تارخ عامدانه سرش را به سمت یکی از پیشخدمتها که در نزدیکیشان بود چرخاند و اشاره کرد برای سفارش دادن به کنار میزشان برود.
افرا مصرانه و با آرنج به بازویش کوبید.
_ چرا جوابمو نمیدی؟
از راه رسیدن پیشخدمت باعث شد تارخ منو را برداشته و به افرا اشاره کند.
_ چی میخوری؟
افرا سرسری سفارشش را داد و بعد از اینکه پیشخدمت رفت با جدیت زمزمه کرد.
_ جوابمو بده.
تارخ پوفی کشید.
_ دلیلی نداشت که تینارو تعقیب کنم.
افرا شوکه نگاهش کرد.
_ غیر مستقیم داری میگی گوشیت رو چک کردم؟
فرصت نداد تارخ چیزی بگوید.
_ به چه حقی همچین کاری کردی؟
تارخ کلافه از تماس وحید و فکری که مشغول شده بود لب زد:
_ افرا میشه بعد از ناهار راجع بهش حرف بزنیم؟ فکرم درگیره.
افرا نتوانست در برابر خواستهاش مقاومت کند. احساس میکرد تارخ به قدری درگیر مسائل و مشکلات بزرگ و پیچیده بود که چک کردن گوشی او و مواخذه شدنش بابت این کار مثل یک شوخی مسخره میماند. کاملا مشخص بود تماس وحید او را بهم ریخته بود. حدس میزد وحید راجع به لاله با او حرف زده بود. این را تقریبا از جملاتی که تارخ به کار برده بود فهمیده بود.
به اجبار سکوت کرده و چیزی نگفت. ناهارشان را در سکوت مطلق و در حالیکه اشتهای هر دو تحت تاثیر افکارشان بود خوردند و از رستوران بیرون آمدند. وقتی داخل ماشین نشستند افرا با احتیاط پرسید:
_ میریم خونه؟
تارخ در حالیکه مشغول بستن کمربندش بود به او نگاه کرد.
_ دوست داری بریم خونه؟
افرا در سکوت ابرو بالا انداخت.
_ ازت بخوام بریم یه محلهی قدیمی میای باهام؟
تارخ کنجکاو شد.
_ چه محلهای؟
افرا لبخندی زد.
_ درسته از دستت شاکیام حسابی و میخوام گرد و خاک کنم، اما اول بریم جایی که میگم تا کاری که میخوام رو بکنم بعد که انرژی گرفتیم و هر دومون اکی شدیم قشنگ دعوا کنیم خب؟
تارخ از پارکینگ رستوران بیرون آمد.
_ میخوای بخاطر خوندن پیامکات دعوام کنی؟
از گوشهی چشم دید که افرا سر تکان داد. آرام و زیرلب زمزمه کرد:
_ حتی اگه بفهمی از سر حسادت او پیامارو چک کردم باز دعوام میکنی؟
ابروهای افرا بالا رفتند.
_ حسادت؟ حسادت به کی؟
تارخ به خیابان مقابلش زل زد.
_ به همون کسی که چتاش با تو رو خوندم!
افرا گیج پرسید:
_ چرا باید به آرش حسادت کنی آخه؟
تارخ نفسش را بیرون داد.
_ خودت چی فکر میکنی؟
افرا به نیمرخش خیره شد.
_ تو بگو. نکنه بخاطر…
تارخ جدی جواب داد:
_ دلم نمیخواست از آرش خوشت بیاد!
افرا شوکه شد. این جملهی تارخ شاید اولین ابراز علاقهی غیرمستقیم از سمت او محسوب میشد، اما زیاد هم مطمئن نبود. قلبش به تپش افتاد و باعث شد بی سر و صدا سر جایش بنشیند؛ سکوت کند و بارها و بارها جملهی تارخ را در ذهنش تکرار کرده و هر کلمهی آن را به صد روش مختلف برای خود تحلیل کند. واقعا جملهاش به نوعی ابراز علاقه بود؟ اگر از او خوشش نمیآمد یا دوستش نداشت چرا باید به آرش حسادت میکرد؟ البته که از رفتارهای تارخ و اهمیت دادنشهایش میتوانست بفهمد نسبت به او بیمیل نیست، اما خب اینکه از زبان خود او بشنود با تمام ابراز علاقهها و محبتهای در عمل فرق میکرد. اگر از زبان خود او میشنید مطمئنتر میشد.
صدای تارخ باعث شد بیهوا هانی زمزمه کند!
_ من نمیتونم ذهنتو بخونما!
با اینکه از تماس وحید کلافه بود، اما چهرهی گیج و سردرگم افرا باعث تفریحش شد.
_ گفتی بریم یه محلهی قدیمی! تو این شهر هزار تا محلهی قدیمی هست. کجا برم؟
افرا که تازه منظور او را فهمیده بود خودش را جمع و جور کرد.
_ آهان میگم بهت الان. یکم دوره مشکلی که نداری؟ اگه روبهراه نیستی…
تارخ حرفش را قطع کرد.
_ خوبم منتظرم ببینم قراره چطوری گرد و خاک کنی.
افرا که هوش و حواسش در همان جملهای که او در رابطه با حسادتش گفته بود جا مانده بود بیاختیار پرسید:
_ منظورت از اون حرف چی بود؟ واقعا به آرش حسادت میکردی؟
سکوت تارخ را دوست نداشت.
_ چرا حرف نمیزنی؟ آدمو گیج میکنی. من اصلا نمیفهمم تو با من با خودت چند چندی.
تارخ کلافه لب زد:
_ خودمم نمیفهمم افرا… دیگه به جایی رسیدم که خودمم نمیدونم چی میخوام.
دستانش را دور فرمان فشار داد. قرار نبود از این برزخ رهایی یابد. لحظهای که به حسادتش اعتراف کرده بود فکر میکرد باید این توضیح را داده و با صداقت با افرا حرف میزد، اما درست چند ثانیه بعد از اعترافش پشیمان شده بود. حس میکرد داشت خرابکاری پشت خرابکاری انجام میداد. حالا دیگر در نقطهای بود که نه افسار عقلش را در دست داشت نه افسار دلش. هر کدام برای خود سازی میزدند و او نمیدانست باید در لحظه به ساز کدام یک از آنها برقصد.
کلافه زمزمه کرد:
_ افرا آدرس رو بگو.
افرا ناراحت از بهم ریختگی شدید او آدرس را گفت. از خطوط اخمهای روی صورت تارخ میتوانست بفهمد که او هر ثانیه در عذاب است. چگونه باید به تارخ کمک میکرد؟ چگونه باید او را وادار میکرد تا دردودل کند؟ نکند اگر حرفهای تارخ را میشنید نظرش راجع به او عوض میشد؟ حالا انگار خودش هم ترسیده بود، اما یک چیز را خوب میدانست. در این جریان خودش و احساساتش اهمیت نداشتند. اولویت اولش باید کمک کردن به تارخ میشد. مرد کنار دستش نباید با عذاب زندگی میکرد.
*
هر دو با هم به بچههایی که توپ بازی و شیطنت کردن را رها کرده کنار دیوار ایستاده و با خنده و خوشحالی مشغول خوردن شیرینی بودند خیره شدند.
خندهی افرا باعث شد تارخ نگاهش را از بچهها گرفته و به او خیره شود. چشمانش روی یک پسربچه که نوک بینیاش و دور دهانش پر از خامه شده بود ثابت بود. پیشنهاد افرا توانسته بود کمی حال و هوایش را عوض کند!
به آخرین چیزی که فکر میکرد پخش کردن شیرینیهایی که خریده میان بچههای محلهای بود که برای اولین بار در آنجا قدم میگذاشت.
_ ممنونم.
افرا نگاهش را از آن پسربچه گرفته و سرش را به سمت او چرخاند.
_ تو چرا ممنونی؟ من ممنونم که هم من هم این همه بچههارو خوشحال کردی. حالت یکم بهتر شد مگه نه؟
تارخ در سکوت سر تکان داد.
افرا لبخندی زد:
_ میبینی خوشحالی مثل یه چرخه میمونه. کافیه یکی رو خوشحال کنی تا خودت خوشحال شی.
لبخند تارخ برخلاف لبخند شیرین افرا تلخ بود.
_ این چرخه برای همه کار نمیکنه. تو این دوره زمونه خیلیام هستن که با زمین خوردن دیگران حالشون خوب میشه.
افرا برای اینکه جو سنگین میانشان را عوض کند با غرور و شیطنت لب زد:
_ چقدر باید خوشحال باشی که با فرشتهای مثل من آشنا شدی! امشب دو رکعت نماز شکر بخون.
با دست به جلویشان اشاره کرد.
_ حالا این فرشتهخانم رو ببر یه جایی که یکم راه بره و این غذاهایی که خورده رو هضم کنه. وقتش رسیده که یکم حرف بزنیم.
تارخ نگاهی به ساعت انداخت. باورش نمیشد ساعت پنج عصر شده باشد. به هیچ عنوان گذر زمان را در کنار افرا احساس نمیکرد. ماشین را به حرکت درآورد و در همان حال پرسید:
_ این محله رو از کجا میشناسی؟
افرا آفتابگیر را پایین داده و نگاهی به صورتش انداخت.
_ با مامانبزرگم میومدیم اینجا. اون زمان به چند تا از خانوادههایی که اوضاشون خوب نبود کمک میکرد. منم ازش آویزون میشدم و به زور میومدم باهاش.
تارخ در ذهنش کودکی افرا را تصور کرد. دختری که از مدرسه رسیده و به زور مادربزرگش را راضی میکرد تا او را همراه خودش ببرد.
_ تو هم میای و کمک میکنی مگه نه؟
افرا از داخل کیفش رژلبی بیرون آورد. همانطور که داشت با انرژی رژ صورتی رنگش را روی لبهایش میکشید جواب داد:
_ این سوالتو جواب بدم میشم ریا کار.
تارخ زیرچشمی به او نگاه کرد. نمیخواست روزی برسد که دخترک را نبیند.
_ برمیگردی مزرعه؟
افرا آفتابگیر را بالا داد. به سمت او چرخیده و نفسش را به بیرون فوت کرد.
_ سر صحبت رو خودت باز کردی. تارخ داری با دست پس میزنی با پا پیش میکشی! یه جوری پر از تناقض رفتار میکنی که آدم گیج میشه. یه بار میگی بیا برای تسویه فرداش میگی برگرد. اینطوری نمیشه که آخه…
تارخ پوفی کشید. تمام حرفهای افرا عین حقیقت بودند. حس میکرد توانایی رانندگی ندارد. راهنما زد و ماشین را گوشهی خیابان خلوتی که حتی نمیدانست کجاست پارک کرد.
کمربندش را با کلافگی باز کرده و به سمت افرا چرخید. عصبی بود. اختیار از کف داد و بدون اینکه بفهمد تقصیر افرا در این بین چه بود غرید:
_ تا دیروز تکلیفم با خودم روشن بود. فقط نفس میکشیدم و روزای عمرمو میشمردم. الان تکلیفم با خودم معلوم نیست. میخوام از خودم فرار کنم. از گذشتهم، از کارایی که کردم. میخوام برگردم عقب وایستم و تماشا کنم تا بابام اعدام شه.
مشتش را محکم روی فرمان کوبید.
_ من خستهم افرا… میخوام برم تو گذشته و همون روزی که از در خونه زدم بیرون و رفتم پیش نامیخان ایست کنم. دوباره برگردم تو خونهمون و بگم سرنوشت بابام همین بوده. که سرش بره بالای چوبهی دار!
با رفتاری که کنترلش آن هم از اختیارش خارج شده بود و با دو دست صورت افرا را گرفت.
_ اما منو ببین. حالا اینجام… پلای پشت سرم خراب شده… دارم تاوان میدم. تاوان اشتباهاتمو… آره تو راست میگی من بلاتکلیفم. این تاوان منه افرا… نمیتونم چیزایی که میخوام رو داشته باشم… این تاوان گناهای منه. که حتی وقتی پیش کسایی که دوسشون دارم هستم عذاب بکشم.
افرا شوکه به او که چشمانش دریای خون بودند خیره شد. ظرفیت غم و اندوه تارخ تمام شده بود. داشت لبریز میشد. غرورش اجازه نمیداد وگرنه چشمانش میل به باریدن داشتند. البته افرا توانست اشک حلقه زده در چشمان او را ببیند.
همین کافی بود تا احساساتش به غلیان بیافتند. دیدن این وضعیت تارخ کاملا برای اشک ریختنش کافی بنظر میرسید، اما به سختی خودش را کنترل کرد. دستان تارخ را از روی صورتش جدا کرده و بدون اینکه توجه کند در خیابان هستند دستانش را دور گردن تارخ حلقه کرده و با انگشتانش موهای او را نوازش کرد. تارخ بدون اینکه مخالفتی کند یا عقب بکشد پیشانیاش را به شانهی افرا تکیه داد. آخرین بار چه کسی او را اینگونه در آغوش گرفته بود؟ آخرین بار چه کسی موهایش را اینگونه نوازش کرده و سعی کرده بود آرامش کند؟ چشمانش را بست. عطر خاص افرا را داخل ریههایش کشید. چشمانش سوختند. آن عذاب وجدانی که از آن دم میزد، حتی در این موقعیت هم رهایش نمیکرد. به پهلوی افرا چنگ زد. اگر آن روز از خانه بیرون نمیرفت تا از نامیخان کمک بخواهد امروز میتوانست به راحتی در این آغوش آرام بگیرد؟ ممکن بود با خیال راحت همراه با دخترک موچتری شهر را زیر و رو کند؟ سرنوشت چیز عجیبی بود. شاید اگر آن روز برای کمک خواستن از عمویش از خانهشان بیرون نمیزد افرا را هم هرگز نمیدید.
افرا آرام و با لحنی بغضآلود زیر گوشش زمزمه کرد:
_ درست میشه تارخ… همه چی درست میشه.
خیلی دوست داشت بداند جریان زندگی پدر او چه بوده است. برای چه پدرش اعدامی بوده است و تارخ به چه دلیل در دام عمویش افتاده بود، اما حال بد تارخ مجابش کرد تا سوال پرسیدن را بیخیال شده و درصدد آرام کردن او بربیاید.
_ روزگار همیشه یه شکل نمیمونه.
تارخ نفس عمیقی کشید. دلش میخواست ساعتها در آن آغوش مانده و به حرفهای گول زنندهی افرا گوش دهد، اما خودش خبر داشت که بعضی کارها و رفتار جبرانناپذیر بودند.
بیمیل و با اکراه از آغوش افرا بیرون آمد. به پشتی صندلی تکیه داد و چشمانش را بست.
_ میتونی رانندگی کنی؟
افرا با لپهایی که گل انداخته بودند نگران نگاهش کرد.
_ حالت خیلی بده؟ ببخشید من نمیخواستم ناراحتت کنم. منظوری نداشتم بخدا.
تارخ چشمانش را آرام گشوده و دستش را روی شانهی او گذاشت.
_ نگران نباش افرا. من کنترلمو از دست دادم. ببخشید.
افرا اخم کرد.
_ اون غرورت دست آخر خفهت میکنه! دردودل کردن چه عیبی داره؟
فرصت نداد تارخ چیزی بگوید به ماشین اشاره کرد.
_ مطمئنی میخوای من پشت فرمون این ماشین بشینم؟ اگه زدم اینور اونور نمیتونم خسارتش رو بدما گفته باشم!
تارخ بیحال لبخند زد.
_ فدا سرت.
در را باز کرد و پایین آمد تا جایش را با افرا عوض کند.
افرا بعد از پیاده شدن تارخ فرصت کرد تا نفس عمیقی بکشد. تمام تنش گر گرفته بود و به طرز عجیبی خجالت زده بود، هر چند به روی خودش نمیآورد. در آغوش گرفتن تارخ حس عجیب و غریب و شیرینی را در وجودش جاری کرده بود، هر چند که از حال و احوال خراب او ناراحت بود.
پیاده نشد به هر زحمتی بود خودش را پشت فرمان کشاند. تارخ که در سمت شاگرد را باز کرد با دیدن افرا پشت فرمان ابروهایش بالا رفتند.
با تصور اینکه او چگونه پشت فرمان نشسته است لبخندی زده و کنارش روی صندلی شاگرد نشست و کمربندش را بست.
افرا صندلیاش را تنظیم کرد و با ذوق گفت:
_ میشه تند برم؟
تارخ به ذوق او لبخند زد.
_ اگه به کشتنمون نمیدی برو.
افرا راهنما زده و ماشین را به حرکت درآورد. اولین بار بود ماشین اتومات میراند. سامان گاها اصرار میکرد ماشین او را بردارد، اما او علیرغم میل باطنیاش علاقه نشان نمیداد. فقط چند سال قبل ماشین آرزو را رانده بود که آن هم به پای ماشین تارخ نمیرسید. وقتی کمی از مسیر را طی کردند آرامآرام هیجانش خوابیده و بر خودش مسلط شد. یک مکان دنج سراغ داشت که هم میتوانستند پیادهروی کنند و هم استراحت، اما قبل از آنکه تصمیم بگیرد به آن مکان برود با احتیاط از تارخ پرسید:
_ میخوای برسونمت خونهتون؟ خودم با تاکسی برمیگردم.
تارخ سریع و قاطع جواب داد:
_ نه. برو هر جایی که دلت میخواد.
افرا لبخند پر استرسی زد.
_ میگم…
مردد بود برای گفتن یا نگفتن. تارخ که سکوت او را دید سرش را به سمت او چرخاند و منتظر نگاهش کرد. افرا سنگینی نگاه او را احساس کرد که زبان گشود.
_ دوست داری یکم از گذشته و پدرت بهم بگی؟
انگار که طرف حسابش یک بچه است سریع اضافه کرد:
_ منم میخوام از گذشتهم بیشتر بهت بگم. دلم میخواد درد و دل کنم باهات!
تارخ به سیاست کودکانه و ناشیانهی او لبخند بیحالی زد. نگاهش را از افرا جدا کرده و به روبهرو دوخت.
_ دوست داری بدونی چرا پدرم اعدامی بود؟
افرا صادقانه جواب داد:
_ دوست دارم خودتو خالی کنی. ندیده هم میشه فهمید که ظرفیتت پر شده. آدما هر چقدرم قوی باشن گاهی لازم دارن حرفای دلشون رو به یکی بزنن. به روح مامانبزرگم قسم قول میدم بدون قضاوت کردن به حرفات گوش بدم. اصلا من چیزی نمیگم تو حرف بزن. داری داغون میشیا…
تارخ کوتاه نجوا کرد:
_ نگرانمی؟
افرا کوتاهتر جواب داد:
_ خیلی.
تارخ نفسش را آه مانند بیرون داد. جواب افرا حس خوبی در وجودش ایجاد کرده بود. آغوش افرا را در ذهنش تداعی کرد و آرامش کوتاهی که در آن یافته بود. شاید نمیتوانست همهی ماجرا را با جزئیات برای او تعریف کند، اما میشد بخشی از گذشته را بازگو کرد. اینگونه شاید میتوانست اندکی آرام شده و دخترک موچتری را ترغیب کند که به مزرعه بازگردد.
_ باشه. برو جایی که بتونم سیگار بکشم.
افرا با رضایت از جواب او زمزمه کرد:
_ درسته سیگار کشیدن یعنی حمله کردن به سلامتیت، اما اگه خیلی دلت میخواد همینجا بکش.
تارخ نگاهش کرد.
_ نمیخوام اذیت شی.
افرا از توجه زیرپوستی او غرق لذت شد.
_ چه پسر دسته گلی! پس بذار یه کاری کنم حال و هوات عوض شه و سیگار کشیدن از سرت بپره.
تا تارخ جملهاش را هضم کند پایش را روی پدال گاز فشار داد.
سرعت ماشین اوج گرفت. تارخ برای چند ثانیه شوکه شد و بعد اخمهایش را درهم کشید.
_ زده به سرت؟ مراقب باش…
افرا از ته دل خندید.
_ دلم برای این آقابزرگ بداخلاق همیشگی تنگ شده بود. جناب نامدار شما همینطوری بداخلاق بمون!
تارخ با افسوس سرش را تکان داد.
_ بچهی سرتق!
توی مکالمه های افرا و تارخ همیشه لبخند میزنم و ذوق میکنم براشون…این رمان پر از حس خوبه.امیدوارم اطرافیان تارخ اذیتشون نکنن!
دقیقا منم همینم خیلی رمان قشنگیه
👍
وای خدااااا
چقد خوب شدددددددد
من نمردم واین پارت رو نوشت😂
از تولد تارخ میخوام همدیگه رو بغل کنن😂😂
چقد عشقشون قشنگهههههه
خیلی شیرینههه^~^
عشقن افرا و تارخ خیلی خوبه این رمان هرچی بگم از قشنگیش کمه حال آدم و خوب میکن مرسی نویسنده .خدا قوت.
نویسنده جان دلم خواست 😍
دمت گرم واقعا❤❤
خیلی خوفه😥♥️
واااایییییی خوداااااا
دلم ضعف رفت براشون🥺😂🍫
دمت گرم نویسنده جان چه عجب اینا بالاخره یکم بهم نزدیک تر شدن تو این چند پارت اخیر 👌👌🌸
✳✳✳✳✳خواهشا خواهشا پارتا رو طولانی تر کن ✳✳✳✳✳✳
وای این دوتا عالین امیدوارم زودتر ب جاهای خاص قضیه برسیم🥺❤
خدایا چقد این دوتا عشقن اخه🥲🥲🥲
عالیه
خیلی یکنواخت شده،نویسنده جون یه حرکتی بزن