رمان آوای نیاز تو پارت 260
دستی رو چشمام کشیدم، خواستم برم اما نگاهم به صفحه روشن گوشی تو دستش خورد! صفحه ی گوشیش روشن بود و این یعنی آوا تازه از سر خستگی خوابش برده… نگاهی به صورتش کردم و بعد نگاهی به گوشی تو دستش و کنجکاو گوشی رو از لای دستاش
دستی رو چشمام کشیدم، خواستم برم اما نگاهم به صفحه روشن گوشی تو دستش خورد! صفحه ی گوشیش روشن بود و این یعنی آوا تازه از سر خستگی خوابش برده… نگاهی به صورتش کردم و بعد نگاهی به گوشی تو دستش و کنجکاو گوشی رو از لای دستاش
#پارت_40 •┄┄┄┄┄┅•🦋•┅┄┄┄┄┄• لبهایم از هم باز ماند و مات شده نگاهش کردم. احسان تک سرفهای کرد و چشم و ابرویی برای صورت بیخیال نامی آمد. به سمتم برگشت و نگاهی به صورت خشک شدهام انداخت. _چیشده؟ سریع جواب دادم: الان داری باهام شوخی میکنی دیگه؟ میخوای
تا میام بشینم دوباره صدای زنگ در بلند میشه. حلما میگه: – شوهرت اومد عزیزم؟ لبخندی میزنم و از جا بلند میشم. – احتمالا. در رو که باز میکنم برخلاف تصورم با قشنگ ترین صحنه کل عمرم مواجه میشم. یه کیک بزرگ و یه
_ سدا، عزیزم چی شده؟ روی زانو نشستم، همقدش. _ پری، لباسم کثیف شد… رفتم دستشویی… ولی… باید میجنبیدم وگرنه سر و صدا باقی اهل خانه را هم بیدار میکرد و متوجه غیبت فرهاد میشدند، سفتههایم، نه…! دستش را گرفتم. _ چیزی
چقد از این فاصله شهر و آدماش کوچیکن…تهران با همه ی وسعت و بزرگی و شلوغیش هیچوقت برا من شهر خوش خاطره ای نبود….وقت هایی که اون پایین هاش زندگی کردم یه جور درد کشیدم و حالا که این بالاهام یه جور دیگه…. نفسم رو با
یه نیم ساعتی گذشته بود ، دیگه تقریبا تمام چیزای مورد نیاز مو جمع کرده بودم … میخواستم این یه شب آخرو کنار خانوادم بگذرونم …. کاش میدونستن چقدر دوستشون دارم ….. کاش یه ذره واسم ارزش قائل بودن که کارم به اینجا نمیکشید … بغض کردم … واسه
از جا برخاست و عصبی پیراهنش را صاف کرد: _ نمیتونی منو به کاری مجبور کنی باباخان، نمیتونی منو سر سفرهای بذاری که قراره زنی جز گلین کنارم بشینه! پشت کرد تا از آنجا بیرون برود اما ضربهی مهلک کلام خان، همانند گرز رستم بر سرش
خلاصه رمان: داستان خاندانی معتبر در یک عمارت در محله دزاشیب عمارتی به نام دژآشوب که ابستن یک دنیا ماجراست… ماجرای یک قتل مادری جوانمرگ پدری گمشده دختری تنها، گندم دختری مهربان و سرشار از محبت و عشقی وافر به جهاندار خان معین شهسواری پیرمردی چشم
– برو بالا… دخترک لبهایش را روی هم میفشارد و بدون زدن هیچ حرفی سمت پلهها قدم برمیدارد و امید کلافه گوشهی چشمانش را میفشارد. حق با رهام بود… داشت از امید شایگان بودنش فاصله میگرفت و علتش همین دخترک مدرسهای بچه سال بود.
“آن چنان مهرِ توام در دل و جان جای گرفت که اگر سَر بروَد از دل و از جان نرود!
حوصله ی نوشتن نداشت و علاوه بر آن، هیچ پیامی نمیتوانست احساس را منتقل کند. شماره اش را گرفت و میدانست رسا طبق گفته ی خودش بیدار است. حتی صدای کشداری که رسا سعی داشت خواب آلود نشانش دهد هم گولش نزد! رسا را بلد بود،
روزها و هفته ها تلاش کردم تا خانوادمو راضی کنم ، بماند که چقدر هم از این و اون کشیده ی آب نکشیده خوردم، اما نشد که نشد … همه میگفتن کامیار دوستت داره ، عموت خیلی وقته که قول تو رو از ما گرفته و هزار جمله دیگه