رمان آبشار طلایی پارت 4

4.4
(133)

 

 

 

 

 

-می‌دونم چقدر حساسید اما دلم می‌خواد بدونید ما و مجموعه کوچکترین قصوری ازمون سر نزده. بچه ها خودشون با هم دعوا کردن وگرنه مربی ها همیشه حواسشون جمعه دیگه فکر کنم اینو خودتون خیلی خوب متوجه شده باشید آقای دکتر!

 

 

ضیایی مشغول رفع و رجوع کردن جریان بود.

 

 

می‌خواست خودشان را بی‌تقصیر نشان دهد و می‌دانست از دست دادن همچین مشتری را دوست ندارد. اما زمانی که پای مایا و ماهین درمیان بود، به هیچ احد و ناسی فرصت دوباره اشتباه کردن نمی‌داد!

 

 

-ببینید آقای دکتر

 

 

و بالاخره صدای زن میانسال بلند شد:

 

-وا خانوم ضیایی شما متوجه هستی این وسط کسی که زخمی شده نوه بنده‌س نه دخترای ایشون؟ نمی‌فهمم برای چی سعی دارید قانعشون کنید!

 

 

ضیایی هول شده درصدد رفع و رجوع برآمد.

 

-نه این چه حرفیه فقط دارم براشون توضیح میدم.

 

 

بی‌حوصله بلند شد و به دختربچه‌ی کوچکی که با همان پیشانی زخمی بغ کرده کنار در ایستاده بود، اشاره کرد.

 

 

چشمان دختربچه گرد شد اما با تعلل و ترس به سمتش گام برداشت.

 

 

همین که مقابلش رسید، دستانش را دور کمر کوچکش پیچید و بی‌اهمیت به حالت مضطرب کودک او را روی صندلی نشاند و مقابلش زانو زد تا زخم پیشانی‌اش را بررسی کند.

 

 

سپس کیفش را باز کرد و از بین وسایلی که همیشه همراهش بود، بتادین و یک باند کوچک بیرون کشید.

 

 

بتادین را به پنبه آغشته کرد و لب زد:

 

-اسمت چیه؟

 

-س.. س.. سارا

 

 

با وجود داشتن دو بچه‌ی کوچک خوب می‌دانست که اخم های همیشه بهم پیوسته و ظاهر جدی‌اش هرچقدر که برای زن های بالغ جذاب است، همانقدر برای کودکان ترسناک و دلهره آور است!

 

 

-خب سارا خانوم این قراره یه کم بسوزه اما می‌زنم تا زخمت عفونت نکنه اگه دردت گرفت دستمو محکم فشار بده.

 

 

دخترک بغ کرده سر تکان داد و آرام گفت:

 

-چشم.

 

 

 

 

 

آرام پنبه را به زخمش نزدیک کرد.

 

 

-آی…

 

 

صدای ضعیف دخترک که بلند شد، سریعاً کارش را تمام کرد.

 

 

-این بچه مادر و پدر نداره اما من پشتشم اجازه نمی‌دم بچه های سوسول دیگه بخوان اذیتش کنن!

 

 

با نَرمی چتری های دختربچه را کنار زد و باند را خیلی مرتب و با تبهر همراه چسبی کوچک به پیشانی‌اش زد.

 

 

دخترک سرش پایین بود و با هر حرف مادربزرگش بیشتر در خود جمع میشد.

 

 

وسایلش را جمع کرد و ایستاد.

 

بی‌اهمیت به بحث زن ها که همچنان ادامه داشت گفت:

 

-دفعه بعد که خواستید والدین رو برای حواسه جمعتون قانع کنید، لطفاً اول زخم های بچه هارو تمیز کنید!

 

 

سر هردویشان یک ضرب به سمتش چرخید.

 

رنگ از رخ ضیایی با دیدن باند روی پیشانی دختربچه پرید و زن میانسال شوکه سکوت کرد.

 

-آ..آقای دکتر

 

-بابت این چند وقت ممنون دخترا دیگه اینجا نمیان، روز خوش.

 

 

ضیایی ناراحت و شرمنده سر پایین انداخت و تا خواست از اتاق بیرون برود، دختربچه گفت:

 

-عمو من… من حرف زدن ماهینو مسخره کردم ببخشین.(ببخشید)

 

 

برایش سر تکان داد و با گفتن:

 

-فکرشو نکن.

 

 

از اتاق بیرون زد.

 

در حالی که به سمت ماشین می‌رفت، موضوعی که خیلی وقت بود درگیرش بو دوباره برایش پررنگ شد. باید هر چه زودتر برای ماهین کاری می‌کرد.

 

هیچ جوره نمی‌توانست اجازه دهد که دخترش با همین لکنت شدید وارد مدرسه شود!

 

 

 

_♡_

 

 

دنیز:

 

 

خسته و بی‌حوصله کلید را در قفل چرخاندم و کفش هایم را درآوردم.

 

 

خانه نیمه تاریک و کوچکم در غروب پاییز دلگیرتر از همیشه به نظر می‌رسید.

 

 

مانند همیشه اولین کاری که کردم روشن کردن تمامه چراغ ها و سرک کشیدن به همه قسمت های خانه بود.

 

یک عادت مسخره و همیشگی که اگر انجامش نمی‌دادم، نمی‌توانستم حتی لباس هایم را عوض کنم!

 

 

داخل حمام، سرویس بهداشتی، تراس کوچک و جمع و جورم، آشپزخانه و حتی زیرتخت و پشت درها را هم چک می‌کردم.

 

 

 

 

یک رفتار مریض گونه که حاصل سال های خیلی زیاد تنهایی‌ام بود.

 

وقتی خیالم راحت شد، کتری را پر آب کردم و بی‌حوصله لباس هایم را روی مبل انداختم.

 

یک تی بگ بیرون کشیدم و دست به کمر به کتری قرمز رنگم خیره شدم.

 

خیلی زود به قل قل افتاد و لبخندِ کوچکی روی لب هایم نشاند.

 

 

ماگ عروسکی‌ام که لبه‌اش چند ترک کوچک داشت را روی کانتر گذاشتم و خودم را مهمان یک چایی خوش عطر و بو کردم.

 

 

گرچه به پای چایی های دمی خاله مریم نمی‌رسید اما خب لنگه کفش در بیابان غنیمت است.

 

 

روی مبل وا رفتم و ماگ گرمم را به شکمم چسباندم.

 

 

حس می‌کردم کوه کنده‌ام و با آنکه در راه تمامه تلاشم را کرده بودم تا چیزی که دیده بودم را به روی خود نیاورم، ناخودآگاه قطره اشکی از گوشه‌ی چشمم چکید و در بین موهای قهوه‌ای و بلندم گم شد.

 

 

حدسش را زده بودم امروز روز سختی باشد اما تا این حدش را هیچ جوره انتظار نداشتم!

 

 

اصلاً منصفانه نبود. قبول شدن در این کلینیک به اندازه کافی سخت و استرس آور بود. به اندازه کافی ته دلم را خالی می‌کرد. دیگر چرا باید آنجا با عماد روبه رو می‌شدم!

 

 

آخر این شانس بود که من داشتم ؟!

چرا باید کسی که زمانی با او قصد ازدواج داشتم را در نقش رئیسه احتمالی آینده خود ببینم؟!

 

 

فقط خدا می‌دانست که وقتی دیدمش چقدر حس بدی گرفتم و به چه سختی‌ای مقابل بیتا خودم را کنترل کردم تا حرف نامربوطی نزنم!

 

 

خیسی چشمم را گرفتم و به دردِ کوچک قلبم اندیشدیم.

 

 

یعنی بعد از همه‌ی آن شکستن ها که به خاطرش نصیبم شده بود، بعد له شدگی عمیق روحم هنوز هم دوستش داشتم…؟!

 

 

با حرص یک قلوپ بزرگ از چای داغم نوشیدم. تا ته گلویم سوخت و اشک ها این بار راحت‌تر پایین آمدند.

 

 

 

 

 

اما قطعاً همه‌شان به خاطر گرمای چای بود!

 

برای عماد نبود. نمی‌توانست باشد… نباید باشد!

 

 

چهره‌ی خوشحال بیتا هنگامی که در حال معرفی عماد به من بود از پس ذهنم کنار نمی‌رفت و با آنکه بیشتر از دوسال از تمام شدن رابطه‌ام با آن مرد می‌گذشت، عذاب وجدان گرفته بودم!

 

 

کاش زمان هایی که بیتا در مورد دوست پسره جدیدش می‌گفت به جای خندیدن و سر به سرش گذاشتن که بدجوری عاشق و شیدا شده به مضمون حرف هایش بیشتر توجه می‌کردم!

 

مطمئن بودم که هرگز اسم عماد از دهانش نشنیده بودم اما شاید اگر دقت می‌کردم متوجه می‌شدم.

 

آنوقت برای این شغل نمی‌رفتم. گرچه با وجود عکس‌العمل پرتمسخر عماد و دست به سر کردن هایش معلوم نبود استخدام شوم یا نه!

 

 

با صدای زنگ موبایل از افکار درهمم دست کشیدم و دیدن نام دریا لبخند روی لب هایم نشاند.

 

 

-سلام عزیزم چرا اِنقدر دیر زنگ زدی؟ نمیگی دلم برات تنگ می‌شه؟

 

-آبجی

 

 

صدای گریانش باعث شد که سرجایم بایستم.

 

 

-دریا؟ چی شده؟!

 

-بابا… بابا دوباره امشب دوستاشو دعوت کرده. همش صداشون میاد یک عالمه مَردن من… من خیلی می‌ترسم آبجی!

 

 

قلبم ریخت و حس کهیر زدن در وجودم نشست.

 

 

-مامان بزرگ کجاست؟!

 

 

هق هق کنان گفت:

 

-نی..نیستش دختر همسایه زایمان کرده رفته کمک خبر نداشت قراره برای بابا مهمون بیاد.

 

 

دستانم عرق کرد و هول شده تلفن را بیشتر به گوشم چسباندم.

 

 

-خیلی‌خب گوش کن ببین چی میگم دریا اصلاً نترس فقط همونطوری که یادت دادم عمل کن… الآن تو اتاقتی؟!

 

-ن..نه تو راهروم بابا گفت برای شام برم کمک ولی الآن هر… هر چی صداش می‌زنم جواب نمیده!

 

 

همچنان گریه می‌کرد و با آنکه هرگز در حد من تعفن را تجربه نکرده بود ولی خیلی خوب می‌دانستم که حال چقدر ترسیده.

 

 

 

 

چشم بستم و دنیز ده ساله در ذهنم نقش بست.

 

 

-باشه… ازت می‌خوام بدون اینکه جلب توجه کنی عقب عقب بری و بعد که دیدی حواسشون نیست، بدویی تو اتاقت. به هیچی فکر نکن و فقط به چیزی که دارم بهت میگم گوش کن!

 

 

صدای موزیک از پشت تلفن می‌آمد و چه کسی در دنیا اندازه‌ی من از موزیک ها متنفر بود…؟!

 

چه کسی مانند من از ترانه های شاد رقصاننده حالت تهوع می‌گرفت…؟!

 

 

-ب..باشه

 

-آفرین عزیزم.

 

 

کمی بعد صدای نفس زدن هایش که بخاطر دویدن بود در گوشم پیچید و چشمان سرخ شده‌ام خیره به دیوار و در حال مرور خاطره های خود بود.

 

 

صدای خنده، صدای موزیک، قهقهه های مستانه، دود سیگار و دخترکی که با تمام توان می‌دوید!

 

 

-ر..رفتم.

 

-خیلی‌خب زود درو ببند و قفل کن. حواست باشه کلیدو از پشتش برنداری!

 

-چشم… بستم.

 

-حالا عسلی کنار تختو بذار پشت در

 

-خیلی سنگینه آبجی.

 

 

سنگین بود… می‌دانستم! برای دنیز ده ساله هم سنگین بود اما چاره‌ی دیگری نبود!

 

 

-می‌دونم عزیزم اما لطفاً سعی کن انجامش بدی.

 

 

این دفعه مدت زمان بیشتری طول کشید تا جوابم را دهد.

 

مضطرب به تیک تاک عقربه های ساعت خیره شده بودم.

 

خوب می‌دانستم از ده شب به بعد آن مهمان های در ظاهر پرانرژی و زیادی خوشحال به حالت خطرناکتری تبدیل می‌شوند و در اصل زیادی درباره‌ی هیولات انسانی اطلاعات داشتم!

 

 

-دریا؟

 

-…

 

-دریا تموم نشد؟!

 

 

نفس نفس زنان گفت:

 

-ش..شد خی..خیلی سنگین بود.

 

-آفرین بهت خوشگل من… خب زیرتخت هنوز کیکاتو داری؟ تموم که نشده؟

 

-دارم آبجی.

 

-خداروشکر… آبم تو اتاق هست؟

 

-هست ظهر پارچو پر کردم.

 

-آفرین بهت خوبه حالا همونطور که یادت دادم چراغو خاموش می‌کنی. میری تو تخت و تا فردا صبح که مامان بزرگ بیاد از اتاق بیرون نمیری. اگر گرسنه و تشنه شدی با هر چی که داری خودتو سیر می‌کنی اما صدا ازت درنمیاد. به هیچ عنوان نباید جلب توجه کنی اگرم کسی اومد در اتاقتو زد اِنقدر جواب نمیدی تا بره… باشه قشنگم؟!

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 133

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG 20230123 230123 526

دانلود رمان غرور پیچیده 0 (0)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان :             رمو فالکون درست نشدنیه! به عنوان کاپوی کامورا، بی رحمانه به قلمروش حکومت می کنه، قلمرویی که شیکاگو بهش حمله کرد و حالا رمو میخواد انتقام بگیره. عروسی مقدسه و دزدیدن عروس توهین به مقدساته. سرافینا خواهرزاده ی رئیس اوت…
IMG 20230128 234015 1212 scaled

دانلود رمان رقصنده با تاریکی 0 (0)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان :     کیارش شمس مرد خوش چهره، محبوب و ثروتمندیه که مورد احترام همه ست… اما زندگی کیارش نیمه پنهان و سیاهی داره که هیچکس از اون خبر نداره… به جز شراره… دختری باهوش و بااستعداد که به صورت اتفاقی سر از زندگی تاریک کیارش…
IMG ۲۰۲۱۰۹۲۶ ۱۴۵۶۴۵

دانلود رمان بی قرارم کن 0 (0)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:       #شایان یه وکیل و استاد دانشگاهه و خیلی #جدی و #سختگیر #نبات یه دختر زبل و جسور که #حریف شایان خان برشی از متن: تمام وجودش چشم شد و خیابان شلوغ را از نظر گذراند … چطور می توانست یک جای پارک خالی…
InShot ۲۰۲۳۰۵۱۷ ۱۰۲۷۲۵۰۲۱

دانلود رمان بانوی قصه pdf از الناز پاکپور 0 (0)

2 دیدگاه
  خلاصه رمان :                 همراز خواهری داشته که بخاطر خیانت شوهر خواهرش و جبروت خانواده شوهر میمیره .. حالا سالها از اون زمان گذشته و همراز در تلاش تا بچه های خواهرش را از جبروت اون خانواده رها کنه .. در این…
رمان افگار

دانلود رمان افگار جلد یک به صورت pdf کامل از ف -میری 4 (4)

2 دیدگاه
  خلاصه: عاشق بودند؛ هردویشان….! جانایی که آبان را همچون بت می٬پرستید و آبانی که جانا …حکم جانش را داشت… عشقی نفرین شده که در شب عروسی شان جانا را روانه زندان و آبان را روانه بیمارستان کرد… افگار داستان دختری زخم خورده که تازه از زندان آزاد شده به…
IMG 20230126 235220 913 scaled

دانلود رمان مگس 0 (0)

3 دیدگاه
    خلاصه رمان:         یه پسر نابغه شیطون داریم به اسم ساتیار،طبق محاسباتش از طریق فرمول هاش به این نتیجه رسیده که پانیذ دختر دست و پا چلفتی دانشگاه مخرج مشترکش باهاش میشه: «بی نهایت» در نتیجه پانیذ باید مال اون باشه. اولش به زور وسط…
InShot ۲۰۲۳۰۶۱۷ ۱۱۳۳۳۹۵۳۱

دانلود رمان جایی نرو pdf از معصومه شهریاری (آبی) 0 (0)

4 دیدگاه
  خلاصه رمان: جایی نرو، زندگی یک زن، یک مرد، دو شخصیت متضاد، دو زندگی متضاد وقتی کنار هم قرار بگیرند، چی پیش میاد، گاهی اوقات زندگی بازی هایی با آدم ها می کند که غیرقابلِ پیش بینی است، کیانمهر و ترانه، برنده این بازی می شوند یا بازنده، میتونند…
InShot ۲۰۲۳۰۲۱۹ ۰۱۱۹۰۱۶۸۸

دانلود رمان جوانه عشق pdf از غزل پولادی 0 (0)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان :     جوانه عاشقانه و از صمیم قلب امیر رو دوست داره اما امیر هیچ علاقه ای به جوانه نداره و خیلی جوانه رو اذیت میکنه تحقیر میکنه و دل میشکنه…دلش میخواد جوانه خودش تقاضای طلاق بده و از زندگیش خارج بشه جوانه با تمام مشکلات…
photo 2020 01 18 21 23 452

رمان آبادیس 0 (0)

1 دیدگاه
  دانلود رمان آبادیس خلاصه : ارنواز به وصیت پدرش و برای تکمیل. پایان نامه ش پا در روستایی تاریخی میذاره که مسیر زندگیش رو کاملا عوض میکنه. همون شب اول اقامتش توسط آبادیسِ شکارچی که قاتلی بی رحمه و اسمش رعشه به تن دشمن هاش میندازه ربوده میشه و…
اشتراک در
اطلاع از
guest

1 دیدگاه
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
رهگذر
رهگذر
3 ماه قبل

نکنه به دنیز تجاوز شده ؟

دسته‌ها

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x