رمان الفبای سکوت پارت 115

5
(3)

 
کلمه ی خطرناک افرا را مطمئن تر از قبل کرد تا سر
از جریان معاملات دربیاورد.
_ رقیه خواهش میکنم ازت. من باید بفهمم تارخ کجا
رفت.
رقیه آب دهانش را قورت داد.
_ از من نشنیده بگیرین…تردیدش برای گفتن یا نگفتن باعث شد مکث کوتاهی
کند، اما نهایتا دلش را به دریا زد.
_ یه خرابهای هست تو روستا… قسمتای پایین ده که
خونه نساختن… من شنیدم برای معامله میرن اونجا…
افرا با جدیتی که در لحن و نگاهش بیشتر شده بود در
چشمان رقیه زل زد.
_ چطوری باید برم اونجا؟
چشمان رقیه گشاد شدند.
_ افرا خانم زبونم لال دیوونه شدین؟ رفتن به اونجا
خیلی خطرناکه…
پچ پچ کرد.
_ من شنیدم مردایی که برا معامله میرن اسلحه دارن
همراشون. از این تفنگای شکاری.
دل آشوبهی عظیمی تک تک سلولهای افرا را آلوده
کرد. کارهای تارخ تا چه اندازه خطرناک بودند؟
باتلاقی که از آن حرف میزد تا چه اندازه جانش را
تهدید میکرد؟ بعد از دیدن سکههای عتیقهای که مراد
به دست تارخ سپرده و او اتفاقی و در حالیکه خودشرا مشغول نشان داده بود دیده بود نتوانسته بود
کنجکاویاش را مهار کند. حتی با وجود اینکه تارخ
به او قول داده بود در آینده خودش همه چیز را
توضیح خواهد داد باز هم قانع نشده بود تا دست از
کنجکاویاش بردارد. میخواست هرطور که شده به
محل معامله برود. دلش میخواست از نزدیک و با
چشمان خود ببیند معاملهی عتیقهای که دیگران از آن
صحبت میکردند و گوشهای از باتلاقی که تارخ
توصیفش را کرده بود دقیقا چه بود. هر چند با
حرفهایی که از رقیه شنیده بود کم کم داشت مطمئن
میشد با اتفاقات شوکه کنندهای از زندگی تارخ رو به
رو خواهد شد. اتفاقاتی که تا به آن روز برایش پنهان
بودند یا آنطور که باید خودش درباره‌ی آنها
کنجکاوی نکرده بود چون میترسید تصورات خوبی
که از تارخ در ذهنش داشت از هم بپاشد
اما حال وقتش رسیده بود. حال که ارتباطشان کمکم
داشت شکل جدیدی به خود میگرفت باید میفهمید
تارخ واقعا کیست؟ باید میفهمید مردی که دل او را
ربوده و بجایش مهرش را به او هدیه داده چه
گذشتهای داشته و چگونه زندگی کرده است. راضی
کردن رقیه کار راحتی نبود، اما تمام تلاشش را به
کار برد.
_ رقیهجان تو فقط بگو چطوری باید برم اونجا.
نگران بقیهش نباش.
رقیه ناباور به او خیره شد.
_ افرا خانم اونجا جای یه زن نیست. بعدشم شما که
روستا رو نمیشناسین چطوری میخواین برین
اونجا؟
افرا مطمئن جواب داد:
_ تو بگو از کدوم ور باید برم. من پیدا میکنم.
رقیه مضطرب زمزمه کرد:
_ اجازه نمیدن تنهایی جایی برین.افرا دندانهایش را روی هم سایید.
_ من به اجازهی کسی نیاز ندارم رقیه. میخوام برم
دنبال تارخ.
یک قدم به عقب رفته و از رقیه فاصله گرفت.
_ نگی خودم یه راه دیگه پیدا میکنم.
با لجبازی کامل چرخیده و خواست دور شود که رقیه
همزمان که به قدمهایش حرکت داد صدایش زد:
_ افرا خانم…
قبل از اینکه بتواند جملهاش را کامل کند صدای کبری
باعث شد قدمهای جفتشان متوقف شود.
_ کجا دارین میرین؟
افرا سریع و قبل از اینکه رقیه از سر ترس همه چیز
را خراب کند به سمت کبری چرخید.
_ من میخوام برم تو روستا بگردم. حوصلهم سر
رفته.
کبری اخم کرد.
_ مگه هدایت خان نگفتن تنهایی نمیتونین جایی
برین؟با سر به در حیاط اشاره کرد.
_ برگردین تو قبل از اینکه مشکلی پیش بیاد.
افرا به کبری نزدیک شده و با حرص گفت:
_ من اینجا مهمونم. با مهمون اینطوری رفتار
میکنن؟ زشت نیست از نظر شما؟
چشمانش کبری گشاد شدند. گستاخی و رک بودن افرا
شوکه اش کرده بود. جدیت افرا باعث شد اندکی از
موضعش کوتاه بیاید.
_ اجازه بدین به هدایتخان بگم حداقل… ایشون اجازه
دادن با مراد برین.
افرا با حرص چشمانش را روی هم گذاشت. برای
چند ثانیه سکوت کرد تا راه حلی بیاندیشد و با فکری
که به ذهنش آمد سریع چشمانش را باز کرده و به
کبری خیره شد.
_ به آقا مراد بگین زود بیاد. همینجا منتظرم. نمیام تو.کبری لا الله الا للهی زیر لب زمزمه کرده و با غرغر
مجدد به داخل حیاط رفت. بعد از رفتن کبری رقیه که
تا آن لحظه سکوت کرده بود ترسیده پرسید:
_ افرا خانم میخواین چیکار کنین؟
افرا نگاهش را به او دوخت.
_ تو که نگفتی چطوری باید برم. از مراد کمک
میگیرم.
رقیه لب زیرینش را گاز گرفت.
_ مراد میره میذاره کف دست هدایتخان. قشقرش
به پا میشه.
افرا با اطمینان نجوا کرد:
_ چیزی نمیشه. اتفاقی هم بیوفته من ترسی از
هدایتخان و اهالی این روستا ندارم.
لحن قاطع افرا باعث حیرت رقیه شد. هیچکس در آن
روستا جرات عرض اندام مقابل هدایتخان را نداشت
و حال یک زن با نگاهی مطمئن از شجاعتش در
برابر او حرف میزد.
نگاه پر از اطمینان و جدی افرا به رقیه فهماند که
منصرف کردن او غیر ممکن است. بنابراین بجای
تلاش برای منصرف کردن افرا مضطرب به او
نزدیک شد و زمزمه کرد:
_ مراد همراهتون بیاد که نمیتونین برین اونجا.
افرا خودش هم مطمئن نبود فکری که در ذهن داشت

به مرحلهی عمل برسد، اما با این وجود کوتاه نیامد.
_ میتونم. مسیرش رو پیدا کنم بقیهش راحته.
رقیه پوفی کشید. نمیتوانست افرا را تنها بگذارد.
میدانست همراهی با افرا در صورتی که بقیه متوجه
میشدند مقصدشان کجاست عاقبت خوشی نداشت، اما
با این حال ترجیح میداد با افرا همراه شود تا شاید
توانست در نیمهی راه هم که شده او را منصرف کند.
_ پس منم میام همراهتون. فقط به مراد چیزی نگین.افرا راضی از اینکه حضور رقیه میتواند کمکش کند
لبخندی زد.
_ نترس نمیذارم اتفاقی بیوفته.
چندان به جملهای که گفته بود اطمینان نداشت، اما
سعی کرد در موضع خود باقی مانده و خودش را از
تک و تا نیاندازد. چند دقیقه جلوی در منتظر ماندند تا
مراد در حالیکه کت سرمهای رنگی به تن کرده بود
از حیاط خارج شده و کنارشان آمد. تشرها و
تهدیدهای تارخ به اندازهی کافی موثر بود چون
برخلاف نگاههای قبلیاش اینبار افرا کاملا متوجه شد
که حتی نیمنگاهی به سمت او نمیاندازد. بلکه
همانطور که نگاهش به چکمه‌هایش بود پرسید:
_ کجا میخواین برین؟
رقیه دستپاچه جواب داد:
_ افرا خانم میخوان تو روستا بگردن.
افرا دست رقیه را گرفت و حرکت کرد.
_ اصرار کبری خانم بود وگرنه تنهایی میرفتم نیازی
به بادیگارد ندارم.مراد دنبالشان کرد. حتی نمیخواست جواب افرا را
دهد. تارخ از مهمانهای عزیز کردهی هدایتخان
بود. میدانست اگر حرکت اشتباهی کرده و افرا آن را
به گوش تارخ میرساند عاقبت خوبی در انتظارش
نبود. بنابراین در سکوت فقط آنها را دنبال کرد.
از کنار چند خانه عبور کردند. افرا دست رقیه را
محکم فشار داد. آرام پچپچ کرد:
_ از کدوم ور باید بریم؟ بدون اینکه بگی بچرخ به
اون سمت.
رقیه ترسیده آب دهانش را قورت داده و از حرف افرا
اطاعت کرد. وقتی به یک سراشیپی که در اثر بارش
باران پر از گل و لی بود رسیدند قدمهایش را از
مسیر مستقیمی که در آن حرکت میکردند منحرف
کرد. افرا تیز به مسیر عریض و گلی مقابلشان خیره
شد. رد لاستیک‌های چند ماشین روی گل و لی معلوم
بود. داشت با خود میاندیشید که شاید بتواند بدون
درگیر کردن رقیه در این ماجرا از رد همین لاستیکها تارخ و محل معامله را بیابد که صدای
مراد از پشت سر باعث توقف قدمهایشان شد.
_ کجا دارین میرین؟ اون ور که بجز چند تا خرابه
چیزی نیست.
رقیه مضطربتر از قبل شد و افرا که احساس کرد به
هدفش نزدیکتر شده است تمام تلاشش را به کار برد
تا هیجانش را کنترل کرده و با خونسردی به طرف
مراد چرخید.
_ بهتره بری دنبال کارت.
مراد دستانش را درهم گره زد.
_ نمیتونم. هدایت خان گفته مراقبتون باشم.
همانطور که سرش را به پایین دوخته بود با دست به
پشت سرش اشاره کرد.
_ جاهای دیدنی روستا از این طرفه. اون وری که
میخواین برین هیچی نیست.
سرفهی کوتاهی کرد.
_ تازه اونجا ممکنه آدمای ناجوری هم باشن.
خطرناکه.
افرا دست رقیه را رها کرده و به مراد نزدیک شد.
وقتی فاصله‌اش با مراد به یک قدم رسید با اخم زمزمه
کرد:
_ ناجورتر از تو هم تو این روستا هست؟
صدایش را پایینتر از قبل آورد تا رقیه مکالمه شان را
نشود.
_ چرا چشات رو دوختی به زمین؟ تو حیاط که خوب
از خودت بیوگرافی میدادی آقا مراد.
مراد در حالیکه سعی میکرد شوکه شدنش را پنهان
کند و در حالیکه همچنان به نگاهش به چکمههای
خودش و نیمبوتهای افرا که در فاصلهی کمی از او
قرار داشتند بود لب باز کرد:
_ خانم…
افرا دستش را بال آورد._ داری اذیتم میکنی.
مراد آب دهانش را قورت داد.
_ من…
افرا باز هم اجازه نداد او چیزی بگوید. آرام و با تهدید
نجوا کرد:
_ اگه نمیخوای یه فتنهای درست کنم که طبق گفتهی
تارخ هدایتخان زنده زنده آتیشت بزنه بهتری بری تو
روستا مشغول شی و دنبال من نیای.
پوزخندی زد.
_ ازت خوشم نمیاد… داری حوصلهمو سر میبری.
کافیه تارخ بفهمه علیرغم میل من دنبالم اومدی اونوقت
قبل از اینکه دست هدایت خان بهت برسه خودش
تیکهتیکهت میکنه.
مراد بیاختیار یک قدم عقب رفت. عصبی بود، اما
ترس باعث شد نتواند واکنشی نشان دهد. افرا راضی
از عقب نشینی او ادامه داد:
_ من و رقیه یه سر به این اطراف میزنیم و بر
میگردیم. میتونی نزدیکیای خونه منتظرمون باشی تا
بعدا بخاطر اینکه تنهامون گذاشتی مشکلی برات پیشنیاد، اما اگه بخوای دنبال من راه بیوفتی باز، بهت
قول میدم امروز تو خاطراتت بعنوان افتضاحترین
روز زندگیت ثبت شه.
مراد دستانش را مشت کرد. از برخورد تارخ و لحن
جدی افرا کاملا متوجه شده بود که او شوخی ندارد.
یک قدم دیگر به عقب رفت. به دردسرش نمی ارزید
که مخالفت کند. برایش مهم نبود که ممکن است اتفاق
ناگواری برای آن دختر شهری زبان دراز رخ دهد.
_ کنار مغازهی ملاحسن منتظرتونم. رقیه خانم
میشناسن. جای دوری نرین. مراقب باشین.
افرا راضی از نقشهای که جواب داده بود سر تکان
داد.
_ منتظر باش. میایم.
دوباره با رضایت به طرف رقیه رفته و دستش را
گرفت.
_ بریم.وقتی به اندازهی کافی از مراد فاصله گرفتند با هول
گفت:

_ رقیه عجله کن. بگو از کدوم ور باید بریم؟
رقیه ترسیده به پشت سر چرخید. باورش نمیشد مراد
رفته باشد.
_ به مراد چی گفتین افرا خانم؟
افرا پوفی کشید.
_ گفتم دنبالم راه بیوفته میدم تارخ پوستش رو بکنه.
کنار مغازهی ملاحسن منتظره تا برگردیم. باید عجله
کنیم.
رقیه حیرت زده و در حالیکه بازهم نمیتوانست اتفاقی
که رخ داده بود را درک کند سر تکان داد.
_ باشه. فقط من خیلی میترسم.
افرا با کشیدن دست او مجبورش کرد حرکت کند.
حاشیه‌های قرمز رنگ دامن رقیه روی زمین کشیده
شده و مثل نیم بوت های افرا پر از گل شدند._ نیازی نیست بترسی رقیه. تو قرار نیست با من
بیای. فقط نشون بده معامله رو کجا انجام میدن.
دوباره فشاری به دست رقیه وارد کرد.
_ بدو فقط. قبل از اینکه تو دردسر بیوفتیم باید بفهمم
جریان چیه.

رقیه به اجبار به قدمهایش سرعت داد، اما باز هم
سعی کرد افرا را منصرف کند.
_ افرا خانم… هنوزم دیر نشده. بیاین برگردیم. بخدا
هدایتخان بفهمه خون هر دوتامون رو میریزه.
افرا برای اینکه خیال رقیه را راحت کند با قاطعیت
گفت:
_ رقیه تو برمیگردی. اون خرابهای که گفتی رو
نشونم بده و بعدش برگرد پیش مراد. نمیخوام مشکلی
برات پیش بیاد.به پایین سراشیبی که رسیدند رقیه دستش را روی
قلبش گذاشت و ایستاد. در حالیکه نفس نفس میزد
زمزمه کرد:
_ من نمیتونم تنهاتون بذارم.
افرا با دقت به اطراف نگاه کرد. مقابلش یک جادهی
نامسطح و گل آلود بود که همچنان رد لاستیک‌ها
روی آن دیده میشد. دستش را روی گونههای یخ
زدهاش گذاشته و به سمت رقیه چرخید. شانههای او را
گرفت.
_ بقیهی راه رو خودم میرم. فقط بگو چطوری باید
برسم به جایی که گفتی؟
رقیه خواست اعتراض کند که افرا اجازه نداد.
_ ببین رقیه من نمیخوام مشکلی برای تو پیش بیاد.
من بلدم از خودم دفاع کنم. هدایتخان نمیتونه کاری
باهام داشته باشه ولی وضعیت تو فرق داره. اگه
بفهمن امروز باهام تا اینجا اومدی اذیتت میکنن.
خواهش میکنم رقیه. فقط بگو از کجا باید برم.استرس چنان به رقیه فشار آورد که چشمانش خیس
شدند.
_ افرا خانم…
افرا نالید:
_ رقیه خواهش میکنم. فقط بگو چطوری برسم به
جایی که گفتی و بعدش برگرد. من وقت ندارم.
رقیه با دستانی لرزان زیر چشمانش را پاک کرد.
صدایش هم مثل دستانش میلرزید.
_ این جاده رو برین تا ته… سمت راست بچرخین یه
راه دیگه هست. از کنار اون جاده نگاه کنین خرابهای
که گفتم مشخصه.
احتمال ماشین تارخخان رو هم ببینین.
افرا نفس عمیقی کشید. هوای سرد سینهاش را
سوزاند. دستانش را روی شانهی رقیه فشار داد.
_ برگرد برو.
رقیه با تردید سر جایش ایستاد.
_ تورو خدا مراقب باشین.افرا برای اینکه به او اطمینان خاطر دهد لبخندی زد.
_ قول میدم تا ظهر برگردم پیشت. برو رقیه. قسم
بخور که دنبالم نمیای.
رقیه با چشمان پر از اشکش که ماحصل ترسش بود
سر تکان داد. افرا دیگر نایستاد. چرخید و با سرعت
در مسیری که رقیه گفته بود به راه افتاد. کم کم راه
رفتنش تبدیل به دویدن شد. حتی نمیخواست یک ثانیه
را هم از دست بدهد. بدون اینکه ایستاده و یا حتی نگاه
کوتاهی به پشت سرش بیاندازد به دویدنش ادامه داد.
جادهی گل آلود لیز بود. چند بار کم مانده بود در اثر
لیز بودن زمین پایش سر خورده و زمین بخورد، اما
هر طور که بود تعادلش را حفظ کرد و به دویدنش
ادامه داد. جاده خلوت خلوت بود. هیچکسی در آن
اطراف به چشم نمیخورد. خلوت بودن اطراف و
یادآوری حرفهایی که از زبان رقیه شنیده بود ترس
به جانش میریخت، اما سعی میکرد به احساساتش
که به او هشدار میدادند بیتوجه باشد.
نهایتا در حالیکه نفس نفس زده و سینهاش میسوخت
به انتهای جادهای که رقیه گفته بود رسید. ایستاد ودوباره به اطراف نگاه کرد. وارد مسیر جدیدی شده
بود. دستش را روی قلبش گذاشت و به حرکتش ادامه
داد. جلوتر که رفت توانست از لی درختانی که در
سمت چپش بود فضای پایین را ببیند.
وقتی ماشین تارخ را از دور تشخیص داد آب دهانش
را قورت داد. ماشین از دور اندازهی یک ماشین
اسباب بازی دیده میشد.

فاصلهاش با خرابهای که حال در تیررس نگاهش بود
زیاد بود. میترسید فرصت کافی برای رسیدن به آنجا
را نداشته باشد. نمیتوانست مسیر جدید را تا انتها
برود. باید دنبال یک راه میانبر میگشت. به اجبار
خودش را میان درختان کشاند و سرکی کشید.
میتوانست با تکیه بر درختان پایین برود. اگر این
مسیر را پایین می رفت درست کنار خرابه میرسید و
مسیرش کوتاه میشد. خواست اولین قدم را بردارد که
پایش روی گل و لی و برگهای زمین لغزیید و اگرشاخهی درخت کنار دستش نبود تا آن را بگیرد نقش
بر زمین میشد. پایش پیچ خورد و درد بدی در
وجودش پیچید. چشمانش را با درد بست و وقتی
تعادلش را بازیافت خم شد و بند کفشهایش را
محکمتر کرد. برای پایین رفتن از لی درختان باید
احتیاط بیشتری به خرج میداد. آب دهانش را قورت
داد و در حالیکه دستش را به تنهی درخت بزرگ
کنار دستش بند کرده بود به قدمهایش حرکت داد. پایین
رفتن از این مسیر با سراشیبی تندی که داشت به شدت
سخت بود، اما قصد نداشت کوتاه بیاید. با هر سختی
بود با قدمهای آرام پایین رفت. فاصلهی چندانی با
زمین مسطح مقابلش نداشت که با قرار گرفتن پایش
روی سنگی که زیر برگهای درختانی که روی
زمین ریخته بودند پنهان شده بود تعادلش بهم خورد و
اینبار نتوانست به چیزی چنگ بزند. روی زمین پرت
شد و تا بتواند خودش را جمع و جور کند چند متر
باقی مانده را روی گل و لی کشیده شد. از شدت
ترس چشمانش را بسته بود و وقتی احساس کرد بدنش
از حرکت ایستاده است چشمانش را باز کرد.
میتوانست گلی که صورتش را هم کثیف کرده بود از
گوشهی چشمش ببیند. در حالیکه صورتش را از دردو وضعیت اسفناکش جمع کرده بود دست برد و

صورتش را پاک کرد. به هر سختی بود به تنش
حرکت داد و از روی زمین بلند شد. تمام لباسهایش
گلی و کثیف شده بودند. تنها اتفاق خوبی که رخ داده
بود این بود که مسیری که در پیش داشت به پایان
رسیده و حال خرابه و ماشین تارخ درست در مقابل
چشمانش بودند. نفس عمیقی کشید. حتی تلاش نکرد
گل و لی لباسش را پاک کند. فقط خم شد و سنگ
نسبتا درشتی را میان مشتش گرفت تا اگر لزم شد
بتواند از خودش دفاع کند و بعد به خرابه نزدیک شد.
مچ پایش درد میکرد و موقع راه رفتن لنگ میزد اما
اهمیتی نداشت. به کنار خرابه که رسید اول به دیوار
کاهگلی مقابلش تکیه داده و گوش تیز کرد تا شاید
صدایی شنید، وقتی مطمئن شد کسی آن اطراف نیست
با قلبی که به شدت خودش را به قفسهی سینهاش
میکوبید به قدمهایش حرکت داد تا وارد خرابه شود.
در ورودی خرابه ایستاد و با ترس نگاهی به اطراف
انداخت. فضای تو در توی داخل که شباهت عجیبی به
خانهی هدایتخان داشت تاریک تاریک بود.
نمیتوانست از چراغ قوهی گوشیاش استفاده کند.میترسید کسی او را ببیند. برای همین هم بدون اینکه
به گوشیاش دست بزند وارد خرابه شد.
وقتی احساس کرد چشمانش دیگر چیزی را نمیبینند
ایستاد تا چشمانش به تاریکی عادت کنند و وقتی
توانست مسیر مقابلش را اندکی تشخیص دهد دوباره
حرکت کرد. هیچ صدایی به گوش نمیرسید و بوی
زنندهی اطراف داشت باعث تهوعش میشد. بینیاش
را با دست گرفت و به مسیری که اصلا نمیدانست به
کجا ختم خواهد شد ادامه داد. کمکم داشت ناامید میشد
و به این فکر میکرد که ممکن است معامله در جای
دیگری انجام بگیرد که صدای زمخت مردانهای باعث
شد قدمهایش متوقف شوند.
_ معاملهی پر سودیه! تارخ نامدار خیلی زرنگه. بلده
دست رو چیزی بذاره که کلی منفعت داشته براش.
افرا با قلبی که میتوانست صدای تپشهایش را بشنود
و ترسی که حس میکرد در حال رخنه کردن به
تکتک سلولهایش هست دوباره به قدمهایش حرکت
داد و اینبار آرامتر از قبل تنش را به گوشهای کشاند.
باز هم گوش تیز کرد و اینبار صدای دیگری شنید.
_ عتیقه هارو مفت میخره از مردم روستا… بعد
میفروشه به کسایی که با خارج از کشور ارتباط
دارن. میلیارد میلیارد پول به جیب میزنه.
صدای قبلی که شنیده بود اینبار با پوزخندی گفت:
_ تازه اینو در نظر بگیر این یک هزارم کارایی
نیست که تارخ نامدار انجام داده. میگن نامیخان
قدرتش وصله به این پسر. هر چی داره همش با
نقشههای این برادرزادهش بوده. خیلی آدمای
خطرناکین. شنیدم تو همه جام نفوذ دارن.
صدای دومی در تایید حرفهای او با لحنی متفکر
زمزمه کرد:
_ معلومه که نفوذ دارن. پس فکر میکنی چرا عین
آب خوردن این همه کارای غیرقانونی انجام میدن؟
قاچاق عتیقه کار راحتیه؟ این پسر عین آب خوردنمیاد معاملهش رو میکنه میره. یه ذرهم ترس تو
وجودش نیست.
صدایش را اندکی پایین آورد.
_ ندیدی یونس خان چطوری رنگش پرید؟ خبر داری
که سری قبل چه بلایی سر طرف معامله آوردن؟
همین تارخخان کاری کرد که خانوادهی پسر
بخصوش مادر و پدرش التماسش رو بکنن تا تن آش
و لش شدهی پسرشون رو تحویل بگیرن. کی جرات
داره با نامدارا در بیوفته؟ حرف حرف خودشونه چون
پشتشون به آدمای بزرگتر گرمه. قتلم بکنن دست آدم
به هیچ جایی بند نیست. قدرت دستشونه.
افرا دستش را روی قلبش گذاشت. پیچکی دور
عضلهی قلبش پیچیده و داشت به سختی آن را فشار
میداد. قبلا زمزمههایی در رابطه با نامدارها شنیده
بود. تارخ خودش گفته بود در باتلاق گیر افتاده است.
ولی او نمیخواست باور کند تارخ این هیولیی است
که از بین صدای دو مرد توصیفش را شنیده بود.
تارخ شبیه هیچ کدام از این حرفها نبود. تارخ هرگز
تا این اندازه شخصیت تاریکی نداشت. عقلش نهیب
زد. اگر تارخ اهل کار خلاف نبود یا اهل خلافهایبزرگ نبود پس در این خرابهی تاریک و نمور چه
میکرد؟ اگر معاملهاش یک معاملهی قانونی بود چه
نیازی بود که در این مکان قرار بگذارد؟ جملات
تارخ داشت در ذهنش مرور میشد. گفته بود از او
برای خودش بت نسازد. گفته بود بدتر از چیزی است
که او فکرش را میکند، اما آن روز او اهمیت چندانی
به حرفهایش نداده بود. بدون گوش دادن به جملات
او در ذهنش از او یک بت ساخته بود. بتی که لیق
پرستش بود. کسی که حامی بود. مهربان بود و با
انصاف… وجدان در درونش زنده بود و حال با شنیدن
صدای دو مرد غریبهای که اصلا آنها را نمیشناخت
این بت در حال شکستن و فروپاشی بود. بغض به
گلویش چنگ انداخته و داشت خفهاش میکرد. مجال
گریه کردن نبود بنابراین سعی کرد هرطور که شده
بغضش را با بزاق دهانش قورت دهد. دستانش مشت
شده بودند و با تمام زوری که داشت سنگ داخل
مشتش را فشار میداد. دلش میخواست فرار کند. به
خانهی هدایتخان بازگشته و وانمود کند چنین اتفاقاتی
را از سر نگذرانده است، اما خوب میدانست که باید
با این مسئله روبهرو میشد. تارخ را دوست داشت.
دلش میخواست او را تا ابد و تا آخرین لحظهای کهنفس میکشید کنارش داشته باشد، اما حال از شناخت

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 3

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG 20240424 143258 649

دانلود رمان زخم روزمره به صورت pdf کامل از صبا معصومی 5 (1)

بدون دیدگاه
        خلاصه رمان : این رمان راجب زندگی دختری به نام ثناهست ک باازدست دادن خواهردوقلوش(صنم) واردبخشی برزخ گونه اززندگی میشه.صنم بااینکه ازلحاظ جسمی حضورنداره امادربخش بخش زندگی ثنادخیل هست.ثناشدیدا تحت تاثیر این اتفاق هست وتاحدودی منزوی وناراحت هست وتمام درهای زندگی روبسته میبینه امانقش پررنگ صنم…
IMG 20240424 143525 898

دانلود رمان هوادار حوا به صورت pdf کامل از فاطمه زارعی 4.2 (5)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   درباره دختری نا زپروده است ‌ک نقاش ماهری هم هست و کارگاه خودش رو داره و بعد مدتی تصمیم گرفته واسه اولین‌بار نمایشگاه برپا کنه و تابلوهاشو بفروشه ک تو نمایشگاه سر یک تابلو بین دو مرد گیر میکنه و ….      
IMG ۲۰۲۴۰۴۲۰ ۲۰۲۵۳۵

دانلود رمان نیل به صورت pdf کامل از فاطمه خاوریان ( سایه ) 2.7 (3)

1 دیدگاه
    خلاصه رمان:     بهرام نامی در حالی که داره برای آخرین نفساش با سرطان میجنگه به دنبال حلالیت دانیار مشرقی میگرده دانیاری که با ندونم کاری بهرام نامی پدر نیلا عشق و همسر آینده اش پدر و مادرشو از دست داده و بعد نیلا رو هم رونده…
IMG ۲۰۲۳۱۱۲۱ ۱۵۳۱۴۲

دانلود رمان کوچه عطرآگین خیالت به صورت pdf کامل از رویا احمدیان 5 (4)

بدون دیدگاه
      خلاصه رمان : صورتش غرقِ عرق شده و نفسهای دخترک که به لاله‌ی گوشش می‌خورد، موجب شد با ترس لب بزند. – برگشتی! دستهای یخ زده و کوچکِ آیه گردن خاویر را گرفت. از گردنِ مرد خودش را آویزانش کرد. – برگشتم… برگشتم چون دلم برات تنگ…
رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی

رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی 4.1 (9)

7 دیدگاه
خلاصه رمان شولای برفی : سرد شد، شبیه به جسم یخ زده‌‌ که وسط چله‌ی زمستان هیچ آتشی گرمش نمی‌کرد. رفتن آن مرد مثل آخرین برگ پاییزی بود که از درخت جدا شد و او را و عریان در میان باد و بوران فصل خزان تنها گذاشت. شولای برفی، روایت‌گر…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

18 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Lady dream
Lady dream
1 سال قبل

سلام رمانتون خیلی قشنگه من تازه عضو شدم تو سایت میتونید راهنماییم کنید که چطور مطلبی رو بارگذاری کنم 🙏

شقایق
شقایق
1 سال قبل

خداوکیلی افرا داره زیاده روی میکنه اخه کاملا مشخصه ی اتفاقی میوفته!
ولی ممکنه تارخ قبل هرکدومشون ببینتش با دوتا پس گردنی بفرستش تو ماشین😂😂

ساحل
ساحل
1 سال قبل

لعنتی چ جاییم تموم شد اههه😬💔

مثل همیشه عالی و جذاب ❤️❤️❤️

ستایش
ستایش
1 سال قبل

فکر کنم قراره یه بلایی سر افرا بیاد😐

.....
.....
1 سال قبل

واییی من یه حسی یه این رمان پیدا کردم وقتی میام داخل این سايت اصلا اسمشو میبینم قلبم اینقد تند میزنههههههههههه
مرسی از نويسنده بابت این رمان قشنگ فقط جان من آخرش این دوتا با هم برسن

شقایق
شقایق
پاسخ به  .....
1 سال قبل

خدا رحم کرد قلبت رو اسم تارخ تند نمیزنه وگرنه اوضاع خیط میشد😂

سمانه بلوطی
سمانه بلوطی
1 سال قبل

فاطمههههههههه
ادمین جوننننن
میگم تو اصلا نمیتونی به نویسنده پیام بدی ؟

سمانه بلوطی
سمانه بلوطی
پاسخ به  𝑭𝒂𝒕𝒆𝒎𝒆𝒉
1 سال قبل

بهش بگی این رمان پاینش خوشه یا نه
تو رو خدا نمیره که اگه بمیره من میمیرم

آخرین ویرایش 1 سال قبل توسط سمانه بلوطی
مانلی
مانلی
1 سال قبل

من چرااا کامنتام نمیاد

Miss flower
Miss flower
1 سال قبل

واااای حالا گیر نیوفته که دیگه هیچی
فاطمه جانم خواهشا بلایی سرشون نیارررررررررر 🌸

ستایش
ستایش
1 سال قبل

خاهش میکنم فاطی جون اینا همین جوری عاشق بمونن
خاهش میکنممممممم

ستایش
ستایش
پاسخ به  𝑭𝒂𝒕𝒆𝒎𝒆𝒉
1 سال قبل

خب یه پا در میونی کن با نویسنده که اینا همین جوری بمونن تازه تارخ وا داده😒🥺

Fatemeh zahra
1 سال قبل

عالی بوددددد بهترین نویسنده این سایت یکی شمایین یکی ابهام ، پارتای طولانیتون درجه یکه💖

سارا(یکی)😂
سارا(یکی)😂
1 سال قبل

وای ماهم ازش بت ساختیم تو دیگه هیچ😂😂😂

Miss flower
Miss flower
1 سال قبل

این پارت هم عالی بود نویسنده جان 👌🌸

دسته‌ها

18
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x