رمان الفبای سکوت پارت 106

4.8
(6)

 

_ اینم برای گل دخترم که امروز راه گم کرده.

افرا بی‌میل شاخه گل را از دست او گرفت.
_ زیادی عجیب و غریب شدی!
به آرزو اشاره کرد.
_ جفتتون عجیب و غریب شدین!

فرزین لبخند معناداری زده و خواست چیزی بگوید که آرزو دستپاچه میان مکالمه‌ی آن‌ها پرید.
_ می‌گم ویدا میز شام رو بچینه.
از جایش بلند شد که فرزین نگران نگاهش کرده و دستش را دور کمر او حلقه کرد.
_ بهتره استراحت کنی آرزو… چرا نمی‌شینی اینجا؟ من به ویدا می‌گم بچینه میزو.
لبخند جذابی به روی همسرش پاشید و چشمانش را کوتاه باز و بسته کرد.
_ حواست به خودت باشه.
آرزو به اجبار نشست و فرزین با رضایت از دیدن این صحنه ادامه داد:
_ خانومای زیبا تا میز شام رو ویدا می‌چینه منم یه دوش بگیرم و بیام‌.

افرا که به اندازه‌ی کافی از رفتار فرزین با مادرش حوصله‌اش سر رفته و شاید اندکی هم منزجر شده بود غر زد:
_ فرزین من سه ساعته منتظرتم. حالا نمی‌شه بعد از اینکه حرف زدیم دوش بگیری؟

فرزین بشاش و با خنده خم شد و بینی افرا را ما بین دو انگشتش گرفته و فشار داد.
_ تو به کی رفتی اینهمه غر می‌زنی؟

افرا با اخم سرش را عقب کشید.
_ به پدرخونده‌م!

فرزین بلند خندید.
_ ای زبون دراز! حالا شدم پدرخونده؟ پس بابا صدام کن دیگه!

افرا پوفی کشید.
_ فرزین یه سر برو پیش دکتر مغز و اعصاب… آلزایمر گرفتی! هر وقت میام اینجا همین بحثو می‌کشی وسط!

فرزین نگاه کوتاهی به آرزو انداخته و بعد بی‌توجه به غرهای افرا کنار او نشسته و دستش را دور گردنش انداخت.
_ بفرما خانم خانما… دوشم نگرفتم. حالا بگو ببینم باز چی می‌خوای که مربوطه به نامدارا!

افرا با چشمان گرد شده نگاهش کرد. همانگونه که دست فرزین را از دور گردنش باز می‌کرد پرسید:
_ از کجا می‌دونی بخاطر نامدارا اینجام؟
سریع نگاهش را به سمت آرزو چرخاند.
_ تو بهش گفتی؟

بجای آرزو فرزین جواب داد:
_ آرزو چیزی نگفته. اصلا نمی‌‌دونستم اینجایی!

افرا با چشمانی ریز شده به فرزین نگاه کرد‌.
_ پس از کجا فهمیدی؟

فرزین لبخندی زد. کاپشن پاییزه‌اش را از تنش بیرون آورده و کنارش انداخت.
_ از اونجاییکه تو بجز نامدارا با من کار دیگه‌ای نمی‌تونی داشته باشی! می‌تونی؟ هر وقت سراغ پدرخونده‌ت رو گرفتی بخاطر همین خاندان بوده!
دست افرا را گرفت.
_ خب باز چی شده؟

افرا نگاهش را از دست فرزین گرفته و به چشمانش دوخت.
_ فرزین تارخ نامدار تو کار خلافه؟

فرزین یک تای ابرویش را بالا داد‌.
_ چطور؟

افرا شانه بالا انداخت.
_ شنیدم تو کار غیرقانونی و خلافه! می‌خوام ببینم شایعات پشتش درستن یا نه!

قبل از اینکه فرزین واکنشی به جمله‌ی افرا نشان دهد آرزو غرید:
_ این شایعات رو پشت این آدم شنیدی و بعد می‌گی ازش خوشت میاد؟ دومادم شه و این حرفا؟!

فرزین متعجب به افرا خیره شد.
_ آرزو چی می‌گه افرا؟ واقعا تارخ رو دوست داری؟

افرا پوفی کشید.
_ آره شما اینطور فکر کنین! می‌خوام راست و حسینی بهم بگین این پسره چیکاره‌س؟ اگه خلافکاره که دورش رو خط بکشم! حوصله‌ی دردسر ندارم.
دروغ گفته بود! نمی‌خواست با فهمیدن حقیقت دور تارخ را خط بکشد فقط می‌خواست ببیند می‌تواند راهی برای کمک کردن به او پیدا کند یا نه! ظاهرا فرزین راجع به نامدارها خیلی چیزها می‌دانست. مطمئن بود او اطلاعاتی راجع به تارخ هم دارد.
با جدیت زمزمه کرد:
_ بفهمم آدم درستی نیست قید مزرعه رو هم می‌زنم. اصلا شاید رو پیشنهادت که می‌گفتی برام کار خوب سراغ داری هم فکر کردم.

آرزو با نگرانی زمزمه کرد:
_ آخه مزرعه‌ی پر از مرد جای یه دختر جوونه؟! فرزین که می‌تونه دستت رو بند کنه… اصلا تو نیازی به کار کردن داری؟ بیخیال مزرعه شو!

افرا با حیرت به آرزو نگاه کرد. انگار این زنی که داشت با نگرانی حرف می‌‌زد یک آدم جدید بود. تک خنده‌ای متعجبی کرد. خیره به آرزو از فرزین پرسید:
_ فرزین آرزو رو چیز خور کردی؟

فرزین نگاهش را میان مادر و دختر چرخاند.
_ یعنی چی؟

افرا شانه بالا انداخت.
_ زنت امشب یه چیزیش هست! عجیب و غریب رفتار می‌کنه!
زیادی مهربون و نگران شده.

فرزین لبخند معناداری زد.
_ آرزو همیشه نگران تو و صحرا بوده.

افرا پوزخندی زد.
_ نه به این شدت!

ویدا با سینی چای وارد پذیرایی شد. به سمت فرزین آمده و سینی را مقابلش گرفت.
_ سلام آقا… خسته نباشین.

فرزین یکی از لیوان‌های چای را برداشت.
_ ممنون ویدا خانم. بی‌زحمت میز شام رو بچینین.

ویدا چشمی گفت و بعد از تعارف چای به افرا و آرزو با دلهره فرزین را مخاطب قرار داد.
_ آقا همونطور که گفتین حواسم به آرزوخانم بودا… اما اصلا خوب غذا نخوردن امروز…

شاخک‌های افرا تکان خوردند، فکری از ذهنش عبور کرد، اما قبل از اینکه افکارش پر و بال پیدا کنند آرزو با عصبانیت غرید:
_ حالا حتما باید گزارش کار بدی؟ من بچه‌م؟

فرزین نگران به آرزو نگاه کرد و بعد سریع رو به ویدا گفت:
_ ویدا خانم شما برین میز رو بچینین ممنون.

ویدا مضطرب سینی را با یک دست گرفته و به سمت آشپزخانه پا تند کرد.

افرا خواست راجع به ویدا و منظورش از حرفی که زده بود بپرسد، اما فرزین سریع بحث را تغییر داده و صحبت‌ را به سمت تارخ کشاند.
_ خب بگو ببینم چیا راجع به تارخ نامدار شنیدی؟

افرا با شنیدن نام تارخ بیخیال سوال ذهنش شد. ماجرای تارخ برایش مهم‌‌تر از هر چیزی بود.
_ خیلی چیزا… اینکه به شدت آدم خطرناکیه و هیچ‌کس جرات نمی‌کنه بر خلاف خواسته‌ش عمل کنه.

فرزین دستانش را درهم حلقه کرده و با سکوتش افرا را مجاب کرد تا ادامه دهد.
_ اینکه تمام ثروت نامی‌خان حاصل کارای خلاف تارخه…
شانه بالا انداخت.
_ چه بدونم اینکه آدم درستی نیست.
چشمانش را ریز کرد.
_ نکنه منحرف باشه فرزین؟

فرزین زیر خنده زد!
_ حالا اینارو از کی شنیدی؟

افرا با تردید زمزمه کرد:
_ یعنی اینطوری نیست؟

فرزین آرنج دستانش را به زانوهایش تکیه داد. خنده‌اش را کنترل کرده و با جدیت جواب داد:
_ نه نیست.

آرزو نفس عمیقی کشید.
_ خیالم راحت شد. بنظر من که باید از اون مزرعه بیاد بیرون!

افرا توجهی به مادرش نکرد.
_ از کجا با این اطمینان می‌گی حرفایی که شنیدم غلطن؟

فرزین لبخندی به روی افرا پاشید.
_ افرا تو داری خیلی سطحی به مسائل نگاه می‌کنی.

افرا چشمانش را ریز کرد.
_ یعنی چی؟

فرزین جدی شد.
_ فکر می‌کنی قانون چقدر تو این دنیا اجرا می‌شه؟ حتی منم تو بیزینس خودم کلی کار غیرقانونی کردم! تارخ نامدار که جای خود دارد! خبر داری امپراطوری نامی‌خان چقدر بزرگ و عظیمه؟ می‌دونی اون مرد چقدر آدم پر نفوذیه؟ با یه تلفن می‌تونه کارایی کنه که اگه بفهمی شاخ درمیاری! تو این سیستم چه بخوای چه نخوای درگیر کارای غیرقانونی، پارتی بازی، زمین زدن رقیب و خیلی اتفاقای دیگه می‌شی!
مکث کرد.
_ اتفاقا باید بگم تارخ نامدار نسبت به اطرافیانش سالم‌تره! قطعا کار غیرقانونی انجام داده، اما نه اونقدر که تبدیل شه به یه هیولا! احتمالا اونی که این حرفارو بهت زده با تارخ نامدار خصومت شخصی داشته!

افرا مشکوک به فرزین نگاه کرد. نه تنها حرف‌های فرزین آرامش نکرده بودند که یک حس بد در وجودش جریان یافته بود.
_ کار غیرقانونی مثل چی؟

فرزین دستی به صورتش کشید.
_ مثلا دور زدن بعضی از محدودیتا به واسطه‌ی دوست و آشنا… مثل این که بدون مجوز ساخت و ساز کنی.

تا چند ثانیه قبل در رابطه با حرف‌های فرزین شک داشت، اما حالا دیگر کاملا مطمئن بود که او دروغ می‌گوید!
خلافی که تارخ بابت آن عذاب وجدان داشت قاعدتا باید خیلی بیشتر از چیزی می‌بود که فرزین از آن دم می‌زد! تارخ خودش سر بسته از این موضوع حرف زده بود. حرف‌های فرزین را زمانی می‌پذیرفت که این موضوع را از کسی جز تارخ شنیده باشد، اما یک چیز را متوجه نمی‌شد. هدف فرزین از انکار کردن اصل موضوع چه بود؟ انگار می‌خواست او را به تارخ نزدیک‌تر کند، اما این وسط از این ماجرا چه نفعی می‌برد؟ یک حس بد تک‌تک سلول‌هایش را آلوده کرده بود. اعتماد اندکی که به فرزین داشت انگار از بین رفته بود.

صدای آرزو حواسش را پرت کرد.
_ فرزین جان بنظرم بجای طرفداری از این پسر بهتره از افرا بخوای از مزرعه بیاد بیرون.

فرزین لبخندی به روی آرزو پاشید.
_ عزیزم افرا که بچه نیست. عاشق این کارشم هست. چرا باید الکی بترسونمش؟ تارخ نامدار آدم زرنگیه، خیلیا ازش حساب می‌برن. تشکیلات عموش دستشه، اما قاتل یا جانی نیست!

آرزو اخم کرد.
_ قبلا که می‌گفتی بهتره افرا نزدیک این خاندان نشه؟

فرزین یک تای ابرویش را بالا داد.
_ فکر نمی‌کردم بتونه تارخ رو راضی کنه تا تو مزرعه کار کنه. بعدشم واقعا محیط اون مزرعه یکم نامناسبه، اما خب افرا تا اینجا نشون داده که از پسش بر میاد!

افرا نفسش را بیرون داد. می‌خواست در یک محیط خلوت نشسته و رفتارهای فرزین را با دقت بررسی کند. جوابی که فرزین به آرزو داده بود بیشتر شبیه توجیه کردن بود! خودش هم یادش می‌آمد که در ابتدا فرزین مخالف نزدیک شدن او به نامدارها بود.
غرق در فکر بود که ویدا آن‌ها را دعوت کرد تا برای شام بروند.
وقتی همگی پشت میز ناهارخوری نشستند ویدا کاسه‌ای سوپ که انگار مخصوص آرزو پخته بود را جلوی او گذاشت.
افرا یک تای ابرویش را بالا داد. منتظر ماند تا ویدا تنهایشان بگذارد و بعد پرسید:
_ آرزو مریضی؟

آرزو مضطرب به فرزین نگاه کرد و فرزین همانطور که بشقاب افرا را برداشت تا برایش شام بکشد زمزمه کرد:
_ امشب خیلی نگران آرزویی انگار!

افرا دستش را به سمت بشقابش که فرزین مشغول پر کردنش بود دراز کرد. اصلا میلی به غذا نداشت.
_ کافیه ممنون.
بشقاب را از دست فرزین گرفته و مقابلش گذاشت.
_ زنت امروز خیلی عجیب و غریب شده! نمی‌خواین بگین جریان چیه؟
حدسی که چند ثانیه قبل در ذهنش خطور کرده و بعد بخاطر تارخ از خیر مطرح کردن آن گذشته بود دوباره در مغزش بالا و پایین شد. دلش نمی‌خواست آن را بر زبان بیاورد، اما سکوت عجیب و مشکوک آرزو و فرزین باعث شد تا لب باز کند.
_ نکنه به آرزوی دیرینه‌تون رسیدین؟
نگاه تیزش روی فرزین بود.

فرزین ابتدا نگران به همسرش نگاه کرد و بعد سرش را به سمت افرا چرخاند‌.
_ منظورت چیه؟

افرا پوزخندی زد.
_ بنظر نمیاد خیلی کند ذهن باشی!
در چشمان آرزو زل زد.
_ بارداری؟

قاشق از دست آرزو داخل کاسه‌ی سرامیکی مقابلش افتاد.
_ افرا…

فرزین نگران صندلی‌اش را جا‌به‌جا کرده و به آرزو نزدیک شد. شانه‌‌ی او را گرفت.
_ آروم باش عزیزم. دکتر گفته باید خیلی مراقب باشی. یادت که نرفته؟

افرا با احساس وحشتناکی که کل قلبش را محاصره کرده بود از پشت میز بلند شد‌. آرزو با دیدن او نالید:
_ افرا…

افرا به سختی خودش را کنترل کرد تا اشک‌های جاری نشود. یک دنیا حسرت و عقده در دلش جمع شده بود. فقط خدا می‌دانست چه احساسی داشت.
_ مبارکه… بخاطر این از صبح مشکوک رفتار می‌کنی؟

فرزین نفسش را بیرون داده و به افرا نگاه کرد. سال‌ها بود که انتظار چنین روز‌هایی را می‌کشید. که پدر شدن را تجربه کند و حالا که در یک قدمی در آغوش کشیدن فرزندش بود نمی‌خواست اتفاق بدی رخ دهد.
_ افرا می‌خواستیم بهت بگیم فقط…

افرا حرفش را قطع کرد.
_ پدر خوبی می‌شی!
لبخند تلخی زد.
_ اگه می‌دونستم حضورم زنت رو اذیت می‌کنه نمیومدم. ممنون بابت پذیرایی.
به میز اشاره کرد.

نگاهش را به پایین دوخت. نمی‌خواست کسی حسرت سایه انداخته در چشمانش را ببیند. نمی‌‌خواست فرزین متوجه غم و غصه و شاید حسادتش شود. چرخید تا از میز فاصله بگیرد که آرزو از پشت میز بلند شده و با گریه صدایش زد.

_ افرا… خواهش می‌کنم…
خودش هم نمی‌دانست چگونه باید جمله‌اش را کامل می‌‌کرد. چه باید می‌گفت؟ از وقتی فهمیده بود باردار است، از وقتی متوجه شده بود قرار است سومین فرزندش را به دنیا بیاورد حالش برزخ بود. چگونه در تمام این مدت توجهی به دخترانش نداشت؟ چگونه رنج و کمبودهای آن‌ها را ندیده بود؟ چگونه تمام این مدت را در خواب سپری کرده و جز خودش کسی را ندیده بود؟
افرا ایستاده بود تا او جمله‌اش را کامل کند. شاید دخترکش دنبال یک روزنه‌ی امید میان جملات مادرش می‌گشت، اما او واقعا نمی‌دانست چگونه باید از رنج دخترکش می‌‌کاست. نمی‌دانست چه باید می‌گفت. سکوتش به قدری طولانی شد که بالاخره افرا زبان باز کرد.

_ سخت نگیر آرزو! حال بدت بخاطر ما نیست. بخاطر بارداریته. تغییرات هورمونیه.
پوزخندی زد.
_ بچه‌ت بدنیا بیاد خوب می‌شی.
سرش را اندکی به سمت آرزو متمایل کرد.
_ ما که چیزی ندیدیم… حداقل واسه اون بچه مادری کن!

فرزین که دید لحظه به لحظه حال آرزو رو به وخامت می‌رود اخم‌هایش را درهم کشید.
_ افرا لطفا این بحثو ادامه نده!

تشر فرزین باعث شد تا افرا بغض کند! با اینکه به فرزین حق می‌داد نگران آرزو باشد چون سال‌ها حسرت پدر شدن را در دل داشت. با اینکه حق می‌داد به او تذکر دهد، اما با این وجود باز هم اگر تمام حق دنیا را هم به فرزین می‌داد باز هم نمی‌توانست بغض نکند! نمی‌توانست حسرت نخورد. نمی‌توانست به آرزو طعنه نزند و ناراحت نباشد.

مدام در ذهنش این سوال تکرار می‌شد که اگر فرزین این چنین مراقب آرزو است چگونه می‌خواهد مراقب فرزندش باشد؟ اشک‌هایش روی گونه چکیدند. به قدم‌هایش سرعت داد. کیف و لباس‌هایش را برداشت و بدون اینکه بارانی‌اش را به تن کند به سمت در خروجی رفت. صدای فرزین را شنید اما اهمیتی نداد.

_ صبر کن افرا…

صدای گریه‌ی آرزو را هم شنید، اما باز هم نایستاد. از خانه بیرون زد. نمی‌توانست منتظر آسانسور بماند. بدون اینکه اهمیتی دهد که در طبقه‌ی آخر است و تا پایین باید بالای دویست پله را طی کند به سمت پله‌ها دوید.
گریه‌ی بی‌صدایش به هق‌هق تبدیل شده بود. صورتش خیس بود و حس می‌کرد هر لحظه ممکن است روی همان پله‌ها زمین خورده و از حال برود. وقتی به لابی رسید تازه فهمید پاهایش بی‌حس شده‌‌اند. مچ‌ پاهایش داشت ذق ذق می‌کردند.

نگهبان در لابی متعجب نگاهش کرد.
_ خوبین خانم؟

افرا بارانی‌اش را پوشید و شالش را با حواس پرتی روی سرش انداخت. بدون اینکه جواب نگهبان را دهد از ساختمان اعیانی خانه‌ی فرزین بیرون زد. سوار ماشینش شد و وقتی راه افتاد اینبار با صدای بلند زیر گریه زد. چنان از ته دل ضجه زد که حتی نتوانست به درستی راه را تشخیص دهد. ترسید… ترسید تصادف کند که راهنما زده و ماشین را گوشه‌ی خیابانی که نمی‌دانست اسمش چیست و کجاست پارک کرد. سرش را روی فرمان گذاشت و اینبار عمیق‌تر از قبل گریست.
**
لباس‌هایش را داخل ساک چپاند. دوباره یک ماموریت جدید به او محول شده بود. در یک روستای قدیمی خارج از شهر.
نمی‌دانست نتیجه‌ی این مسافرت چند روزه‌اش قرار بود چه باشد. شاید سودی کلان و پشت بندش عذاب وجدانی بیشتر و عمیق‌‌تر از قبل، اما هر چه که بود چاره‌ای نداشت باید می‌رفت.
تقه‌ای به در اتاق خورد.

_ بیا تو…

انتظار تینا را می‌کشید، اما شیرین داخل آمد.‌
_ شام بذارم برای راهت؟

تارخ زیپ ساکش را کشید.
_ نه شیرین‌جان. سر راه یه چیزی می‌خورم. دیر شده باید صبح اونجا باشم.

شیرین نزدیکش شد.
_ چرا اینهمه یهویی؟

تارخ نفسش را با بازدم عمیقی بیرون فرستاد.
_ قرارمون عقب افتاده… نامی‌خان عصر زنگ زد تاکید کرد صبح باید اونجا باشم. معامله صبح زود انجام می‌شه.

شیرین با تردید نگاهش کرد.
_ معامله‌ی چی؟

تارخ پوزخندی زد:
_ عتیقه‌جات…

شیرین با نگرانی بازویش را گرفت.
_ تارخ مراقب خودت باش. همچین جاهایی ممکنه هر بلایی سرت بیارن.

تارخ شانه‌ی شیرین را فشرد.
_ نگران نباش. بدتر از بلایی که عموم سرم آورده سرم نمیارن.
لبخند محوی زد تا شیرین را آرام کند.
_ مراقب خودت و تینا باش. زود برمی‌گردم.

شیرین روی نوک پاهایش ایستاده و گونه‌ی ته ریش‌دار او را بوسید.
_ کتلت درست کردم. باهاش برات ساندویچ درست می‌کنم. تو این رستورانای سر راهی غذا نخور مریض می‌شی.

تارخ برای شاد کردن او هم که شده مخالفت نکرد.
_ باشه. پس لطفا عجله کن. دیرم شده. می‌خوام رسیدم یکم بخوابم.

جمله‌اش باعث شد شیرین با سرعت باشه‌ای گفته و از اتاق بیرون برود.
تارخ ساکی که بسته بود را برداشت و دنبال شیرین راه افتاد. مقابل اتاق تینا که رسید ایستاد. پوفی کشیده و تقه‌ای به در زد. صدای ضعیف تینا را شنید در را باز کرد و داخل رفت. کاش می‌توانست باعث و بانی این حال و روز خواهرش را خفه کند.
تینا با دیدن ساک دستش از جایش بلند شد. متعجب پرسید:
_ کجا می‌ری؟

تارخ ساک به دست نزدیکش شده و با یک دست او را در آغوش گرفت.
_ چند روزی کار دارم. می‌رم یکی از روستاهای اطراف. اومدم خداحافظی کنم ازت. مراقب خودت باش.
روی موهای تینا را بوسید.
_ اینقدر غصه نخور تینا… اینقدر خودتو عذاب نده.
تینا سرش را روی سینه‌ی او فشار داد. به سختی اشک‌هایش را کنترل کرد. نمی‌خواست با گریه کردن تارخ را آزرده‌تر کند.
_ نگران من نباش. حواسم به خودم هست. خودت مراقب باش.

تارخ آرام نشد، می‌دانست باید وقت بیشتری برای تینا بگذارد. از همین لرزش صدای تینا هم می‌شد فهمید که آن جمله را صرفا برای آرام کردنش گفته است. چاره‌ای نداشت. فعلا باید می‌رفت و بعدا در فرصتی بهتر به فکر راه چاره‌ای درست و حسابی برای خواهرش می‌‌افتاد. تینا را از آغوشش جدا کرد.
با انگشت شستش گونه‌اش را نوازش کرد.
_ یادت نره تو همه چیزمی!

تینا لبخند بی‌جانی زد.
_ افرا چی پس؟

تارخ اخم ریزی کرده و بینی او را مابین دو انگشتش فشرد.
_ شیطونی نکن دیگه.

تینا سرش را عقب کشید.
_ حرفمو پس می‌گیرم. دختر خوبیه. بخوای باهاش دوست شی شاید تونستم باهاش کنار بیام.

تارخ خندید. خم شد و پیشانی او را بوسید.
_ بهش فکر می‌کنم.

.
کوتاه اما عمیق به خواهرش نگاه کرده و بعد با
خداحافظی کوتاهی از اتاق او بیرون آمد. سبد شام
مفصلی که شیرین برایش تدارک دیده بود را از دست
او گرفته و بعد از به تن کردن پالتوی کوتاهش از
خانه بیرون زد. شیرین برای بدرقهاش آمد.
_ مزرعه رو این چند وقته چیکار میکنی؟
تارخ با اطمینان جواب داد:
_ الن زنگ میزنم به افرا… افرا از پسش برمیاد.
شیرین لبخندی زد.
_ افرا از پس زندگیتم برمیاد.
تارخ پوفی کشید و با لبخندی که تا روی لبهایش آمده
بود پشت فرمان نشسته و با تکان دادن دستش برای
شیرین از خانه بیرون زد. دلتنگی برای شنیدن صدای
دخترک موچتری باعث شد بلافاصله با او تماس
بگیرد.
هر بوقی که میشنید منتظر بود تا پشت بندش
بلافاصله صدای افرا را بشنود، اما دوباره صدای بوق
میآمد و انگار انتظارش بیهوده بود. تماسش بدون
اینکه جواب داده شود قطع شد. کوتاه نیامد. حتما
دستش بند بود. همانگونه که به خیابان باران زدهی
مقابلش خیره بود مجدد با او تماس گرفت. دوباره
همان اتفاق چند ثانیه قبل تکرار شد. بوقهای پیدرپی
و تماسی بیپاسخ! کمکم یک دلهرهی ناشناخته
وجودش را پر کرد. طوریکه ماشین را متوقف
ساخت. انگار اگر میایستاد و تماس میگرفت افرا
جواب میداد.
برای بار چهارم که تماسش بیجواب ماند نگاهی به
خیابان مقابلش انداخت تا موقعیتش را ارزیابی کند. به
ساعتش نگاهی کرد. با سر زدن به خانهی افرا دیر
میکرد، اما اگر سراغش نمیرفت آرام نمیگرفت.
بخصوص که صحرا هم تلفنش خاموش بود.
حال دیگر خوب میدانست قضیه خیلی فراتر از یک
خوش آمدن ساده است. افرا برایش جایگاه ویژهای پیدا
کرده بود. خیلی ویژه! پوفی کشیده و مجدد راه افتاد.
همانگونه که داشت از میدان مقابلش دور میزد تا به
سمت خانهی افرا برود برای بار پنجم با او تماس
گرفت. تماس پنجمش انگار از سر عادت بوده و می
دانست باز هم بیجواب خواهد ماند، اما وقتی صدای
ضعیف الو گفتن افرا را شنید قلبش به لرزه درآمد.
اخمهایش درهم پیچیدند.
_ افرا…
صدای لرزان و ضعیف افرا چه دلیلی میتوانست
داشته باشد جز اینکه اتفاق ناگواری برایش افتاده بود؟
چراغ قرمز فرصت خوبی بود تا ماشین را متوقف
کرده و حواسش را جمع صدای دخترک کند.
_ بعدا زنگ میزنم بهت…
تارخ مهلت نداد او ادامه دهد.
_ چی شده؟ کجایی؟
افرا به سختی جواب داد:

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.8 / 5. شمارش آرا 6

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
InShot ۲۰۲۳۰۵۲۷ ۱۱۳۲۵۲۳۹۷

دانلود رمان دیوانه و سرگشته pdf از محیا نگهبان 0 (0)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان :   من آرمین افخم! مردی 34 ساله و صاحب هولدینگ افخم! تاجر معروف ایرانی! عاشق دلارا، دخترِ خدمتکار خونمون میشم! دختری ساده و مظلوم که بعد از مرگ مادرش پاش به اون خونه باز میشه. خونه ایی که میشه جهنم دلی، تا زمانی که مال من…
رمان شاه خشت

دانلود رمان شاه خشت به صورت pdf کامل از پاییز 3.3 (7)

8 دیدگاه
  خلاصه: پریناز دختری زیبا، در مسیر تنهایی و بی‌کسی، مجبور به تن‌فروشی می‌شود. روزگار پریناز را بر سر راه تاجری معروف و اصیل‌زاده از تبار قاجار می‌گذارد، فرهاد جهان‌بخش. مردی با ظاهری مقبول و تمایلاتی عجیب که..
IMG 20240508 142226 973 scaled

دانلود رمان میراث هوس به صورت pdf کامل از مهین عبدی 4.1 (12)

بدون دیدگاه
          خلاصه رمان:     تصمیمم را گرفته بودم! پشتش ایستادم و دستانم دور سینه‌های برجسته و عضلانیِ مردانه‌اش قلاب شد. انگشتانم سینه‌هایش را لمس کردند و یک طرف صورتم را میان دو کتفش گذاشتم! بازی را شروع کرده بودم! خیلی وقت پیش! از همان موقع…
IMG ۲۰۲۳۱۱۲۱ ۱۵۳۱۴۲

دانلود رمان کوچه عطرآگین خیالت به صورت pdf کامل از رویا احمدیان 5 (5)

بدون دیدگاه
      خلاصه رمان : صورتش غرقِ عرق شده و نفسهای دخترک که به لاله‌ی گوشش می‌خورد، موجب شد با ترس لب بزند. – برگشتی! دستهای یخ زده و کوچکِ آیه گردن خاویر را گرفت. از گردنِ مرد خودش را آویزانش کرد. – برگشتم… برگشتم چون دلم برات تنگ…
دانلود رمان اکو

دانلود رمان اکو به صورت pdf کامل از مدیا خجسته 4.3 (12)

بدون دیدگاه
  دانلود رمان اکو به صورت pdf کامل از مدیا خجسته خلاصه رمان:   نازنین ، دکتری با تجربه اما بداخلاق و کج خلق است که تجربه ی تلخ و عذاب آوری را از زندگی زناشویی سابقش با خودش به دوش میکشد. برای او تمام مردهای دنیا مخل آرامش و…
InShot ۲۰۲۳۰۱۳۰ ۲۲۱۰۴۳۷۲۶

دانلود رمان بچه پروهای شهر از کیانا بهمن زاده 0 (0)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان :       خب خب خب…ما اینجا چی داریم؟…یه دختر زبون دراز با یه پسر زبون درازتر از خودش…یه محیط کلکلی با ماجراهای پیشبینی نشده و فان وایسا ببینم الان میخوایی نصف رمانو تحت عنوان “خلاصه رمان” لو بدم؟چرا خودت نمیخونی؟آره خودت بخون پشیمون نمیشی…
00

دانلود رمان رز سفید _ رز سیاه به صورت pdf کامل از ترانه بانو 3.7 (10)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:   سوئیچ چرخوندم و با این حرکت موتور خاموش شد. دست چپمو بالا اوردم و یه نگاه به ساعتم انداختم. همین که دستمو پایین اوردم صدای بازشدن در بزرگ مدرسه شون به گوشم رسید. وکمتر از چندثانیه جمعیت حجیمی از دختران سورمه ای پوش بیرون ریختند. سنگینی…
InShot ۲۰۲۳۰۶۲۶ ۱۱۰۶۰۷۴۴۳

دانلود رمان کنعان pdf از دریا دلنواز 0 (0)

2 دیدگاه
  خلاصه رمان:       داستان دختری 24 ساله که طراح کاشی است و با پدر خوانده اش تنها زندگی می کند و در پی کار سرانجام در کارخانه تولید کاشی کنعان استخدام می شود و با فرهام زند، طراح دیگر کارخانه همکار و …
اشتراک در
اطلاع از
guest

10 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Bahareh
Bahareh
1 سال قبل

رمان فقط الفبای سکوت ولاغیر.چقدم جای حساس تموم شد.عالی مثل همیشه.

رویا
رویا
1 سال قبل

دلم واسه افرا سوخت واقعاچرا یه پدرمادر باید انقدر بیفکر باشن

آراممم
آراممم
1 سال قبل

بنظر من ک فقط الفبای سکوته ک اینقد پارتاش طولانینــ
دلارای ک ی خط مینویسه اصن نمیفهمی چی ب چیع

ستایش
ستایش
پاسخ به  آراممم
1 سال قبل

وایی اره بخدا دلارای که اصلا دوتا خط مینویسه ۱٠پارتش رو بزاریم کنار هم نصفه از الفبای سکوت هم نمیشه 😒😒

Miss flower
Miss flower
1 سال قبل

بیچاره افرا 😞
این پارت هم عالی بود 👌👌👌👌😘🌸

مبینا۰
مبینا۰
1 سال قبل

اخ کاش بیشتر بود

مانلی
مانلی
1 سال قبل

وای خدااا چرا اینجاها تمووووم شدددد
ولی من گریم گرفت برای حال و روز افرا
الان تارخ ماموریت نمیره و میره پیش افرا

Maral
Maral
1 سال قبل

عالیهههه میشه عکس شخصیت هارو بزاری بسیار مشتاقم افرا و تارخ رو بیینم😁

ستایش
ستایش
پاسخ به  Maral
1 سال قبل

وایی من دلم لک میزنه تارخ رو ببینم🤩

گز پسته ای
گز پسته ای
پاسخ به  Maral
1 سال قبل

منم به شدت مشتاق دیدن این زوج افسانه ایم😆😆😅

دسته‌ها

10
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x