رمان وهم پارت آخر
– فصل چهل و نه “انتقام آخر” اَوستا -اَ َرس و اون فلش باعث شد بفهمم قاتل کیه و چرا ترنم کشته شده. علی و نیاز هر دو با دقت و گیجی نگاهم می کردن که ادامه دادم: -اتش با پسوردایی که ایدا داده بود نتونسته بود فایلا رو
– فصل چهل و نه “انتقام آخر” اَوستا -اَ َرس و اون فلش باعث شد بفهمم قاتل کیه و چرا ترنم کشته شده. علی و نیاز هر دو با دقت و گیجی نگاهم می کردن که ادامه دادم: -اتش با پسوردایی که ایدا داده بود نتونسته بود فایلا رو
قبل از اینکه قدم تو اتاق بذاریم.. دولا شدم و دستش و توی دستم گرفتم و هم قدم با هم رفتیم تو.. خدا خدا می کردم درین.. روی من و حرکات و حتی دمای بدنم دقیق نشده باشه و نفهمه با هر قدمی که به اون تخت نزدیک می
اهانی گفت. -اهان خوب برو ازش عذر خواهی کن.. منم غذا درست کنم.. -باشه کجاست ؟؟. -فکر کنم بیرون توی استطبل داره تمیز کاری می کنه.. نیم چه لبخندی زدم و گفتم : باشه زود می یام بعد از اشپزخونه زدم بیرون… لباس گرم پوشیدم و با قدم های
دستی که برای سکوت بالا برده بودم رو بوسید وگفت: _هرچی توبگی.. اما این همه من از علاقه ام گفتم و هنوز نمیدونم توهم منو دوست داری یانه! دستمو ازدستش کشیدم و گفتم: _بعداز اینکه رابطه ات کاملا با نسیم تموم شد بهت میگم… من باید برگردم خونه اگه
چون اینو گفت حس کردم یه سطل آب یخ ریختن رو سرو صورتم. صحبتی که اینجوری شروع بشه خب تکلیفش مشخص. قطعا میخواد آب پاکی رو بریزه رو دست من و شهرام. با شرم بیشتری سرم رو پایین انداختم و شروع کردم استرس وار جویدن لبهام و کندن پوستشون
سعی کردم آرومش کنم اما نمیشد _قسم خوردم کاری نکنم؟ من گو°ه خوردم ، مادرشو به عزاش میشونم ، فقط شکستگی ؟ من بودم میکشتمش ، مرگ کمشه _تو غلط کردی ، کاری نمیکنی دارم میگم بهت ، رادانم قسم خورده کاری باهاش نداشته باشه ، الکی شر درست
نفهمید چقدر گذشت که دستی دور بازویش پیچید تا بدنش واکنش نشان دهد و خودش را با سرعت عقب بکشد. دست شاهرخ توی هوا ماند اما خودش را نباخت. _حالت خوبه یاسمین؟ بغض دخترک حنجره اش را لرزاند: قول دادی که نذاری بهم نزدیک بشه پس… _واقعا متاسفم. ببخشید!
-اوکی؟ به سختی میگویم: -ممنون… و انگار این جوابی نیست که میخواست. -ممنون از تو اگه قبول کنی! قبول کنم که فقط دوست باشیم؟!! -اممم خب… اگه به مشکل برخوردم چی؟! آرام و کوتاه میخندد: -تو به مشکل برنمیخوری… دهان باز میکنم حرفی بزنم، که ادامه میدهد: -واسه خودت
دلم مرگ میخواست. حاضر بودم دستهامو باز کنم و با آغوش باز به استقبال مردن برم اما عمرم اونقدری طولانی نشه که بخوام کنار نویان زندگی کنم. اونقدر واسه اینکه نبینمش و چشمم به صورتش نیفته سرمو برگردونده بودم و نگاهمو دوخته بودم به بیرون که احساس میکردم گردنم
متوجه تغییر حالتش بودم،شاید اگر در موقعیت متفاوت تری بودیم؛الان در اغوشم می گرفتمش. اما افسوس که همه چیز بین ما تموم شده بود. از اینجا قصه سیاه می شد. نفسی گرفته و ادامه دادم: _تو داخل کمپانی به دنیا میای و اولین بچه ای بودی که از یک
لبخندش،چشم های سرخ و مکارش بند انسانیتم رو پاره کرد و دلیلی شد که پاهام رو با تمام قدرت بلند کرده و بین پاش کوبیدم. ضربه قوی و ضربتی بود و نفسش رو گرفت. سیاه شد و عقب عقب رفت. نگاهی به ساعت کرده و وقتی دیدم هنوز زمان
از سرما در خودش جمع شده بود اما نتوانست طاقت بیاورد و چشمهایش را باز کرد. هوا تاریک بود و دردِ گردنش هر لحظه بیشتر میشد. کلافه از جای بلند شد و نگاهی به ساعت انداخت که عدد چهار را نشان میداد. خمیازهای کشید و سری به ارسلان زد