رمان گلادیاتور پارت 222
آب زدن دست وصورتش دو سه دقیقه ای بیشتر زمان نبرد . وقتی از سرویس بهداشتی خارج شد و وارد حال اطاق شد ، میزی هوس انگیز و رنگارنگ انتظارش را می کشید …………. انگار همین آب کافی بود تا هوش و حواسش سر جایش بیاید
آب زدن دست وصورتش دو سه دقیقه ای بیشتر زمان نبرد . وقتی از سرویس بهداشتی خارج شد و وارد حال اطاق شد ، میزی هوس انگیز و رنگارنگ انتظارش را می کشید …………. انگار همین آب کافی بود تا هوش و حواسش سر جایش بیاید
شاید به ظاهر می گفت با دیدن دوباره من همه چیز و فراموش کرده و انگیزه اش و برای اذیت کردن من از دست داده.. ولی حداقل می تونستم بابت اون روزا که بهش اجازه حرف زدن ندادم یه کم خودم و توجیه کنم
بدون اینکه سرم را به طرفش برگردانم ، سر جا بی حرکت ماندم . دست شهاب پیش روی کرد و از روی ساپورتِ نازکِ مشکی رنگ مشغول نوازش ران پایم شد . هم زمان دست دیگرش نشست روی کمرم . – من حالم بده ماه جان !
خلاصه رمان: یادگار دختر پونزده ساله و عزیزدردونهی بابا ناخواسته پاش به عمارت عطاخان باز شد اما نه به عنوان عروس. به عنوان خونبس… اما سرنوشت جوری به دلش راه اومد که شد عزیز اون خونه. یادگار برای همه دوست شد و دوست بود به جز توحید…
خیلی وقت بود از سانیا خبر نداشتم .. تقریبا از وقتی مهراد پاشو تو زندگیم گذاشته بود… حضور مهراد جای خالی ای برام باقی نذاشته بود که با کس دیگه ای پرش کنم …. الانم دیگه نمیتونستم سراغشو بگیرم چون ممکن بود بابا اینا از همون طریق پیدام
سهند و سِدا برخلاف ما بیرون از آب بودند. تلاش من برای شنا کردن، منجر به دستوپازدن احمقانهای در آب شد که انصافاً حظ وافری همراه داشت. برخورد شنهای معلق در آب روی تنم و گاهی حرکت خزهها، فقط در ابتدا ترسناک بود، خیلی
دستش که رو بازوم میشینه محکم پسش میزنم…. _ طلوع وحشی میشود…. _ برو کنار حوصله ندارم…… _ ای بابا…خیلی خب اشتباه کردم….دیگه همچین کاری نمیکنم…… با توپ پر میچرخم سمتش که دستاشو مظلومانه بالا مییره و میگه: معذرت میخوام….تو رو
مکث میکند و بعد با خشونت میغرد – نگاهم کن… نگاهش که نمیکنم زیر لب چیزی میگوید و دوباره ادامه میدهد – اینجا ایرانه دختر جون… اینجا مردا خودشون هر لجن و گهی هم که باشن دلشون میخواد زنشون آفتاب مهتاب ندیده و بکر باشه.
جز رسا کسی جرات این مدل صحبت کردن با حامی را نداشت. اما شدیدا از کل کل با سراب خوشش می آمد! نیم وجبی اندازه ی خودش زبان داشت، آن هم از نوع تند و تیزش! _ نصف قدت زیر زمینه ها، سلیطه خانم! سراب خنده
『آتـششیطــٰان!』 ༄❥︎┅┄┄┅✵♥️🔥✵┅┄┄┅❥︎༄ #پارت_7 نکنه منظورش به همون خبریه که امروز ظهر سرسری خوندم؟؟ لپ تاپ رو روی کانتر آشپزخونه گذاشتم و همونطور که قهوم رو مزه مزه میکردم، توی چنتا سایت معتبر مشغول گشتن شدم. خیلی زود خبری که دنبالش بودم رو پیدا کردم. همه خبر گزاری ها، تیتر
سوگل غمگین سرش رو به تایید تکون داد: -اره..سامیار برام تعریف کرده..گفت که مسموم شدی و مجبور شدن بیمارستان بستریت کنن..بعدم شاهین پیدات کرده…. سورن سرش رو به نشونه ی منفی تکون داد: -نه مسموم نشده بودم.. سوگل یکه خورده نگاهش کرد: -پس چرا بیمارستان بودی؟..سامیار
-حالا در کنار حضرت یار خوش گذشت…؟! شهریار سمت بهزاد چرخید… -انگار شما هم از قافله عقب نموندی بهزاد خان…!!! بهزاد با چشمانی براق خندید… -چه کنیم دیگه نخواستیم از داداشمون عقب بمونیم…!!! شهریار تک ابرویی بالا اندتخت… -چقدر جدی هستین…؟! بهزاد