ابروهای شیرین بالا رفتند.
_ چی شده تارخ؟ چرا عصبی هستی؟ از چی باید خجالت بکشی؟
تارخ اخم کرد.
_ چرا از این خانم نمیپرسی؟
خطاب به تینا غرید:
_ چرا لال شدی پس؟ منو نگاه کن ببینم.
تینا با چشمانی خیس سرش را بالا آورد یادش نمیآمد آخرین بار کی تارخ بر سرش داد زده بود.
_ چیکار کردم که اینطوری میکنی؟
تارخ حیرت زده نگاهش کرد
_ چی شد که اینهمه وقیح شدی؟
اشکهای تینا شدت گرفتند و شیرین که از شرایط پیش آمده شوکه بود مضطرب و بیخبر از همهجا بازوی تارخ را گرفته و سعی کرد آرامش کند.
_ تارخجان چی شده؟ چرا نمیگی چی شده؟
تارخ دست شیرین را از بازویش جدا کرد. با چشمانی ناراحت و عصبی به شیرین خیره شد.
_ چی شده؟ خواهرم کاری کرده که جلوی کس و ناکس سکهی یه پول شم.
تینا میان گریههایش زار زد:
_ کس و ناکس منظورت اون دخترهس؟
تارخ دستانش را مشت کرد.
_ تینا دهنتو ببند. افرا خیلی خانم بوده که جواب سلامت رو داده. من جاش بودم خیلی بد باهات تا میکردم.
تینا شالش را از سرش کند و روی زمین پرت کرد.
_ شاید چون دوستش داری اینطوری فکر میکنی و سرم داد میکشی!
ظرفیت تارخ به کل تمام شد که فریاد زد.
_ آره دوسش دارم. مشکل تو اینه؟ یا میخوای غلط اضافی که کردی رو ماستمالی کنی؟
قلب شیرین به تپش افتاد. به سمت تینا رفت. دستش را روی شانهی او گذاشت.
_ تینا مادر… تو بگو چی شده؟ چخبره؟ چرا داری گریه میکنی؟
تینا هق زد.
_ من کار اشتباهی نکردم.
تارخ به سمتش هجوم برد. شیرین ترسید و مقابل تینا ایستاد.
_ تارخ خواهش میکنم… چرا اینطوری میکنی آخه؟
تارخ فریاد کشید.
_ خواهر دسته گلم رفته با نامزد یکی دیگه ریخته رو هم انتظار داری چیکار کنم شیرین؟
شیرین با چشمانی گرد و ناباور و بدون اینکه بتواند کلمهای بر زبان بیاورد به تارخ خیره ماند.
تینا شیرین را کنار زد.
_ کی گفته نامزد بودن؟
تارخ بازوی او را گرفت و فشار داد.
_ من میگم احمق نادون. میخوای آدرس طلافروشی که برای افرا حلقه خریده رو هم نشونت بدم؟
تینا با حیرت سرش را به چپ و راست تکان داد. فریاد کشید.
_ داری دروغ میگی.
تارخ با حرص تک خندهای کرد.
_ باشه من دروغ میگم. زنگ بزن از خودش بپرس.
گریههای بیامان تینا و چشمان پر از اشکش را که دید قلبش فشرده شد. با دستانش صورت او را قاب گرفته و نالید:
_ چرا اینکارو کردی تینا؟ چرا گند زدی تو باورای من؟ نمیتونم تو چشای افرا نگاه کنم حتی.
تینا با شنیدن نام افرا عصبی شده و باوقاحت در چشمان تارخ زل زد.
_ برای تو که بد نشد. این وسط اگه نامزدم داشت و میترسیدی از دستش بدی حالا به لطف من خیالت راحته که مانعی سر راهت نیست!
.
گوشهای تارخ زنگ خوردند. ناباور بود از جملاتی که از زبان تینا شنیده بود. برای یک ثانیه کنترلش را به کل از دست داد. عصبانیت چنان به ذهن و روحش فشار آورد که نفهمید چه میکند. دستش را بالا آورده و محکم روی گونهی تینا فرود آورد.
شیرینی جیغی از سر ترس و ناباوری کشید، اما قبل از اینکه بتواند چیزی بگوید تارخ با صدایی دو رگه از عصبانیت و ناراحتی از تینا پرسید:
_ چطور روت میشه تو چشم من زل بزنی همچین چیزی بگی؟
تینا شوکه از سیلی که خورده بود دستش را به گونهاش چسباند. باورش نمیشد، باور نمیکرد تارخی که تا به حال کمتر از گل به او چیزی نگفته بود دست رویش بلند کرده باشد. از شدت شوک اشکهایش بند آمدند. بریده بریده زمزمه کرد.
_ منو… بخاطر… اون دختر زدی؟
تارخ ناراحت از سیلی که به او زده بود و حیرت زده از رفتار وقیحانهی تینا گفت:
_ بخاطر اون دختر؟ نمیفهمی یا خودتو زدی به نفهمی؟ زدمت تا یاد بگیری حد خودتو بدونی! حد تو این حرفا و رفتاراست؟ حد و اندازهی تو اینه که بپری با دوست پسر یکی بری بیرون؟ با پسری که لیاقت نداره حتی بند کفشتو ببنده؟
تینا با حرص جیغ زد:
_ بیلیاقته چون مثل تو پولدار نیست؟ پولدار بود مشکلی نداشتی باهاش؟
تارخ در چشمان خواهرش زل زد. احساس میکرد دختر مقابلش فقط از لحاظ ظاهر شبیه تیناست نه خود واقعی او!
_ بیلیاقته چون تورو بخاطر خودت نمیخواد احمق! بخاطر جیب من میخواد. میخوام ببینم اون پولایی که میزنم به حسابت رو بگیرم ازت بازم دور و برت میاد؟
تینا با مشت روی سینهی تارخ کوبید. شیرین با هول و درحالیکه زبانش از شنیدن مکالمهی تینا و تارخ بند آمده بود و اصلا نمیدانست چه باید بکند بازوی تینا را گرفت.
_ تیناجان خواهش میکنم. یکم بشینین آروم شین بعد حرف بزنین.
تینا با حرص شیرین را به عقب هول داد و رو به تارخ با عصبانیت گفت:
_ پولتو به رخ من میکشی؟ منت میذاری سرم؟ اگه مامان و بابا زنده بود جرات نمیکردی امروز اینطوری دست رو من بلند کنی و سرم داد بکشی. فکر کردی کی هستی؟ صاحب من؟ بزرگ من؟
تارخ احساس کرد جایی در سینهاش سوخت و خاکستر شد. درد با شدت در تمام سلولهای تنش جریان یافت. حس میکرد کسی در حال فشار دادن عضلهی قلبش است. واقعا تینا این حرفها را زده بود؟ این تینا بود که جلوی رویش ایستاده و پردهی احترام میانشان را دریده بود؟ مگر او زندگیاش را وقف تینا نکرده بود؟ با ناباوری یک قدم به عقب برداشت.
_ پولمو به رخت کشیدم؟ از اینکه نمیخوام بازیچهی دست یه آدم لاابالی شی همچین برداشتی کردی؟ که پولمو به رخت میکشم؟
با حرص خندید. خندهی پر حرصش شیرین را ترساند و حتی تینا هم لال شد. خندهاش که تمام شد با جدیت به تینا خیره گشت.
_ بابا و مامان زنده بودن بخاطر اینکار بهت افتخار میکردن؟
تینا مضطرب انگشتان دستش را به بازی گرفت.
_ من کار اشتباهی انجام ندادم. اونا از هم جدا شده بودن. چطور اون دختره با تو لاس میزنه عیب نداره.
تارخ انگشت اشارهاش را به نشانهی سکوت به لبهایش چسباند. انتظار هر رفتاری از تینا را داشت غیر از این رفتار حق به جانب و بدون پشیمانی و وقیحانهی او. آنقدر شوکه بود که حتی نمیدانست رفتار درست چیست. باید میرفت. میرفت و ساعتها فکر میکرد تا راهحل درستی پیدا میکرد، اما نمیخواست تینا احساس کند از اشتباه او گذشته است.
_ سوییچ ماشینت رو میدی شیرین. حالا که به من و پولم احتیاجی نداره و فکر میکنی سد راهتم پس بهتره حسابامونو از هم جدا کنیم!
حالا نوبت تینا شده بود که شوکه و ناباور به تارخ خیره شود.
نگاه حیرت زدهاش باعث نشد تارخ نظرش را عوض کند. دیگر نماند تا برادرش بیش از آن غافلگیر و به نظر خودش تحقیرش کند. با عصبانیت و بدون توجه به صدا کردنهای شیرین به طبقهی بالا دوید.
تارخ با صورتی درهم به رفتن تینا خیره شد. شیرین به سمتش آمد.
_ تارخ اون حرفا چی بود زدی بهش؟ مگه افرا نامزد داشته؟
تارخ سکوت کرد. با اینکه دلش نمیخواست به شیرین و سوالاتش بیتوجه باشد، اما در توان خود نمیدید این ماجرا را از نو بازگو کند. حوصلهی حرف زدن و توضیح دادن هم نداشت. ناراحت بود. به شدت از رفتار تند خود و حرفهای نامهربانهی تینا ناراحت بود و قطعا نمیتوانست امشب فضای خانه را تحمل کند. به سمت شیرین چرخید. دستش را روی شانهی شیرین گذاشت.
_ لطفا حواست بهش باشه. اگه عصبی شد و بهت بیاحترامی کرد من ازت معذرت میخوام. به دل نگیر.
چشمهای شیرین پر از اشک شدند. او هم از جملات بیانصاف تینا غمگین شده بود. وقتی تارخ را صدا کرد که بغضش شکست.
_ تارخ…
تارخ لبخندی به اجبار روی لبهایش نشاند.
_ غصه نخور. اینم درست میشه.
نفسش را با آه عمیقی بیرون فرستاد.
_ دیر وقته برو استراحت کن.
شیرین با تردید به چشمانش نگاه کرد.
_ کجا میخوای بری؟
تارخ از شیرین فاصله گرفت. گوشی و پاکت سیگارش را از روی میز مقابل کاناپه برداشت. صدایش آرام بود، اما خشدار.
_ امشب خونه نباشم بهتره. بذار راحت باشه. شاید خواست باهات درد و دل کنه.
شیرین غمگین از لحن سنگین و پرغم تارخ اشکهایش را با پشت دست پاک کرد.
_ مراقب خودت باش.
تارخ سر تکان داد و خواست از خانه خارج شود که شیرین مجدد صدایش کرد. به اجبار به سمت او چرخید.
_ جانم؟
شیرین لبخند تلخی زد.
_ غصه نخور. جوونه. سنش کمه. عصبی شد یه چیزی گفت. خودت میدونی تینا چقدر دوستت داره.
تارخ برای اینکه خیال شیرین را راحت کند لبخند بیجانی زده و سر تکان داد. شاید شیرین با آن لبخند نصف و نیمهاش آرام شده بود، اما در دل خودش غوغایی برپا بود. هنوز هم جملات تینا در گوشش زنگ میخورد. کجا را اشتباه رفته بود؟ چه چیزی برای تینا کم گذاشته بود؟ شاید آنطور که لازم بود به او محبت نکرده بود که تینا درگیر رابطهی این چنینی با مسعود شده بود. شاید خلاءهایی در زندگی خواهرش وجود داشت که او علیرغم تلاشهایش نتوانسته بود آن خلاءها را پر کند.
غمگین بود. نه برای خودش… برای خواهرش غمگین بود. مدتها بود که خودش را فراموش کرده بود. سالها بود که آرزویی برای خود نداشت. تنها چیزی که میخواست خوشبختی تینا بود. احمقانه فکر میکرد توانسته است زندگی خوبی برای او مهیا کند، اما حالا میدید در این مورد هم شکست خورده است.
وقتی مقابل مزرعه رسید که پاکت سیگارش خالی شده بود. بوق زد. طول کشید تا درهای ورودی مزرعه باز شوند. چشمان نگهبان جدیدی که برای کمک به کمال آمده بود خمار بود. مشخص بود در حال چرت زدن بوده است، اما به محض دیدن تارخ خواب از سرش پریده و سلام بلند و بالایی داد. تارخ اشاره کرد درهای بزرگ را برایش باز کند و بعد بدون گفتن کلمهی پایش را روی پدال گاز فشار داد و وارد مزرعه شد.
ماشین را جلوی ساختمان و در جایی که همیشه افرا ماشینش را آنجا پارک میکرد پارک کرد و از آن پیاده شد.
حتی هوای مزرعه هم برایش خفه بنظر میآمد. دست برد و دو دکمهی بالای پیراهنش را باز کرد. اگر حرف زدنش با افرا و اعتراف شیرین و پر از عصبانیت او نبود باز هم میتوانست امشب را به صبح برساند؟ سوالی بود که در ذهنش بالا و پایین میشد. نمیخواست به ساختمان برود، اما یافتن یک پاکت سیگار از داخل ساختمان مجابش کرد وارد آنجا شود.
همیشه چند بسته سیگار را در آنجا میگذاشت، اما حالا اصلا یادش نمیآمد پاکتها را کجا گذاشته است. تمرکز کافی برای فکر کردن هم نداشت.
بیهدف و با ذهنی که گوشهای از آن را تینا و گوشهی دیگر را افرا پر کرده بود در اطراف خودش چرخید و نهایتا به طبقهی بالا رفت.
چرخیدن در طبقهی بالا و گشتن دنبال سیگار نتیجهای نداشت. میان جستوجوهایش فقط یک کلاه لبهدار توجهش را به سمتش جلب کرد. کلاه لبهداری که مطمئن بود مال افراست.
کلاه را از روی زمین برداشت و خیرهاش شد. حاضر بود افرا در زندگیاش نمیآمد، اما در عوض تینا هم مسعود را نمیدید؟ فکر میکرد جواب به این سوال برایش سخت باشد، اما لبهایش خیلی ساده تکان خوردند و یک نهی ناواضح از میان آن خارج شد.
افرا به طرز عجیبی در این مدت کوتاه برایش مهم شده بود.
پوزخندی به فکرهای بی سروتهش زد. مشکل زندگی تینا حضور افرا و مسعود نبود. منشاء این رفتارها از جای دیگری
بود.
همانجا روی فرش کهنهی کف سالن و درحالیکه کلاه لبهدار را در دست داشت دراز کشید. دلش میخواست کسی بود تا به حرفهای تلنبار شده در دلش گوش میداد. دلش میخواست کسی بود تا دستش را گرفته و کمک میکنه از ته درهای که به آن سقوط کرده بود بیرون بیاید. هر نفسی که از سینهاش خارج میشد آهی بود تلنبار شده از غصههایی عظیم. آرام زمزمه کرد:
_ کاش جرات داشتم باهات حرف بزنم.
لبهی کلاه دستش را میان انگشتانش فشار داد. دخترک مو چتری فردا به مزرعه میآمد؟ میتوانست خیالش از دیدن او راحت باشد؟ میتوانست امیدوار باشد که باز هم خواهد توانست صدای خندههای بلند و بی خیال او را بشنود؟
با این سوالها چشمانش را روی هم گذاشت. هر چند که خواب امشب از چشمانش فراری بود.
**
با دستی که شانهاش را تکان داد از خواب پرید. لای پلکهایش را باز کرد. نوری که به مردمک چشمانش خورد باعث شد اخمهایش با نارضایتی درهم شود. اولین چیزی که دید چهرهی متعجب رحمان بود.
_ تارخخان خوبین؟ اینجا چرا خوابیدین؟
تارخ گیج سر جایش نیمخیز شد. دستی یه پیشانیاش کشید. نزدیک صبح بعد از ساعتها فکر و خودخوری خوابش برده بود.
_ ساعت چنده؟
رحمان همانگونه که متعجب بود سرش را بالا برده و به ساعت چوبی و پر گرد و خاک روی دیوار نگاه کرد.
_ ده و نیمه آقا. خوبین؟
تارخ خسته و بیحال گوشهی چشمانش را مالید.
_ چیزی نیست رحمان. میتونی بری.
رحمان با شک از جایش بلند شد.
_ آقا براتون صبحونه حاضر میکنم.
تارخ سرتکان داد. همین که رحمان خواست از او فاصله بگیرد تارخ با هول صدایش زد.
_ رحمان صبر کن.
رحمان سریع ایستاد و به سمتش چرخید.
_ جونم آقا؟
تارخ گردنش را ماساژ داد و در حالیکه سعی میکرد عادی باشد گفت:
_ خانم مهندس اومدن؟
رحمان چشمانش را ریز کرد.
_ افرا خانم رو میگین؟
تارخ چپچپ نگاهش کرد.
_ رحمان چندتا خانم مهندس داریم مگه؟
رحمان دستی به ریش سفیدش کشید.
_ ببخشید تارخخان. نه که ایشون مدتی میشه نیومدن برا همین یکم گیج زدم. نه والا. امروزم ازشون خبری نیست. نمیدونین چی شده که نمیاد؟
اخمهای تارخ درهم پیچیدند. افرا واقعا قید مزرعه را زده بود؟ این فکر باعث شد بیحوصلگیاش چند برابر شود.
رحمان که از شنیدن جواب سوالش ناامید شده بود زمزمه کرد:
_ تارخخان کاش باهاشون صحبت کنین برگردن سرکارشون. وقتی بودن اصلا کارا یه طوری سریعتر انجام میشد. همه چی نظم داشت. ماشاءالله سنشون کمه اما سواد و تجربهشون بالاست. خیلی از مشکلاتی که داشتیم به لطف ایشون حل شد تو این مدت. یکیش همین اون زمینی که هر چی توش میکاشتیم خشک میشد. نگو مشکل از خاکش بوده. خانم مهندس یه کود پیشنهاد…
تارخ کلافه از وراجیهای رحمان که باعث میشدند جای خالی افرا بیشتر خودش را به رخ بکشد میان حرف او پریده و غرید:
_ بس کن رحمان.
با همان اخمهای روی پیشانی قاطع ادامه داد:
_ بر میگردن. خیال تو راحت باشه.
رحمان اینبار دیگر چیزی نگفت. سری تکان داد و بعد از عذرخواهی کوتاهش تارخ را تنها گذاشت.
با رفتن رحمان تارخ کش و قوسی به تنش داده و از جایش بلند شد. قبل از اینکه به مشکلات بیشمارش فکر کند باید آبی به دست و صورتش میزد. میخواست به طبقهی پایین برود که پایش را روی چیزی گذاشت. نگاهش را به زمین دوخت. پایش را روی کلاه افرا گذاشته بود. خم شد و آن را برداشت.
_ دیگه چیا جا گذاشتی تو مزرعه خانم مهندس؟
نگاه سرسری به اطراف کرده و ناگهان یاد چیزی افتاد. با رضایت از فکری که در سرش بود به طبقهی پایین رفت.
دست و صورتش را شست و قبل از اینکه به صبحانهای که رحمان برایش چیده بود دست بزند با خانه تماس گرفت.
خیلی سریع جواب تماسش داده شده و صدای نگران شیرین در گوشش پیچید.
_ خوبی مادر؟
تارخ شرمنده از اینکه همیشه برای شیرین دردسر و نگرانی درست میکردند جواب داد:
_ خوبم شیرینجان. زنگ زدم حالتون رو بپرسم. تینا خوبه؟
شیرین ناامید زمزمه کرد:
_ من خوبم نگرانم نباش، اما تینا…شب تا صبح گریه کرده و الانم خوابه تو اتاقش.
تارخ ناراحت پشت میز آشپزخانه نشست.
_ چیزی نگفت به تو؟ درد و دل نکرد؟
شیرین آهی کشید.
_ خیلی بابت حرفایی که دیشب بهت زده پشیمونه. مدام به خودش بد و بیراه میگفت. به زور مجبورش کردم بخوابه یکم.
همزمان چند حس مختلف در قلبش هویدا شد. هم خوشحالی بابت اینکه تینا آن حرفها را از سر عصبانیت زده است و هم ناراحتی از وضعیت نابسمان او. ولی اندکی در صداقت حرف های شیرین شک داشت.
_ شیرین میخوای منو آروم کنی یا…
شیرین با مهربانی و با لحنی قاطع که او را مطمئن میکرد میان حرفش پرید.
_ نه دورت بگردم. دارم راستشو میگم بیای خونه متوجه میشی. فقط مادر یکم با ملایمت باهاش حرف بزن. کاش دیشب یکم صبوری میکردی.
تارخ پشیمان از سیلی که به تینا زده بود لب زد:
_ اشتباه کردم شیرین.
مرسی قشنگ بود..کاش زودتر ب جای خاصی برسه تا جذابیت شو از دست نده
امشب اتفاق خاصی نیفتاد ولی خوب بود
مرسی از قلم قشنگت❣️
کاش پسرا بفهمن وقتی واسه خوش گذرونی وارد زندگی یه نفر میشن این اتفاق چه لطمه ای اول به خود طرف بعد اطرافیانش میزنه کاش حداقل برن دنبال آدمایی ک شبیه خودشونن🤦♀️🤦♀️