رمان تارگت پارت 359
– این جوری که شما می گید.. من خیلی آدم مزخرفی بودم نه؟ مکثی کرد و شاید فقط به خاطر لحن بیش از حد مظلومم دلش نیومد تایید کنه و گفت: – نه.. شاید منم زور می گفتم.. به هر حال هر آدمی حق انتخاب
– این جوری که شما می گید.. من خیلی آدم مزخرفی بودم نه؟ مکثی کرد و شاید فقط به خاطر لحن بیش از حد مظلومم دلش نیومد تایید کنه و گفت: – نه.. شاید منم زور می گفتم.. به هر حال هر آدمی حق انتخاب
انگشت اشاره اش را سمتم گرفت و با عصبانیت داد زد: _ خفه شــو حورا، خفه شو! خفه شدم، ساکت سر جایم نشستم، درد گوشهی لبم از درد قلبم بیشتر نبود، سینهام تیر میکشید، مغزم فریاد میزد، من را فحش میداد! بی عرضه، احمق،
(حال) یک هفته بعد…. دیگه کم کم موقع فارق شدنم بود و نمیتونستم تکون بخورم با هر لگد بچها قلبم هم محکم تو سینه م میکوبید و ترسم بیشتر میشد که نکنه موقع زایمان بمیرم و بچهامو نبینم ولی بازم خیالم راحت بود اگرم بمیرم علی میدونه که
* * * * با صدای آلارم تلفن خواب از چشمانم پرید. کش و قوسی به بدنم دادم و بلند شدم. و از اتاق بیرون آمدم ،مادر در حال قرآن خواندن بود. مرا دید سرش را به جهت مخالف برد. گویا آن حرفی که به او
وقتی به اتاق برگشتم خبری از عمه فخری و مبین نبود. نساء خاتون و محمود خان هم روبهروی دکتر روی مبل نشسته بودن و حسابی مشغول صحبت بودن. اینقدر که حتی متوجهی ورودم نشدن. نگاه کردن به اشکهای کوچیکروی صورت نساءخاتون حس بدی بهم
ـ سوء استفاده موقوف گندم خانم ………… بگیر بخواب . و یک دست بالا آورد و پشت سر گندم قرار داد و سرش را به سمت سینه خودش هدایت کرد و چسباند …………. اگر به خود گندم بود حالا حالا ها قصد پایان دادن
#پارت_44 •┄┄┄┄┄┅•🦋•┅┄┄┄┄┄• نفس سنگینی کشید و با صورتی سرخ شده نگاهم کرد. بیهوا دستش را جلو آورد و صورتم را کف دستان بزرگش فشرد. خیره در چشمانم خیلی جدی لب زد: هرچی که اون نریمان احمق گفته رو فراموش میکنی آنا فهمیدی؟ تکانی به صورتم داد
– ولی این یه کم بی انصافیه.. اونم وقتی من از هیچی خبر نداشتم. – می دونم.. ولی خب یه جورایی به اونم حق می دادم.. استاد تقوی خیلی خیلی بیشتر از من.. وقت و هزینه صرف کرده بود برای شغل جدیدمون و اون آموزشگاهی
*** بابا اکبر توی آشپزخانه بود و با دقت دربِ قابلمه را پارچه پیچ می کرد تا رشته پلوی شب عیدمان دم بکشد ! من هم پای میز ایستاده بودم و سفره ی هفت سین را می چیدم . کمتر از نیم ساعت دیگر به لحظه ی
خلاصه رمان: امیر کــورد آدمی که توی زندگیش مرد بار اومده و همیشه حامی بوده! یه کورد مرد واقعی نه لاته و خشن، نه اوباش و نه حق مردم خور! اون یه پـهلوونه! یه مرد ذاتا آروم که اخلاقای بد و خوب زیادی داره،! بعد از
سرمو به طرفین تکون دادم تا خیالات واسه چند دقیقه هم که شده رهام کنن … بلند شدم ظرفمو شستم ، آشپزخونه رو مرتب کردم و راهی اتاق شدم … مستقیم رفتم رو تخت و طاق باز دراز کشیدم ، سعی کردم بیخیال همه چیز حداقل چند ساعتی رو
سورن هم لبخند زد: -خداروشکر..باید همه چی رو برام تعریف کنی.. -حتما..اما اول تو..دوست دارم کل این مدتی که نبودی رو برام بگی… سورن دست دراز کرد و لپش رو کشید: -چشم..برات تعریف میکنم..هرچند زیاد خوشایند نیست اما حالا که دوست داری بدونی برات میگم…