رمان ماهرخ پارت 26
ترانه و ماهرخ توی آشپزخانه مشغول کمک به صفیه بودند که ترانه نتوانست ساکت بماند و رو به ماهرخ گفت: دقیقا هرچی از بهزاد می دونی بهم بگو…! همزمان دهان ماهرخ و صفیه باز ماند. سپس نگاهی بهم کردند و ماهرخ گفت: اینقدر سریع…؟!
ترانه و ماهرخ توی آشپزخانه مشغول کمک به صفیه بودند که ترانه نتوانست ساکت بماند و رو به ماهرخ گفت: دقیقا هرچی از بهزاد می دونی بهم بگو…! همزمان دهان ماهرخ و صفیه باز ماند. سپس نگاهی بهم کردند و ماهرخ گفت: اینقدر سریع…؟!
(راوی) مریم بانو از جمله مائده جا خورد، زهره هیچوقت طی هشت سال زندگیش اونو مادر صدا نرده بود یا بی دلیل بغلش نگرفته بود با اینکه زهره عین دختر نداشته اش دوست داشت ولی زهره با دوری از او باعث دلگیر شدنش شد اما بخاطر ارامش پسرش حرفی نمیزد
خسته بودم.. هم خسته جسمی.. هم روحی ولی.. این خستگی حتی بعد از خالی کردن خودم.. از حرف هایی که توی دلم تل انبار شده بود برطرف نشد که هیچ.. حتی.. حتی خسته تر هم شده بودم! یه روز خودم به میران گفتم که این انتقام
دو ساعت گذشته بود بچه هر چند دقیقه یاد مادرش میکرد و جیغ میکشید اما بعد از گذشت مدتی خسته میشد و با بدخلقی خیره او میماند مشغول بستن ساعتش بود که صدای زنگ موبایلش بلند شد هاوژین دوباره زیر گریه زد
نگاهم و به فرزان دادم که یخ یخ به پدرش نگاه میکرد و من خوب میدونستم این چهره ی بی تفاوت نقابی بیش نیست و از دورن آشوب! نگاهم به فرزان بود اما با صدای گرومپ چیزی نگاهم و هول زده دادم به پدرش که از روی صندلی
اشکهایم شر شر میریخت و بغض گلویم هر لحظه بیشتر میشد، شانههایم میلرزید، و حالم هر لحظه بدتر میشد. تیر اخر را صدای جیغ لاله و پشت بندش صدای بلند کل کشیدن زنان مهمانی زد. صدای بلند هق هقم در صدای خوشحالی بیرون قاطی میشد
محکم بغلش گرفتم و سرشو بوسیدم _نمیدونی تو این سه روز چی کشیدم دیگه نکن _چشم _کجا؟ _میرم شما بخابین خسته ای نگاهم رنگ شیطنت گرفت _کجا؟ دیر اومدی زود میخای بری؟ تازه بعد سه روز دلتنگی دستم بهت رسیده مگه میزارم بری؟ اصلا هم باهام چونه نزن وروجک که
نفسهای ملورین تند شد. لبخندی شیرین کنجِ لبش نشسته و آهسته گفت: – داری منو به خودت عادت میدی! زود به زود دلم واست تنگ میشه! لبهای محمد به دو طرف کش آمد. گوشی را طوری محکم در دست فشرد که انگار جسمِ کوچکِ ملوریت
توی اون پولیور خاکستری و شلوار چند درجه تیره ترش، متفاوت از خود معمول و کت و شلوار پوشش بود. با پوشیدن این لباسهای نازک از سرما خوردن نمیترسه؟ نمیدونه به خاطر ضعیف بودن بدنش باید بیشتر از خودش مواظبت کنه؟ یه لحظه بهخاطر
ابروان یزدان بیشتر از قبل درهم فرو رفت و در یک آن از حالت دراز کش بلد شد که گندم بر روی تخت افتاد و او رویش خیمه زد . ـ منظورت چیه ؟ گندم شانه هایش را درهم جمع
درمونده سرمو بین دستام گرفتم _نمیدونم !! یکدفعه با چیزی که به ذهنم رسید صداش زدم و گفتم : _حالا که همه چی رو برات تعریف کردم تو چیزی یادت نمیاد ؟؟ _در چه مورد ؟؟ _در مورد اینکه دقیقا چه بلایی
– اون جا بود که فهمیدم.. تو تمام این مدتی که من توی خواب غفلت و رویاهای مزخرفم با تو بودم.. کوروش بیکار ننشسته و واسه اون هدفی که داشتیم تلاش کرده.. گفت می دونستم همچین روزی میاد و تو به حرف های من می رسی..