رمان حورا پارت 220
وقتی چشم باز کردم، صدای ورق زدن میآمد. گیج اخمی کردم تا نور پنجره آزارم ندهد، در جایم که نشستم، محمد را دیدم، تقریبا پشت به من نشسته بود، کتابهایم مقابلش بود و داشت با کنجکاوی نگاهشان میکرد. لباسهایم مناسب بودند، فقط شال
وقتی چشم باز کردم، صدای ورق زدن میآمد. گیج اخمی کردم تا نور پنجره آزارم ندهد، در جایم که نشستم، محمد را دیدم، تقریبا پشت به من نشسته بود، کتابهایم مقابلش بود و داشت با کنجکاوی نگاهشان میکرد. لباسهایم مناسب بودند، فقط شال
خلاصه رمان: درباره دختری نا زپروده است ک نقاش ماهری هم هست و کارگاه خودش رو داره و بعد مدتی تصمیم گرفته واسه اولینبار نمایشگاه برپا کنه و تابلوهاشو بفروشه ک تو نمایشگاه سر یک تابلو بین دو مرد گیر میکنه و ….
_مامان چرا الان راه بیفتم بیام پسفردا برگردم؟ زندایی هم هست خوشم نمیاد. زهره نچی کرد. _اگه شل بگیری سفت میخوری دختر هرچی از این مرد دورتر باشی برای داشتنت سریعتر اقدام میکنه. بخوای همینجوری باقی بمونی اینم کنگر میخوره و لنگر میندازه برو تا حالش رو
خلاصه رمان : سحر پدرش رو از دست داده و نامادریش به دروغ و با دغل بازی تمام ارثیه پدریش سحر رو بنام خودش میزنه و اونو کلفت خونه ش میکنه. با ورود فرهاد …
_گذاشتمش پایین پیش نامی… نامی سیخ سرجاش نشسته تا شما تشریف ببرید وسایل مارو برداره ببره خونهی خودش. باربد کمی مکث کرد. _تو این دو روز ناراحتت نکرد فریا؟ ممکنه بعدا بهخاطر این مسائل بخواد اذیتت کنه؟ _نمیدونم باربد. تو این مورد فقط صبوری جوابه! داریوش همانطور
به قلم رها باقری سر تکان دادم “نه!” نفس بلندی کشید و به شوفر نگاه کرد: – برو خونه زری. شوفر غیظ کرد: – گفتم اونجا نه! – سهراب! بیخود از جا در نرو، وقتی شکوفه میگه بریم خونه زری، یه چیزی میدونه لابد.
شبیه یک جزیزه ناشناخته اما فوقالعاده جذاب و هیجان انگیز بود و از همه مهمتر اینکه قول داده بود به دریا کمک کند! میخواستم هر کار که از دستم برمیآید انجام دهم تا بتوانم کمکش را جبران کنم. دستم را روی زنگ
عسل انگار نه انگار که ارایشگر داره چه حرصی می خوره، بدون توجه بهش دوباره به سوگل گفت: -زنگ بزن.. -خیلی خب.. قبل از اینکه سوگل حرکتی بکنه، صدای ایفون بلند شد… چشم های عسل گرد شد و از جا پرید: -وای اومد..اومد..خودشه..
لای پلک هایش باز شد .. مبهوت روی تخت نشست همزمان با هشیار شدن او هاکان هم تماسش را پایان داد نگاهی به مانلی انداخت و حین آنکه پیراهنش را تن میزد خطابش قرار داد – این یک هفته رو حسابی خوش
دستم را میان دستانش گرفت و در دهانش گذاشت. متعجب نگاهش کردم که شروع به گاز گرفتن دستم با لثههای سفتش کرد. چندبار با تلاش ناموفق کمکم صورتش درهم رفت. _چیشده مامانی گشنته؟ دوباره گازی از دستم گرفت که دردم آمد. صورتش را بالا گرفتم که با
-بودن با شهریار تحمیل نیست… شما قبل از اون اتقاق زندگی داشتین… احساسی بینتون جریان داشت که اون زندگی رو محکم تر می کرد…!!! حال بدم دست خودم نیست… می سوزم از روزهایی که دارد بهم یادآوری می کند که باید به خاطرش هم
همراز نگاهش را گرفت ولی میکائیل چهره اش پر از نفرت شده بود و فک همراز را دوباره در دستش گرفت اما این بار فشار نداد بلکه صورتش را بالا گرفت: – پس اومدی منو با گرگای نر دور و برت شکار کنی اما غافل شدی
خلاصه رمان: داستان، با ورودِ خانوادهای جدید به محله آغاز میشود؛ خانوادهای که دنیایی از تفاوتها و تضادها را با خود به هشتمتری آوردهاند.
خلاصه رمان: داستان دختری 24 ساله که طراح کاشی است و با پدر خوانده اش تنها زندگی می کند و در
خلاصه رمان: خدا گل های انار را آفرید. دست نوازشی بر سرشان کشید و گفت: سوار بال فرشته ها بشوید.
خلاصه رمان: بی مرزی درباره دختری به اسم شکوفه هستش که پس از ۵ سال تبعید توسط پدر ثروتمندش حالا به
خلاصه رمان: داستان خاندانی معتبر در یک عمارت در محله دزاشیب عمارتی به نام دژآشوب که ابستن یک دنیا ماجراست… ماجرای یک
خلاصه رمان: یه کلمه ، یک انتخاب و یک مسیر میتواند گندمی را شکوفا کند یا از ریشه بخشکاند باید دید دختر این داستان شهامت