پارت 4 فصل دوم
یه هفته گذشته بود و من هیچکاری نکردم … شبا نمیتونستم بخوابم خیلی بد هواشو کرده بودم عکساشو هر شب میزارم جلو روم نگاه میکنم چرا اینقدر خنگم چرا غرورم نزاشت بمونم باهاش من خیلی پشیمونم خیلی… خودم باید یه کاری می کردم بعد به هفته بدون
یه هفته گذشته بود و من هیچکاری نکردم … شبا نمیتونستم بخوابم خیلی بد هواشو کرده بودم عکساشو هر شب میزارم جلو روم نگاه میکنم چرا اینقدر خنگم چرا غرورم نزاشت بمونم باهاش من خیلی پشیمونم خیلی… خودم باید یه کاری می کردم بعد به هفته بدون
اولین بار بود آقا محمودو اینقدر عصبانی میدیدم. و اولین بارهم بود که میدیدم بااین لحن تند صحبت میکنه. انگار به سختی سعی میکرد خشمشو کنترل کنه. _ آقا جون… _ کافیه. نساء خاتون بود که بحثو متوقف کرد و دستشو روی
* – گوشی و یه کم بگیر عقب بذار واضح ببینمت دیگه.. چرا دوربین و می کنی تو یه جات؟ در جواب تشر آفرین.. با اکراه گوشی و از صورتم فاصله دادم و دستی لا به لای موهام کشیدم.. در واقع هر وقت با اصرار
× رو تختم نشسته بودم و پوست لبم و میکندم و اصلا دوست نداشتم اون آزمایش لعنتی و بدم! بدجور ترس تو دلم مینداخت و از طرفی فکر این که وقتی اونجا اون آزمایش و بدم به چشم پزشک و بقیه چه آدمی دیده میشدم بدتر با روح
#پارت_36 •┄┄┄┄┄┅•🦋•┅┄┄┄┄┄• همین هفتهی پیش بود هرچقدر با باربد التماسش کردیم که به مهمانی تولد یکی از بچهها بروم اجازه نداد و در آخر باربد مجبور شد تنها برود. حال فقط با یک کلام حرف نامی بدون آنکه بپرسید کجا و برای چهکاری میرویم رضایت داده بود.
#پارت_35 •┄┄┄┄┄┅•🦋•┅┄┄┄┄┄• سر ظهر بود که از رختخواب بلند شدم و با همان موهای درهم تنیده و لباس خواب گشاد و به قول فرشته عجیب و غریب از اتاق بیرون رفتم. مشغول مالیدن چشمهایم بودم و تلوتلو خوران به سمت سرویس میرفتم که با شنیدن صدای مامان زهره
چشمان دخترک گرد میشود و امید با تفریح به آن چشمان خاکستری گشاد شده نگاه میکند. – نترس قرار نیست بدزدمت… انگار تا حالا نفهمیدی من اهل دردسر درست کردن واسه خودم نیستم! آلاله با عصبانیت کف دستش را روی میز میکوبد و با صدای بلند
حامی کلافه دستی به صورتش کشید و چشمان بی حال سراب را شکار کرد. چند ثانیه بدون پلک زدن خیره اش ماند که سراب رو گرفت. تلخندی زد و همراه سروان محمودی بیرون رفت. انتظار چیزی جز این را داشت؟ که مثلا سراب با روی باز از او
خلاصه رمان: به قسمت اعتقاد دارید؟ من نداشتم… هیچوقت نداشتم …ولی شاید قسمت بود که با بزرگترین ترس زندگیم رو به رو بشم…ترس دوباره دیدن کسی که فراموشش کرده بودم …آره من سخت ترین کار دنیا رو انجام داده بودم… کسی رو فراموش کرده بودم که
نگاه هیزی به سر تا پام انداخت … داشت با چشماش منو میخورد …. + به به .. دختر خوشگل بندر … خانم دارن تشریف میبرن یا میارن ..؟ دندونامو رو هم ساییدم و چشمامو ریز کردم به شما ربطی دارهههه ؟؟؟ لبخندی زد ، کش دار و چندش
************************************* ناله ای کردم و نیمخیز شدم و به بالش های پشتم تکیه دادم… تمام تنم عرق کرده بود و حالم اصلا خوب نبود..تب و لرز شدید کرده بودم و هرچی می گذشت انگار بدتر می شدم…. مامان دستمال خیس رو روی پیشونیم گذاشت و
بچه ها متعجب از حرف های ترانه، حیرت زده نگاهم کردند…. حتی شاهین هم جا خورد… یاسین چشم درشت کرد: چه بی خبر…؟! چشم غره ای به ترانه رفتم که پریسا گفت: بالاخره دم به تله دادی…؟! نگاهم ناخودآگاه به شاهین