حامی کلافه دستی به صورتش کشید و چشمان بی حال سراب را شکار کرد. چند ثانیه بدون پلک زدن خیره اش ماند که سراب رو گرفت.
تلخندی زد و همراه سروان محمودی بیرون رفت.
انتظار چیزی جز این را داشت؟
که مثلا سراب با روی باز از او استقبال کند؟
یا از اینکه وحشیانه تن و بدنش را دریده بود تشکر کند؟!
زهی خیال باطل!
بیرون از اتاق که ایستادند، حامی با نوک انگشت چشمان سرخش را مالید و نیشخندی زد.
_ من در خدمتم!
سروان محمودی نگاهی به سر تا پایش انداخت و دستی به گردنش کشید.
_ با اینکه یه درصد هم شک ندارم که ادعاهای اون خانم کذب محضه، اما قانون دست و پام رو بسته و مجبورم ولت کنم!
خیلی خوش شانسی پسر!
چینی روی پیشانی حامی می افتد. متوجه نشده بود، چه شد؟!
_ ببخشید من متوجه عرایضتون نشدم!
محمودی پوزخند صداداری میزند و کلاهش را روی سر میگذارد.
_ حتی این واکنشتم منو مطمئن تر میکنه!
شانه بالا انداخته و بالاجبار میگوید:
_ اون خانم ادعای شما رو تایید کردن، گفتن شما کمکشون کردین اما یادشون نمیاد چه اتفاقی براشون افتاده!
چشمان گرد شده ی حامی را که دید خندید. خاک فرضی روی شانه ی حامی را تکاند و خصمانه نگاهش کرد.
_ با اینکه میدونم یه جای کار میلنگه و تو درست وسط این ماجرایی، اما چون شکایتی نداره مجبورم بیخیال این قضیه بشم.
از حامی فاصله گرفت و انگشت اشاره اش را در هوا تکان داد.
_ دعا کن به جونش که آزادی الانت رو مدیونشی!
رفت و حامی چون برق گرفته ها سر جایش خشکش زد. سراب از او دفاع کرده بود؟
اما چرا؟
مگر نه اینکه از او متنفر بود؟
_ سراب، چیکار داری میکنی؟
صدای پای پرستاری که از مقابلش گذشت او را از بهت خارج کرد. سرگشته و حیران از کاری که سراب کرده بود، سمت اتاق برگشت.
دلش برای مظلومیت و مهربانی سراب گرفت. فرصت خوبی برای تلافی داشت اما از خیرش گذشت و او را به دردسر ننداخت.
آن وقت او… آه!
نفس حبس شده اش را بیرون داد و انگشتان کشیده اش را میان موهایش برد. همه شان را سمت بالا هدایت کرد و وارد اتاق شد.
سراب با صدای باز شدن در سمتش چرخید و از دیدن حامی پوزخندی زد.
_ برو پی کارت!
حامی نزدیکش شد و لبخند خسته ای زد. صندلی را نزدیک تخت گذاشت و رویش نشست.
دستانش را در هم قفل کرده و میان ران هایش فشرد تا مبادا بی اجازه ی او سمت دست سراب پرواز کنند!
سراب نگاه تند و تیزی حواله ی چشمان چراغانی اش کرد و همین که خواست چیزی بگوید، سرفه امانش را برید.
با هر سرفه انگار کسی دستش را داخل زخمش میبرد و با تمام توان میفشرد. از درد بالایی که تحمل میکرد صورتش جمع شد و اشکش چکید.
حامی به سرعت دست زیر گردنش برد و طوری که به شکمش فشار نیاید او را نیم خیز کرد.
پشت کمرش را نوازش کرد و کنار گوشش پچ زد:
_ چیزی نیست، الان تموم میشه.
بعد از چند سرفه ی دیگر، سراب بالاخره توانست نفس راحتی بکشد. اما هنوز هم درد امانش را بریده بود که لب گزیده و بی صدا اشک میریخت.
حامی سرش را روی متکا گذاشت و چشمان دو دو زنش را به شکم سراب دوخت. با دیدن چند قطره خون که لباس صورتی بیمارستان را سرخ کرده بود از جا پرید.
لباس را بالا زد و پانسمان خونی را که دید، با دو سمت بیرون رفت.
بالا تنه اش را از لای در بیرون انداخت و بی توجه به ساعت، فریاد زد:
_ پرستار، پرستار، کسی نیست جواب منو بده؟
دختر جوانی در حالی که چیزی گوشه ی لپش داشت سمت اتاق دوید. لقمه ی داخل دهانش را یک دفعه ای بلعید و چهره ی هراسان حامی را از نظر گذراند.
_ چیه آقا، چه خبره؟ مریضای دیگه خوابنا، آروم تر.
حامی به داخل اتاق اشاره ای زد.
_ زخمش باز شده فکر کنم.
پرستار داخل شد و او را دعوت به آرامش کرد.
_ شما آروم باشین الان چک میکنم.
بالای سر سراب ایستاد و پانسمانش را باز کرد. تکخندی زد و با لحن شوخی گفت:
_ کشتی گرفتی با زخمت دختر؟
سراب بینی اش را بالا کشید و مظلومانه لب برچید که حامی گفت:
_ سرفه اش گرفت.
_ چیز مهمی نیست نترسین، الان برمیگردم.
کمتر از یک دقیقه ی دیگر با یک سینی از تجهیزات پانسمان برگشت و پانسمان قبلی را باز کرد.
چشم و ابرویی برای حامی آمد و با لحنی عادی گفت:
_ دو تا از بخیه ها باز شده، یه کوچولو تحمل کنی تموم میشه.
حامی متوجه منظورش شد و کنار سراب ایستاد. از او میخواست حواسش را پرت کند.
دست کوچک سراب را میان دستانش گرفت و روی صورتش خم شد.
_ دردت اومد دستمو فشار بده خب؟
سراب وحشت زده به سوزن و نخی که در دست پرستار بود نگاهی انداخت. از یک آمپول ساده هم میترسید و این موقعیت برایش چون مرگ بود.
سرعت ریزش اشک هایش بیشتر شد که حامی دست زیر چانه اش برد و سرش را سمت خود چرخاند.
_ هی هی منو نگاه کن، تا من کنارتم از چیزی نترس.
روزی خودش عامل وحشت سراب بود و حالا پناهش میشد… زندگی همینقدر میتواند عجیب باشد!
فرو رفتن سوزن را که داخل پوستش حس کرد، ناخن هایش را داخل گوشت دست حامی فرو کرد و هق زد.
_ حامی…
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 3.9 / 5. شمارش آرا 8
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
حمایت از رمانهای خاله فاطی😎
#هشتک_حمایت_❤
نمیدونم چرا از این حامی آنقدر خوشم میاد😂
ما که از این ورژن حامی بعدچاقو خوردن سراب عمرا گیرموننمیاد😂💔😭
اخ اخ چی گفتی💔😂