رمان آبشار طلایی پارت 8

4.4
(159)

 

 

 

 

خیره به نفس بند آمده‌‌ام مقابله صورتم غرید:

 

-سه روزه، درست سه روزه که رو مخمی و جلوی شهراد نتونستم حالتو بگیرم وزه اما سکوتم دلیل بر این نیست که مقابلت خفه خون گرفتم! فقط کافیه می‌شنوی؟ کافیه حس کنم به بیتا چیزی گفتی اونوقت نشونت میدم که دستیار شهراد بودن که هیچی زیرخواب و دوست دخترشم باشی، بازم نمی‌تونه از دست من نجاتت بده. من می‌خوام با اون دختر ازدواج کنم پس دهنتو می‌بندی و گذشته و هر ک..شری که بینمون بودو فراموش می‌کنی. وگرنه مجبورت می‌کنم فراموش کنی!

 

 

در تقلا برای ذره‌ای نفس به دستانش چنگ انداختم.

 

 

پر از ناچاری و حس تحقیر شده بودم اما این برای مردِ ظالم مقابلم کافی نبود که متاسف سر تکان داد و همراه با رها کردنم آب دهانش را روی صورتم انداخت!

 

 

-تف بهت بیاد که با همین مظلوم بازیات منو خام خودت کردی!

 

 

روی زمین افتادم و وارفته نگاهم به کاشی های قهوه‌ای رنگ دوخته شد.

 

 

این تجربه یک تجربه‌ی واقعی بود یا اینکه در یک کابوس حال به هم زن اسیر شده بودم…؟!

 

 

 

 

__♡_

چقدر بدم میاد از عماد😐

 

 

 

 

 

-گریه نمی‌کنی دنیز گریه نمی‌کنی!

گور باباش مرتیکه‌ی آشغال گریه نکن و به جاش خداروشکر کن که با همچین آدمی ازدواج نکردی!

 

 

هر دو دستم را پر از آب کردم و برای بار صدم صورتم را با آب یخ شستم.

 

سر انگشتانم سفید و صورتم سرخ شده بود اما هیچ کدام اندازه‌ی مغز هنگ کرده و قلب دردناکم آزار دهنده نبود!

 

 

-بهتر که گورشو از زندگیم گم کرد بی‌شخصیت!

 

 

سر بالا گرفتم و نگاهم را به آینه دوختم.

 

 

دختر درون آینه چشمانش لبالب پر از اشک و نوک بینی‌اش به شدت سرخ شده بود.

 

 

-گریه نکن تو تقصیری نداری. اون فقط بی شعوری خودشو ثابت کرد. تو…

 

 

با اشک هایی که یکدفعه و به شدت روی صورتم جاری شدند، محکم دستم را گاز گرفتم تا صدایم بیرون نرود و خدایا جدی جدی مردی که زمانی عاشقش بودم، روی صورتم تف انداخته بود…؟!

 

 

-سند بیارم آزادت کنم؟ چرا نمیای بیرون مگه من مسخرتم که دو ساعته پیدات نیست!

 

 

با تقه‌ی محکمی که به در خورد و صدای عصبانی دکتر شهراد وا رفتم و شوکه آب را بستم.

 

لعنتی به کل او را فراموش کرده بودم!

 

 

-با شمام خانوم…

 

 

سریع دست و صورتم را خشک کردم و در سرویس را باز کردم.

 

-ببخشید دکتر یه کم حالم خوب نبود.

 

 

از آنجا که مطمئن بودم به شدت عصبانی‌ست، جرات نگاه کردن به چشم هایش نداشتم و نگاهم را به کفش هایم دوخته بودم.

 

 

-نگاهم کن ببینمت.

 

 

از جمله‌ی دستوری و عجیبش شوکه سر بلند کردم.

 

اخمالود به چشمانم خیره شده بود و عصبانیتش کاملاً واضح بود.

 

-ببینم تو گریه کردی؟!

 

 

از سوال عجیبش بیشتر شوکه شدم و نمی‌دانم چرا ناخودآگاه بغض گلویم بیشتر شد.

 

 

-چی.. چیزه مهمی نیست نگران نباشید یه مشکله…

 

 

انگشت اشاره‌اش را مقابله صورتم تکان داد و تهدیدوار گفت:

 

-گوش کن ببین چی میگم اگر می‌خوای اینجا کار کنی حق گریه نداری فهمیدی؟ این قانونه اصلیه منه. حالا هم زود خودتو جمع و جور کن بیا سرکارت!

❤️❤️❤️❤️

شهرادمون ماشالله چشم نخوره خیلی احساسیه😐❤️🧿

 

 

 

 

 

 

در مقابله دهان باز مانده‌ام حرفش را زد و با قدم های بلند به سمت اتاقش رفت.

 

 

همه در این کلینیک مشکل داشتند یا در اصل من وصله‌ی ناجورشان بودم؟!

 

 

-دنیز؟ کجا موندی پس؟!

 

با صدای بیتا سرچرخاندم و با شوکی که هنوز هم در وجودم بود، به سختی زمزمه کردم:

 

-ر.. رفته بودم سرویس.

 

-آهان وای اگه بدونی چی شده!

 

 

هول شده از اینکه نکند عماد کاری کرده باشد، سریع گفتم:

 

-چی شده؟ اتفاقی افتاده؟ راجع به منه؟

 

 

هیجان زده دستم را گرفت.

 

-نه بابا راجع به تو چرا نگران نباش. ببین کلینیک امسال بخاطر نداشتن عمل ناموفق، برخورد خوب پرسنل و جراح هامون رتبه اولو گرفته… وای خدا باورت میشه؟ خیلی خوشحالم.

 

 

-اوه خب حالا این یعنی چی؟!

 

 

لبخند بزرگتری زد و چاله گونه هایش در چشمم فرو رفت.

 

عماد حق داشت او را به من ترجیح بدهد مگر نه؟ زیادی شیرین و دوست داشتنی بود!

 

 

-ببین این اولین سال نیست که همچین اتفاقی میفته. یه بار دیگه هم اینجوری شد. بار قبلی دکترشهراد حقوق هارو اضافه کرد و بهمون یه شیرینی تپل داد. مطمئنم این دفعه هم سنگ تموم می‌ذاره. تازه امشبم همه بچه هارو شام دعوت کرده، بعد این همه خستگی و بدو بدو کلی خوش می‌گذرونیم… تواَم میای دیگه مگه نه؟!

 

 

حرصی از شهراد ماجد و حرف های چند دقیقه قبلش گفتم:

 

-چرا یه جور میگی انگار این کلینیک فقط برای اونه؟ نهایتاً یه جراحِ خوب و معروفه بیخودی گنده‌ش نکن!

 

 

چنان چشم درشت کرد که حس کردم مزخرف ترین جمله‌ی ممکن را گفته‌ام.

 

-دکتر ماجد سهام دار اصلی اینجاست. عماد و دکتر احسانی هم سهم دارن ولی علناً هشتاد درصد اینجا برای ماجده و از اونجا که تو هم مستقیماً داری باهاش کاری می‌کنی بهت پیشنهاد میدم این لحن حرصی رو کنار بذاری چون اگر بشنوه بدجور حالتو می‌گیره.

 

 

پوزخند حرصی ای زدم…

خیلی خوب با حال گیری هایش آشنا شده بودم!

 

 

-البته یه چیزی هم بگما می‌دونی دیگه با عماد صمیمی هستیم.

 

تیغ در روحم چرخیده شد و چشمانم خیره به گونه های سرخ شده‌اش ماند.

 

عماد نه بهتر بود می‌گفت یک پست فطرت عوضی، یک حیوان به تمام معنا…!

 

 

-اما با این حال خوشحالم که مدیریته اصلی اینجا با ماجده. اگه به عماد یا احسانی بود تا به حال صدبار ورشکست شده بودیم از بس که شل و ول و بیخیالن. خب دیگه بگذریم من برم سرکارم یادت نره برای شام امشب خوشگل کنی، فعلاً.

 

 

بیتا سریع دور شد و نتوانست بفهمد که من هم از رئیس نبودن آن عماد دیوانه چقدر خوشحالم…!

 

 

_♡_

 

 

 

 

شهراد:

 

 

-خیلی بهت تبریک می‌گم عزیزم واقعاً موفقیت بزرگیه!

 

 

شیلا را در آغوش گرفت و عمیق پیشانی‌اش را بوسید.

 

 

-خوشحالم که اومدی.

 

-میشد نیام؟ مگه می‌تونم موفقیت های بهترین داداش دنیا رو از دست بدم؟ راستی بچه هارو هم تو ماشینت نشوندم آریا هم پیششونه خیالت راحت.

 

 

همانطور که پرونده هایش را جمع می‌کرد، نیشخند زد.

 

-احتمالاً تا حالا آریا رو دیوونه کردن!

 

 

شیلا لب هایش را روی هم فشرد تا صدای قهقهه‌اش بلند نشود.

 

-بعید نمی‌دونم اگه حاضری زودتر بریم.

 

-بریم.

 

 

کنار رفت تا اول شیلا بیرون برود و همین که وارد سالن شدند، دنیز را دید که همچنان پشت میزش نشسته بود.

 

 

با ورودشان سریع بلند شد.

 

 

-تشریف می‌برید آقای دکتر؟

 

 

با جدیت نگاهی به ساعت مچی‌اش انداخت و گفت:

 

-تو چرا هنوز نرفتی؟ دو ساعته تایم کاریت تموم شده.

 

-چون شما هنوز نرفته بودین گفتم شاید چیزی لازم داشته باشید!

 

 

ناخوداگاه گوشه‌ی لبش بالا رفت و این دختر جداً متعجبش کرده بود!

 

 

زیادی منظم و کاربلد بود و تقریباً میشد گفت تا به حال هرگز همچین دستیاری نداشته!

 

و با آنکه دخترک در این زمینه تحصیلات آنچنانی نداشت، هر روز که می‌گذشت بیشتر مطمئن میشد استخدامش کار درستی بوده است.

 

 

-شما تازه اینجا استخدام شدین عزیزم؟!

 

 

با صدای شیلا از افکارش بیرون امد و نگاهی به دنیز و زیرچشم های کبودش انداخت.

رنگ و رویش بدجوری پریده بود.

 

 

-بله من دستیار دکتر ماجد هستم.

 

شیلا تا کلمه‌ی دستیار را شنید، چنان دلسوزی و ناراحتی در صورتش آمد که گفتنی نبود!

 

حرصی نگاهش کرد و خواهرش متاسف سر تکان داد!

 

-دستیار شهراد؟ ای بابا چی بگم عزیزم موفق باشی. خدا خودش کمکت کنه!

 

_♡_♡_

شیلای حق گو😂🙂❤️

 

 

 

 

 

 

 

 

همانطور که با چشمانش برای شیلا آتش می‌فرستاد گفت:

 

-وسایلتو جمع کن خانومه عامری منم دیگه دارم میرم می‌تونی بری.

 

-چشم آقای دکتر

 

 

هنوز قدم اول را برنداشته بود که شیلا سریع گفت:

 

-صبر کن یه لحظه، مگه شما برای شام امشب نمیای عزیزم؟

 

-راستش دوست داشتم اما دیگه خیلی دیر شده باشه برای سری بعد.

 

-نه بابا عزیزم چه دیری ما هم الآن داریم می‌ریم دیگه اصلاً بیا با ما بریم.

 

 

دنیز مردد نگاهش کرد که اخم درهم کشید.

چرا شیلا نمی توانست این عادت که هر کس را می‌دید سریع با او دخترخاله میشد را ترک کند؟!

 

 

-بیا گلم شهراد می‌رسونتت.

 

 

چی… چه گفت؟!

 

 

متعجب دهان باز کرد تا با یک به من چه‌ی درست درمان موضعش را مشخص کند اما شیلا سریع دستش را کشید و پر از خواهش‌ نگاهش کرد.

 

 

کلافه چشمانش را در حدقه چرخاند و وارد پارکینگ شدند.

 

 

-شیلا چیکار داری می‌کنی؟ چرا از طرف من حرف می‌زنی؟

 

-شهراد یه ذره انصاف داشته باش.  دختره بخاطر تو تا این ساعت مونده ندیدی رنگ و روش چقدر پریده بود؟ بعدم مگه دستیارت نیست! پس حق داره تو مهمونی امشب باشه بذار بیاد دولقمه غذا بخوره بعد این همه کار کردن بنده خدا!

 

-خب به من چه ربطی داره؟ مگه من مسئول رفت و آمدشم؟

 

-عموالیاجون آب می‌لیزی (می‌ریزی) لو (رو) دستام لفن؟(لطفاً)

 

 

با صدای مایا حرفش قطع شد و سر چرخاند.

از دیدن صورت و دست های شکلاتی مایا و چهره‌ی جمع شده از وسواس آریا لب هایش بالا پریدند و جلو رفت.

 

 

-مایا؟

 

 

مایا با شنیدن صدایش سر چرخاند و ذوق زده به طرفش دوید.

 

 

-بابایی

 

 

مایا با دو به سمتش آمد که سریع از پهلوهایش گرفت و با فاصله از خودش بلندش کرد تا دست های کثیفش را به پیراهنش نمالد.

 

 

-بابایی عمه دفت (گفت) دکتل تل (دکترتر) شدی مبالکا (مبارکا) باشه.

 

 

آرام خندید و با مهر نگاهش کرد.

 

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 159

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
InShot ۲۰۲۳۰۲۰۸ ۲۲۴۱۰۰۴۵۶

دانلود رمان ربکا pdf از دافنه دوموریه 0 (0)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان :       داستان در باب زن جوان خدمتکاری است که با مردی ثروتمند آشنا می‌شود و مرد جوان به اوپیشنهاد ازدواج می‌کند. دختر جوان پس از مدتی زندگی پی می‌برد مرد جوان، همسر زیبای خود را در یک حادثه از دست داده و سیر داستان…
IMG 20230123 235014 207 scaled

دانلود رمان سونات مهتاب 0 (0)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان :         من بامداد الوندم… سی و شش ساله و استاد ادبیات دانشگاه تهران. هفت سال پیش با دختری ازدواج کردم که براش مثل پدر بودم!!!! توی مراسم ازدواجمون اتفاقی میفته که باعث میشه آیدا رو ترک کنم. همه آیدا رو ترک میکنن. ولی…
IMG 20240424 143525 898

دانلود رمان هوادار حوا به صورت pdf کامل از فاطمه زارعی 4 (8)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   درباره دختری نا زپروده است ‌ک نقاش ماهری هم هست و کارگاه خودش رو داره و بعد مدتی تصمیم گرفته واسه اولین‌بار نمایشگاه برپا کنه و تابلوهاشو بفروشه ک تو نمایشگاه سر یک تابلو بین دو مرد گیر میکنه و ….      
1 1

رمان کویر عشق 0 (0)

بدون دیدگاه
  دانلود رمان کویر عشق خلاصه رمان کویر عشق : بهار که به تازگی پروانه‌ی وکالتشو بعد از چند سال کار آموزی کنار وکیل بنامی گرفته و دفتری برای خودش تهیه کرده خیلی مشتاقه آقای نوید رو که شُهره‌ی خاصی در بین وکلا داره رو از نزدیک ببینه و از…
InShot ۲۰۲۳۰۱۳۰ ۲۲۱۱۵۱۴۱۸

دانلود رمان طور سینا pdf از الهام فتحی 0 (0)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان :         گیسو دختری که دو سال سخت و پر از ناراحتی رو گذرونده برای ادامه تحصیل از مشهد به تهران میاد..تا هم از فضای خونه فاصله بگیره و هم به نوعی خود حقیقی خودش و پیدا کنه…وجهی از شخصیتش که به خاطر…
InShot ۲۰۲۳۰۷۰۶ ۲۳۳۰۲۳۹۵۴

دانلود رمان حس مات pdf از دل آرا دشت بهشت 0 (0)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:       داستان درباره سه خواهره که در کودکی مادرشون رو از دست دادن.پسر دوست پدرشان هم بعد از مرگ پدر و مادرش با اونها زندگی میکنه ابتدا یلدا یکی از دختر ها عاشق فرزین میشه و داستان به رسوایی میرسه اما فرزین راضی به ازدواج…
IMG 20230123 225816 116

دانلود رمان تقاص یک رؤیا 0 (0)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   ابریشم دختر سرهنگ راد توسط گرگ بزرگترین خلافکار جنوب کشور دزدیده میشه و به عمارتش برده میشه درهان (گرگ) دلبسته ابریشمی میشه که دختر بزرگترین دشمنه و مجبورش میکنه باهاش ازدواج کنه باورود ابریشم به عمارت گرگ رازهایی فاش میشه که…
Screenshot ۲۰۲۲ ۰۳ ۳۱ ۲۲ ۴۴ ۲۴

دانلود رمان خلسه 0 (0)

1 دیدگاه
    خلاصه رمان:       “خلسه” روایتی از زیبایی عشق اول است. مارال دختر سرکش خان که در ۱۷ سالگی عاشق معراج سرد و مغرور میشود ولی او را گم میکند و سالها بعد روزی دوباره او را می‌بیند و …      
اشتراک در
اطلاع از
guest

4 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
سارا
سارا
3 ماه قبل

پارت ۹ رو بده زودترلطفا”نویسنده خداقوت جالبه رمانت

راحیل
راحیل
3 ماه قبل

فاطمه جون ممنون ازت پارتها نه مفصل نه کوتاه موضوع قشنگ مرسی ازت

رهگذر
رهگذر
3 ماه قبل

کاش پارتا همیشه همینجوری طولانی باشه

خواننده رمان
خواننده رمان
3 ماه قبل

ببینم شیلا خانم دنیز رو میچسبونه به دکتر ماجد یا نه😂

دسته‌ها

4
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x