جدیدترین رمان های کامل pdf
- ژانر :عاشقانه_معمایی
- نویسنده :لیلا نوروزی
- ژانر :عاشقانه
- نویسنده :شراره
- ژانر :تخیلی_عاشقانه
- نویسنده :پونه سعیدی
تا قبل از امروز صداهای زیادی شنیده بودم. بعضی هایشان همان لحظه از یادم رفتند… بعضی های دیگر چند روزی در گوشم زمزمه میشدند… اما دسته ی سومشان، همان صداهایی بودند که تا ابد در ذهنم حک شده اند. قطعا صدای آوار شدن عامر روی زمین،
عصبیتر مشتی به روی داشبورد کوبید: _ نمیدونم کجا و چجوری چه حسی به لاله نشون دادی که حورا گول نقشههای مامان رو خورد و رفت اون بلا رو سر همهمون آورد…فکر کردی من خوشحالم که حورا نیست؟ تنها کسی که نجاتم داد
با تنی لرزان چشم باریک کرد تا بتواند صورت زن را ببیند و خدا میدانست که چقدر تمام وجودش درد گرفته! -نرگسی من جان… آه بکش برام. از حالت قالب مرد و حرکات تندش آب در دهانش جمع شده و حالش داشت به
دخترک سعی کرد سیاست به خرج بدهد. به قول سایه مردها را باید با زبان خوش توی راه آورد نه آنکه لج کنی یا قلدر باشی…!!! -اونجور که فکر می کنی نیست امیرجان…؟! امیرجانش را به عمد تنگ اسمش گذاشت تا کمی مرد را
پلک هام روی هم افتاد و دلم هری ریخت.. پس حرف زده بودن..با اینکه تقریبا مطمئن بودم اما باز هم خشکم زد… دست هام رو زیر میز مشت کردم و با نگاهی که می لرزید نگاهش کردم… لبخندش پررنگ تر شد و از جاش بلند
اهمیتی نداد و با اخم درب کمک راننده را برایش باز گذاشت و سپس خودش هم پشد فرمان نشست، کیمیای دو دل شده، ناچار سوار شد و تشکری کرد. به راه افتاد و به دستان لرزان کیمیا سعی داشت توجه نکند، مدام موبایلش
دلارای اما طاقت نیاورد بغض کرده سر تکان داد _ میایم حاج بابا … ارسلانم نیاد من و هاوژین میایم ارسلان با خشم غرید _ زن و بچهی من بدون خودم تا پایین کلابم نمیرن! چه برسه یک کشور دیگه دلارای
باید هم خودش و هم افکارش را جمع و جور میکرد و در عین حال هم برای به دست آوردنِ بخشش دنیز تلاش میکرد. اما نباید ضعیف میشد! تا وقتی که قدرت نداشت، نمیتوانست کوچک ترین فایدهای نه برای خودش و نه برای هیچکس دیگر
گردن رستا سمت نگاه سایه چرخیده شد و با دیدن امیریل ناخودآگاه دستش سمت شالش رفت و ان را روی سرش انداخت. اخم های امیر ترسناک درهم بودند و نگاهش به رستا بود. رستا نیم نگاهی سمت سایه انداخت و بعد با لبخندی
آشفتگی اش دردم را به دست فراموشی سپرد. او از خودم مهم تر شده بود و شاید عشق همین بود… به همین سادگی… دستش را گرفتم و با فشردن آرامَش، سعی کردم اضطرابش را دور کنم. _ چیزی نیست که دیوونه، مگه بار اوله
چهره ی همه در هم رفته بود. همه مانند سراب بودند، چیزی از ماجرا سر در نمی آورد. همه جز یاشا… خشکش زده بود و گذشته ی دورشان مانند فیلم جلوی چشمانش پخش میشد. در جوانی مشابه این ماجرا را شنیده بود و حالا قطعات پازل
صدای کیمیا بود، انگار با تلفن صحبت میکرد. _ اره، داریا و بردیا رو سپردم به مادرشوهرم…نه جز وحید آدرسو کسی نمیدونه دیگه…نمیگم نترس! آب دهانش را قورت داد و نزدیکتر شد، داشت در اتاق قبلی خود به دنبال چیزی میگشت گویا:
خلاصه رمان : درباره دو داداش دوقلو هست بنام های یغما و یزدان یزدان چون تیزهوش بود میفرستنش خارج پیش
خلاصه رمان : آهیر با سن کَمِش بزرگه محله است.. در شب عروسیش، عروسش مرجان رو میدزدن و توی
خلاصه رمان : مَــــن “داریوشَم “…خانزاده ای که برای پیدا کردن یه دُختر نقابدار ، وجب به وجب خاک
خلاصه رمان : یه پسر مرموزه، کُرده و غیرتی در عین حال شَرو شیطون، آهنگره یه شغل قدیمی و خاص، معلوم
خلاصه رمان : رمو فالکون درست نشدنیه! به عنوان کاپوی کامورا، بی رحمانه به قلمروش حکومت می کنه،
خلاصه رمان : من بامداد الوندم… سی و شش ساله و استاد ادبیات دانشگاه تهران. هفت سال پیش با دختری