رمان حورا پارت 216
راوی نمونه ازمایش را در جایش قرار داد و از سرویس بهداشتی آزمایشگاه بیرون امد. به سمت پذیرش رفت و رو به مسئولش ایستاد: _ جواب آزمایش کی حاضر میشه؟ زن نگاهی به نسخه انداخت و با برداشتن برگهای
راوی نمونه ازمایش را در جایش قرار داد و از سرویس بهداشتی آزمایشگاه بیرون امد. به سمت پذیرش رفت و رو به مسئولش ایستاد: _ جواب آزمایش کی حاضر میشه؟ زن نگاهی به نسخه انداخت و با برداشتن برگهای
به چشمان عصبی ارسلان خیره شد و پچ زد _ بوسیدنم یادت رفته؟ آلپارسلان خشمگین پچ زد _ یادمه ، نشونت بدم دیگه چی یادمه؟ _ چندساعت پیش نشون دادنیارو نشون دادی! دیدم ، چندان چنگی به دل نمیزد پشت دستش را
به قلم رها باقری مرا همراه عباسعلی با اسب راهی عمارت کرد. عباسعلی که پیاده، قدمهای بااحتیاط بر میداشت افسار اسب را دست گرفته بود، مدام بر میگشت نگاهم میکرد که بیحس و مردهوار، سرم روی تنم با تکانهای اسب تلوتلو میخورد. آخر سر طاقت نیاورد. – خانزاده؟
در خانه را باز کردم. _بیاید بریم تو حرف بزنیم. میترسم یههو مثل جن بو داده سر و کلهش پیدا بشه. من هنوز نفسم در نیومده! همین که وارد خانه شدیم داریوش با کنجکاوی نگاهمان کرد. _بگید ببینم چیشده؟ شانهای بالا انداختم. _والله اگه خودم
منومن کردم و زمزمهکنان گفتم: – اگر من برم خانومجانم تنها و بیکَس میمونه، هامین و همایون که نیستن، من هم از این عمارت برم… . ابروهایش در هم گره خورد. – دردت اینه آق بانو؟! بیکسی زنعمو؟ دامنم را مشت کردم و نگاه دزدیدم. – آره!
نامی سری برایش تکان داد. _ممنون… رزومهت رو تحویل منابع انسانی دادی؟ سیما که از خودش مطمئن بود سریع گفت: _آره یه کپی هم برای تو آوردم تا خودت بررسی و تاییدم کنی! ابروهایش کمی بههم نزدیک شد. پوشه را از دستش گرفت و
همین جمله، نور امید را در دل اصلانخان روشن میکند. حرفشان که تمام میشود، امید با ذهنی مشغول از اتاق کار پدرش بیرون میآید. در راه شهیاد را میبیند، دل خوشی از مرد پیش رویش نداشت. گذشته نمیتوانست فراموش شود! شهیاد سلام بلندی میگوید،
سوگل فین فینی کرد و گفت: -خوبم..چیزی نیست.. سامیار دستش رو دور شونه ی سوگل حلقه کرد و چشم غره ای به سورن رفت و شاکی گفت: -من پدرم درمیاد تا اینو از استرس و نگرانی دور نگه دارم بعد تو… سوگل کف دستش
داشت سطل شیر را درون قابلمهی قلع میریخت، برای پختن، ظاهرا شیر خام بود و تاره از گاو دوشیده بودند: _ مش حسن… به سمتم نگاهی انداخت، لبخند زد و سلام داد: _ سلام دخترم، خوش اومدی…بیا شیر تازه گرفتم، بجوشون بخور!
چشمهایش گرد شد و بهسمتم خیز برداشت تا حمله کند که داریوش با خنده یقهاش را از پشت کشید. _ولش کن بچه دستشه. باربد شاکی گفت: ببین بهم چی میگه! حالا اگه من این حرف رو میزدم پوستم رو میکندی که بچه نشسته رعایت کن!
به قلم رها باقری *** خانومجان، جلوی اُرُسیهای ( پنجرهی مشـبکی) رنگی شاهنشین، به مخدهاش لم داده بود و با اخم و سکوت پرحرفی، خیره به حیاط مصفا بود. به روی موهای فر و بافته شدهاش چشم چرخاندم و نگران پلکی زدم. یک ساعت میشد که لب
گوشیش را بی توجه روی مبلی از خانه انداخت و از پله های خانه ی میکائیل با حرص تمام بالا رفت… و این بار مصمم بود و همین طور که پله هارا بالا میرفت زیپ کنار لباس مجلسیش را باز کرد و حلقه های لباس را
خلاصه رمان: یه دختر شیطون همیشه خندون که تو خانواده پر خلافی زندگی می کنه که سر و کارشون با موادمخدره ولی خودش
خلاصه رمان: طلوع تازه داره تو زندگیش جوونی کردنو تجربه میکنه که خدا سختترین امتحانشو براش در نظر میگیره. مرگ
خلاصه رمان: داستان دختری که برای فرار از ازدواج اجباری با پسر عموی دختر بازش مجبور میشه تن به نقشه ی دوستش
خلاصه رمان: طلا دکتر معروف و پولداری که دلش گیر لات محل پایین شهری میشه… مردی با غیرت و پهلوون که
خلاصه رمان: نازگل دختر زحمت کشی ای که باید خرج خواهراشو و مادرشو بده و میره خونه ی مردی به اسم طاها