جدیدترین رمان های کامل pdf
- ژانر :عاشقانه _ معمایی
- نویسنده :خورشید _ شمس
- ژانر :عاشقانه
- نویسنده :نگار فرزین
- ژانر :عاشقانه _طنز
- نویسنده :اذر _ع
مگر یک روح چقدر توان و ظرفیت داشت که ضربات این چنینی را آن هم پشت سر هم تحمل کند و از هم نپاشد؟ مگر اوی بیچاره چقدر جان داشت که تمام حقایق زندگی اش را جمع کرده و یک جا به خوردش میدادند؟
رج به رج تنش در ذهنم حک شده بود و آنقدری حواسم پی دیده هایم بود که منظورش را نفهمم. عقلم زائل شده بود و به جایش اندام های دیگرم در حال کار بودند، آن هم با قدرت و شدت! _ چه کاری؟ چرا
خلاصه رمان : قصه از اونجایی شروع میشه که آرام و نیهاد توی یک سفر و اتفاق ناگهانی آشنا میشن اما چطوری باهم برخورد میکنن؟ آرامی که زندگی سختی داشته و لج باز و مغروره پسری که چیزی به جز آرامش خودش براش اهمیتی نداره… اما اتفاقات تلخ و
مامان درجا سرخ شد و دهانش را هم بست… عمو رضا با صورتی پر از خنده نگاهم کرد. عزیز و عمه فرشته هم بدتر از عمو رضا بودند که سایه هم ادامه حرفم را گرفت. -حاج رضا شما لطف کنین خانومتون رو ببرین استراحت کنن گویا روی
دستم را پس کشیدم و از شیشه به بیرون چشم دوختم: _ انقدر به من دست نزن، بریم خونه…خستهم! راه افتاد و حرفی نزد اما آن نفس عمیق و پر دردی که کشید را باید کر بود تا نشنید! مسیر را میرفت
لیوان را باز هم بالا گرفت و آخرین جرعه ی نوشیدنی را خورد … . چشم هایش بسته بود و غرق در تنهایی خودش … تصویر چهره ی آیدا را پشت پلک هایش تصور کرد ! … آن صورت مثل ماه ! … چشم
امید: تو همون دوران کثافت کاری نسیم، همون زمانی که نسیم با خودخواهیش من و غرورم رو لِه کرد. همون زمانی که از اسم زن جماعت متنفر شده بودم… مشتاقانه گوش میدهم. امیدِ در ظاهر بی قل و قش، حالا از غرورِ له شدهاش
خلاصه رمان: پرونده ی بزرگترین مافیای خاور میانه رو قبول کردم، فکر میکردم قراره همه چیز درست بشه ولی با عاشق شدن اون دیونه همه چیز به هم ریخت، من شده بودم معشوقه پنهونی یک مافیای بیرحم و کسی خبر نداشت تا روزی که ….
خلاصه رمان: رویا برای طرح کارورزی پرستاری از تبریز راهی یکی از شهرهای جنوبی میشه تا دو سال طرحش رو بگذرونه. با مشغول شدن در بخش اطفال رویا فرار کرده از گذشته و خانوادهاش، داره زندگی جدیدی رو برای خودش رقم میزنه تا اینکه بچهای عجیب پا
وایساد سر جاش _خستم حاج خانوم…..هم اینکه انگار آقا محمد طاها دوست ندارن باهاشون سر یه میز بشینم….. چی گفت؟؟چشمای مادر یه لحظه رو صورتم نشست حرصم رفت و شرمندگی اومد فقط به خاطره غم نگاهش هیچی نگفت ،دستاشو گرفت و رفتن سمت
تمام اعضای تنم به یکباره از کار افتادند و فقط چشمانم بودند که با ممارست به کارشان ادامه میدادند. داشت انگشتانش را روی کبودی های تنم میکشید. کبودی هایی که حاصل دست خودش بود! غیرارادی سر بلند کردم و کنکاش گرانه سانت به سانت
فقط خیره نگاهش کردم، گیج چشم در اطراف چرخاند: _ چیزی شده؟ سری به طرفین تکان دادم و همچنان خیرهاش شدم، دست به سمتم دراز کرد: _ چیزی میخوای؟ تعارف نکن حورا…لطفا، اگه چیزی هست بگو! زبان به لبهایم کشیدم،
خلاصه رمان: خدا گل های انار را آفرید. دست نوازشی بر سرشان کشید و گفت: سوار بال فرشته ها بشوید.
خلاصه رمان: بی مرزی درباره دختری به اسم شکوفه هستش که پس از ۵ سال تبعید توسط پدر ثروتمندش حالا به
خلاصه رمان: داستان خاندانی معتبر در یک عمارت در محله دزاشیب عمارتی به نام دژآشوب که ابستن یک دنیا ماجراست… ماجرای یک
خلاصه رمان: یه کلمه ، یک انتخاب و یک مسیر میتواند گندمی را شکوفا کند یا از ریشه بخشکاند باید دید دختر این داستان شهامت
خلاصه رمان: مهری فرخزاد سال ها پیش به خاطر علاقه ای که به همکلاسیش دوران داشته و به دلیل مهاجرت
خلاصه رمان: این داستان درباره ی زندگی دو تا خواهر دو قلوئه که به دلایلی جدا از پدر و مادرشون