رمان حورا پارت 68
قباد چشم ریز کرد: _ پس چرا اونجوری راه میرفت؟ اخمهای کیمیا در هم رفت، برادرش به زن بی گناه و پاکش شک کرده بود و او خودش را مقصر میدانست، شاید اگر حرفهای و خالهزنک های او، خاله و مادرش، به همراه ان لالهی
قباد چشم ریز کرد: _ پس چرا اونجوری راه میرفت؟ اخمهای کیمیا در هم رفت، برادرش به زن بی گناه و پاکش شک کرده بود و او خودش را مقصر میدانست، شاید اگر حرفهای و خالهزنک های او، خاله و مادرش، به همراه ان لالهی
دخترها وحشت زده هینی کشیدند و بعد … در یک چشم بهم زدن پراکنده شدند ! دوستِ شروین زنجیر سگ را گرفت و آن حیوان را به سمت در خروجیِ محوطه کشاند … . در عرض کمتر از یک دقیقه … دور و برمان خلوت شد .
#پارت_41 •┄┄┄┄┄┅•🦋•┅┄┄┄┄┄• کمی خودم را پوشاندم و با احساس خجالت لب گزیدم. _واقعا افتضاحه! زودتر عوضش کن یکی دیگه واسهت بیارم. البته اگه خوشت اومد واسهت میخرم که یه وقت تو دلت نمونه ولی حق نداری توی این مهمونی بپوشیش! لبهایم را ورچیدم و با ناراحتی نگاهش کردم.
『آتـششیطــٰان!』 ༄❥︎┅┄┄┅✵♥️🔥✵┅┄┄┅❥︎༄ #پارت_2 و بعد از اون فقط سیاهی مطلق بود… * یه سری تصویر عجیب غریب داشت از جلو چشمم رد میشد. یه جاده تاریک و یه طرفه! یه خونه خالی و سوت و کور! لکه های سیاه و قرمز روی زمین! سایه ترسناک و یه
همین که برگشتم با چهره سوالی و تقریبا گرفته کامیار رو به رو شدم …. جبهه گرفتم و تو دلم دعا میکردم چیزی نشنیده باشه… تو چرا همچین میکنی؟ در زدن بلد نیستی؟ ابروهاش تو هم گره خورد : + مهراد کیه ؟ دهنم باز موند … بدبخت شدم
به اینا نگاه کنید: 😐 😐 😐 😐 😐 😐 😐 😐 😐 😐 ایناهم به شما نگاه میکنن نه؟ خیلی جالبه منم اولش باورم نمیشد تذکر:موقع صحبت کردن مثل ادم صحبت کنید گوشتای تنمو نریزید ممنونم 😳
『آتـششیطــٰان!』 ༄❥︎┅┄┄┅✵♥️🔥✵┅┄┄┅❥︎༄ #پارت_1 خسته و بی حوصله بعد از یه روز کاری کلافه کننده، بالاخره به خونه رسیدم. کلید رو توی قفل در انداخته و وارد شدم. همونطور با برق خاموش خودم رو به کانتر آشپزخونه رسونده و گوشی و سوییچم رو روش پرت کردم. تا دستم رو
مهدیار رهایی… چرا این اسم اینقدر برام آشناست؟ انگار که یه جایی شنیدمش اما درحال حاضر هیچ ایدهای ندارم که کجا… سرمو برای دیدن هامین چرخوندم و متوجه شدم که نگاه اونم به منه. تعجب کردم… این نگاه دیگه چی میگه؟ چرا
پوزخندی در دهانش نقش بست. انگار برای او جوک تعریف کرده ام آرام خندید . _خب داد بزن. _چیکار کنم؟ سرش را جلوتر برد و به چشمانم خیره شد،از آن لبخندش خبری نبود. _مگه نمیگی،نرم بیرون.داد میزنی؟ خب داد بزن دیگه …تو که جرئت اینکار
ـ فکر کن مربیم زن بوده ، الان این چه کمکی به یادگیری تو می کنه ؟ گندم با دیدن نگاه چپ چپ یزدان ، آرام نگاهش را از او گرفت و سمت و سوی دیگری فرستاد . شاید این سوالش
خلاصه رمان: بی مرزی درباره دختری به اسم شکوفه هستش که پس از ۵ سال تبعید توسط پدر ثروتمندش حالا به تهران بازگشته و عامل اصلی اینتبعید را پسرخوانده پدر و خود پدر میدونه او در اینبازگشت میخواهد انتقام دوران تبعیدش و عشق ممنوعه اش را
فقط داشتم نگاهش می کردم.. حرفی به ذهنم نمی رسید.. لزومی هم نداشت حرفی بزنم.. خودش باید می فهمید توضیحاتش انقدر گیج کننده اس که هیچ کس نمی تونه درکی ازشون داشته باشه و بدون سوال پرسیدن من جواب بده.. ولی بعد از چند دقیقه