش هم
نفس در سینه اش حبس شد. لحظه ای رستا حساب برد…. آب دهان فرو داد. -نکردیم…. یعنی سکس نداشتیم…!!! سایه با حرص و عصبانیت نگاهش کرد. -یعنی رستا خاک تو سرت که عرضه اینم نداشتی…!!! اصلا اون امیر دیوونه چطوری تونست ازت بگذره…؟!
-اما من باید خبر بدم. اگه سرویسمم رفته باشه باید به ناظممون بگم و… -ای بابا دریاجان نگران چی هستی اِنقدر؟ حالا یا رفته یا نرفته بیا من خودم میرسونمت. دریا به مرد مهربان نگاه کرد و احساس معذب شدن همهی وجودش را
در نهایت کم اورد و سریع بیرون رفت، با خیال راحت دراز کشیدم، شروع کردم دوباره نفس عمیق کشیدن، استرس و نگرانی برایم خوب نبود، اما امشب قرار نبود با خیال آسوده بخوابم. فکر میکردم قباد برگردد. اما برنگشت، خوب بود که نبود…احساس
خلاصه رمان شوفر جذاب من : _ بابا من نیازی به بادیگارد ندارم! خواستم از خونه بیرون بزنم که بابا با صدای بلندی گفت: _ حق نداری تنها از این خونه بری بیرون… به عنوان راننده و بادیگارت توی این خونه اومده و قرار نیست که تو
قید خواب را زدم. اصلا مگر خواب به چشمم می آمد در این شرایط؟ آرام از جایم برخاسته و پاورچین سمت در رفتم. اخم هایم از نشنیدن صدا در هم شد. حتما آرام صحبت میکردند. اصلا از آن وکیل متبحر و چیره دست که کمر
خنده ام رو خوردم و چشم غره ای بهش رفتم: -بخاطره خون نبود..دردم گرفت.. نگاهش رو چرخوند سمت دستم که هنوز استینم بالا بود و پنبه رو روش فشار می دادم… دستم رو گرفت و گفت: -اینو بردار ببینم چیکار کرده.. -نه یهو
عصبی سری تکان داد، دستانش میلرزید، انگار که میخواست هر طور شده روی خود کنترل داشته باشد، اما بالا رفتن صدایش از دستش در رفت: _ امااا…این موضوع، وقتی تایید میشه که بفهمم بچه مال منه! نه اون حرومیای که اون بیرون داره
– خانم تدارک یه جشن درست حسابی و بگیرید. محمد دخالت کرد و گفت: – ولی من میخوام عروسی بگیرم با اجازه تون! درسته که ما ازدواج کردیم ولی عروسی نگرفتیم! – تو با اجازه نگرفتن از من حق این کارم
لبش را کوتاه بوسید و جدا شد. نگاهش را به چشمان روشن و پر آب دخترک داد. -یه قطره اشک بریزی من می دونم و تو…؟! بغض رستا شکست و هق هقش هوا رفت…! -خیلی… بیشعوری امیر… تنهایی… ترسیده… بودم…! امیر دوباره
دلش از بغض شدید صدای دخترک ریخت و دنیز نالانتر ادامه داد: -بعد این حتی اگه داشتم میمُردم، حتی اگه لبه بلندترین درهی دنیا باشم، نمیخوام تو کسی باشی که منو از پرتگاه نجات میده میشنوی؟ نمیخوام! نه لج میکنم و نه هیچچیز دیگهای
خلاصه رمان : سامر پسریه که یه مشکل بزرگ داره ..!!! مشکلی که زندگیش رو مختل کرده !! اون مبتلا
خلاصه رمان : همه میگن بزرگترین و مخ ترین دکتر تهرون؛ ولی من میگم دیوث ترین و دخترباز ترین
خلاصه رمان : ارسلان انتظام بعد از خودکشی مادرش، به خاطر تجاوز عمویش، بعد از پانزده سال برمیگردد وبا یادآوری خاطرات کودکیش
خلاصه رمان : سمانه زیبا ارام ومظلومم دل در گرو برادر دوستش دکتر علیرضای مغرور میدهد ولی علیرضا با همکلاسی
خلاصه رمان: عاشک…. تقابل دو دین، دو فرهنگ، دو کشور، دو عرف، دو تفاوت، دو شخصیت و دو تا از خیلی
خلاصه رمان : خب خب خب…ما اینجا چی داریم؟…یه دختر زبون دراز با یه پسر زبون درازتر از خودش…یه محیط