رمان تاوان دل پارت 45
از خدام بود که برم خیلی وقت بود نرفته بودم.. اون اونگ و خان عوضی منو توی خونه زندانی کرده بودن.. تند سرم رو تکون دادم و گفتم : اره می یام…چرا نیام.. دلم تنگ شده برای بیرون اومدن.. خاله خودش رو کشید جلو کشید منو گرفت توی بغلش
از خدام بود که برم خیلی وقت بود نرفته بودم.. اون اونگ و خان عوضی منو توی خونه زندانی کرده بودن.. تند سرم رو تکون دادم و گفتم : اره می یام…چرا نیام.. دلم تنگ شده برای بیرون اومدن.. خاله خودش رو کشید جلو کشید منو گرفت توی بغلش
باصدای زنگ گوشیم ازش جداشدم وترسیده به شماره ی سارگل نگاه کردم.. _سارگله.. حتما بیدارشدن.. من باید برم.. برعکس من که هول کرده بودم با آرامش گفت: _خیلی خب آروم باش.. نترس.. زنگ سارگل ادامه دار بود و این یعنی کارم داره.. جواب دادم: _جانم سارگل؟ _کجایی آجی؟ خیلی
با توقف آسانسور پیاده شدم و رفتم سمت سوئیت و آروم در زدم. کمی بعد در باز شد با دیدن رادان تو اون موقعیت خندم گرفت ، شلوارک تا زانو و پیرهنش که سعی در بستنش داشت ، با دیدن من بیخیال اینکار شد و کشید کنار تا وارد
فضا طوری تاریک بود که بدون چراغ قوه حتی نمیتوانستند جلوی پایشان را ببینند. _آقا… این سکوتشون یکم عجیب نیست؟ چشم های ارسلان توی تاریکی برق میزد. با دقت چشم ریز کرد و چند پله که پایین تر رفتند ناگهان صدای تیراندازی پیچید توی گوششان و محافظ جوان همراه
-چیو؟! هیسِ غلیظی میکشد و ته گلویی میغرد: -اون لبا رو، اون لبا رو!! دیگر باید اوق بزنم! اما به جایش نفسم بند میرود و خاک بر سرم! نازم را بیشتر میکنم: -عه زشته آقای همسایه… لطفا یکم مراعات کن… شما جای برادرِ مایی! طاقت از کف که… نه
بلند شدم و صاف ایستادم. آب از سرو صورتم میچکید کو گاهی حتی از پلکهام. دیگه مهم نبود کی و چه موقع برگشته. برگشتنش دلیل خاصی داشت دلیلش هم سلدا بود… دختری که نمیدونه چرا اینقدر مهر و عشقش تو وحود امیرسام پررنگ بود که اون رو دنبال خودش
#کاترین بعد از بیرون رفتن لوییس از اتاقم ، فقط صدا های نامفهوم و بلندی رو میشنیدم ، صدای شکستن چیزی و برخورد چیزی به زمین ، هرچند کنجکاو شنیدن بحثشان هم نبودم …. پرده ی سیاه رنگی که مقابل پنجره ی اتاقم بود را کنار زدم ، و
خودش را کنار کشید و اشکش را با گوشه انگشت گرفت بی توجه به ارسلان نفس عمیقی کشید باید قوی میماند دیگر خبری از گریه زاری نبود لبخندی روی لبش نشاند و با عجله مانتو و شال سفیدش را از کمد بیرون کشید چروک بودن لباس هایش زیاد جالب
اینکه معلوم نشم در اتاق پسرا رو باز کردم و افتادم توش .. هوفف گذشت -اینجا، چیکار میکنی؟! این، این صدای آراد بود اینجا چیکار میکرد؟سریع برگشتم سمتش که دیدم لخته و فقط یه حوله دور گردنشه خشک شده بودم محو عضله هاش وایی خدا خیلی قشنگ بودن -خوردی منو
# سه روز بعد …. کاترین دقیقه ها ، ساعت ها ، روزها ، یکی پس از دیگری سپری شدند تموم مدت فقط به دیوار خیره شده بودم اصلا نمیتونستم خودم رو حتی تکون بدم … با باز شدن در اتاق حتی سرم رو بلند نکردم ببینم
دست هام رو تو هم پیچیدم و نگاهی به پشت سرم انداختم و چون توقع نداشتم شاهین خان رو ببینم، به شدت جا خوردم و نفسم حبس شد….. با اون هیکل گنده و سبیل های پر و کلفتش، از همیشه ترسناک تر به نظر میرسید…. دوتا از ادم هاش
_خیلی حقیرم نه؟ خیلی بدبختم مگه نه؟ باتاسف سری تکون داد و گفت: _خیلی بیشتر از اون چیزی که فکرش رو بکنی! _چیکارکنم؟ میگی قلبمو از سینه ام بکنم و بندازم دور؟ _تپیدن قلب توی سینه ی یه آدم به این ذلیلی به چه دردی میخوره؟ زن باغرورش قشنگه