رمان تارگت پارت 307
– دیگه باید برات چی کار می کردم درین؟ تو یه کلمه به حرف من گوش نمی دی.. چند بار گفتم نکن.. چند بار گفتم بسپرش به من.. چند بار گفتم اون حیوون وحشی ارزشش و نداره که به خاطرش از همه چیزت بگذری.. به کدومشون
– دیگه باید برات چی کار می کردم درین؟ تو یه کلمه به حرف من گوش نمی دی.. چند بار گفتم نکن.. چند بار گفتم بسپرش به من.. چند بار گفتم اون حیوون وحشی ارزشش و نداره که به خاطرش از همه چیزت بگذری.. به کدومشون
نمیدونم چقدر تو سکوت بودیم فقط میدونم ساعت ها بدون هیچ حرفی دراز کشیده خیره به سقف اتاق بودیم… نه من قصد رفتن داشتم نه اون میگفت برو… نه من خوابم میومد نه اون چشماش روهم میرفت! سکوتمون طولانی شده بود و هیچ کدوم هم انگار
روی زمین سردخانهی کوچک نشسته بود زانوهایش را در آغوش کشیده و سرش را رویشان گذاشته بود گونه اش از سیلی محکم جمیله میسوخت سرما هر لحظه عذاب آورتر میشد صدای یخچال های بزرگ و سردکننده های داخل دیوار آزار دهنده
اثاثیه اتاق به قدمت آجرهایش بود، تختخواب قدیمی، میزتحریر چوبی… فرش کف اتاق را دوست داشتم، دستبافت… کاشان مرغوب، طرح افشان. زمینه لاکی با دور سرمهای… یک طرح سنتی و خاطرهانگیز. کمدهای چوبی خالی از هر وسیلهای بودند. کاش میداد این کمدها را پر
اتش را خاموش کردند و به سمت ماشین ها رفتند، باز هم نگاه های امین هدیه را راحت نمی گذاشت! اما چاره ای نبود…. کاوه به سمت ماشین خودش که دورتر بود رفت تا ان را روشن کند و به سمت هدیه بیاید سیمین – هدیه بیا با نیما اینا
مثلا خابیدم ولی تا صبح تو تب خاستنش سوختم صبح انگار نه انگار که اتفاقی افتاده صبح بخیر گفتیم و رفتم سرکار ولی اون خجالت زده بود (مائده) خیلی خجالت میکشیدم میدونستم داره اذیت میشه ولی نمیتونستن دست خودم نبود ماهگل که اومد گفت مریم خانم گفته ببره منو به
دنبال صدا میرم ولی انگاری هر چی جلوتر میرم انرژیم کمتر و کمتر میشه تا جایی که با زانو محکم زمین میخورم…. نفس نفس میزنم و صدای کمک خواستن مردی که اسمم رو صدا میزنه لابلای صدای باد گم میشه…. مه شدید
جمیله بالاخره نفسش را بیرون داد و کمی آرام گرفت با چاپلوسی تایید کرد _ کاری میکنیم هاتف خان انگشت به دهن بمونه آقا دخترا رو آماده میکنم و… آلپارسلان جمله اش را قطع کرد _ همشون نه! حتی یک حرکت اشتباه نمیخوام حمیله
حرفی که نمیزند، امید میپرسد – حله دیگه؟! زبانش را آرام روی لبهایش میکشد… میترسد… از فرداهای نامعلومش میترسد… از سرنوشت ویران شدهاش میترسد… از همه چیز و همه چیز میترسد و ترس انگار بعد از آن شب توی وجودش لاله کرده است… سرش را
سراب چون برق گرفته ها نگاهش میکرد. لباس زیرش را چگونه پیدا کرده بود؟! _ پس از این توری موریام داری؟ اون روز که یدونه از این مامان دوزا پات بود، بخشکی شانس! سراب شوکه شده تکانی خورد و تمام تنش از یادآوری آن روز گر
– من یه سال با این سطح شعورت تو یه اتاق مشترک دووم نمیارم جناب! خواب آلود میگه: – هوم؟ چشمام مثل جغد گرده و هنوز خواب به چشمم نیومده. امیر کی وقت کرده بود شیش تیکه بشه؟ جل الخالق! – میگم فردا برو
چندروزی از آخرین روزی که ناهید رو دیده بودیم میگذشت و هیچ خبری ازش نبود درست طوری که انگار از اولم نبوده درسته من به زندگی فقیرانه عادت داشتم ولی میدیدم چطور آراد داره اذیت میشه مخصوصا با شرایطی که توی اون اتاق داشتیم و هیچ وسیله