فضای آرام و دلپذیر اطراف، نگاه منتظر افرا و دلی که پر از حرف بود همه و همه با هم وادارش کردند ذهنش را به سمت گذشته پرواز دهد. گذشتهای که انگار هیچ نقطهی روشنی نداشت تا بتواند امیدوار باشد که از بازگو کردن آن عذاب نخواهد کشید. سیگاری روشن کرد و بعد از اینکه پک عمیقی به آن زد گفت:
_ وقتی مدرسه میرفتم یه روز معلم ادبیاتم یه شعر برام خوند. پسر کو ندارد نشان از پدر… وقتی معنی این مصرع رو فهمیدم قد یه دنیا ترس تو دلم جمع شد.
مکث کرد. هرگز دلش نمیخواست از پدرش اینگونه حرف بزند. دوست نداشت تمام واقعیتها و احساسات کودکیاش را بر زبان بیاورد، اما با افرا احساس راحتی میکرد. افرا شاید میتوانست بهتر از هر کسی او را درک کند. شاید پدر او و پدر افرا هیچ وجه اشتراکی نداشتند، اما با اینحال هر دوی آنها به نحوی از پدرانشان ضربه خورده بودند. سرش را به سمت افرا چرخاند.
_ دوست نداشتم شبیه پدرم باشم. نمیخواستم اون شعر درست از آب دربیاد.
پوزخندی زد.
_ برعکس عاشق این بودم که شکل عمو محمودم شم. نامیخان اسمیه که من رو عموم گذاشتم. تو عالم بچگی عموم رو با این اسم صدا میکردم.
خندهی تلخ و پر تمسخری کرد.
_ وقتی فهمیدم الگوی بچگیام چه آدمی بوده اونوقت شروع کردم اسمی که تو ذهنم ساخته بودم رو بلند صدا کردن. میخواستم هر ثانیه خودم از خودم شرمنده بشم برای اینکه با این فکرای احمقانهم چه بلایی سر زندگیمون آوردم.
اینبار پکی که به سیگار زد عمیقتر بود.
افرا با احتیاط روی تختی که در یک فضای آزاد نشسته بودند جابهجا شد. تنش را به او نزدیکتر کرد و آهسته پرسید:
_ چرا دوست نداشتی شکل پدرت باشی؟
تارخ آه غلیظی کشید.
_ پدرم به تریاک اعتیاد داشت. مادرم سعی میکرد تا حد توان از ما پنهونش کنه، اما من فهمیده بودم. فهمیده بودم زندگیمون داره آروم آروم از اون حال و اوضاع معمولیش خارج میشه. این اعتیاد براش دوستای جدید جور کرد. دوستای ناجور. مادرم اذیت میشد و من برای همین نمیتونستم پدرم رو اونطور که باید دوست داشته باشم.
گوشهی چشمانش را مالید. خاطراتش از مادرش به قدری محو بود که انگار او را فقط در خواب دیده بود. مادرش زنی مهربان ساده، اما پر عزت نفس بود. مدت زیادی با او زندگی نکرده بود، اما شاید همین تهماندهی وجدان درونش نیز میراث او بود.
_ آدما وقتی تنها میشن به هر چیزی چنگ میزنن تا این تنهایی رو پر کنن، حتی آدمایی که قبلا براشون مهم نبودن یا کم رنگ بودن تو زندگیشون. مادرم که فوت کرد و پدرم شد تنها سرپرست من و تینا احساسات منم عوض شدن. دیگه نمیتونستم مثل گذشته نسبت بهش بیتفاوت باشم. پدرم اشتباه زیاد داشت تو زندگیش، این اشتباهات همهی مارو آزار داده بود، اما با این وجود میدونستم که از ته قلبش مارو دوست داره.
افرا غمگین به او نگاه کرد.
_ تارخ میدونی که میتونم حس و حال بچگیات رو درک کنم. وضعیت من شاید به مراتب خیلی بدتر بود. من هیچ وقت باورم نشده که آرزو و سامان دوستم داشتن.
تارخ دستش را گرفت و آرام فشار داد.
_ آرزو و سامان آدمای بدی نیستن افرا. شاید فقط تو موقعیت و زمان بدی بچهدار شدن. نفهمیدن چطوری باید به تو و خواهرت توجه نشون بدن. ولی مطمئن باش دوستت دارن. همونطور که بابای من دوستمون داشت، اما برای خوشبختی ما یه مسیری رو انتخاب کرد که غلط اندر غلط بود.
افرا نگاهش را از دست مردانهی تارخ گرفته و به چشمانش خیره شد.
_ چه مسیری؟
تارخ سیگار دستش را به لبهایش نزدیک کرد.
_ مادرم که مرد پدرم سعی کرد به ما نزدیکتر شه. مثلا میخواست اینطوری جای خالی مادرم رو برامون پر کنه، اما موفق نشد. اعتیادش، قرضایی که بالا آورده بود و کنار اینا آرزوهای دور و درازش باعث شد تا همه چی بدتر از قبل شه. نه تنها جای خالی مادرم پر نشد که بدتر جای خالیش به چشم میومد. خیلی از روزا من و تینا تو خونه گرسنه میموندیم. من که بزرگتر بودم سعی میکردم از تینا مراقبت کنم، اما گاهی حوصلهم نمیکشید و دعوا میکردیم بعد بخاطر تنهایی خواهرم پشیمون میشدم و میرفتم یه گوشه گریه میکردم.
افرا نتوانست خودش را کنترل کند. خودش روزهای کودکی سختی را پشت سر گذاشته بود با این حال تصور اینکه تارخ و تینا بعد از فوت مادرشان چه وضعیتی داشتند باعث شد تا چشمانش خیس شود.
تارخ که متوجه اشکهای او شد دستش را زیر چانهاش برد.
_ اگه قراره ناراحت بشی و گریه کنی میخوای دیگه تعریف نکنم؟
افرا تند اشکهایش را پاک کرد.
_ من خوبم. یاد بچگیای خودم افتادم فقط.
تارخ برای اینکه حال و هوای او را کمی عوض کند لبخندی زد:
_ فکر نمیکردم خانم مهندس سرسخت مزرعه اینهمه نازک نارنجی باشه.
موفق شد چون افرا چپچپ نگاهش کرده و غر زد:
_ چون خودت از لحاظ احساسی شکل سیب زمینی هستی قرار نیست همه مثل تو باشن.
تارخ اخم کرد.
_ من سیبزمینیام؟ الان این یعنی چی؟
افرا که از غر زدن بیجایش پشیمان بود سعی کرد بحث را عوض کند.
_ بعدا توضیح میدم بهت. بقیهش رو بگو.
تارخ دیگر اصرار نکرد منظور او را از آن جمله بفهمد.
_ اشکاتو پاک کن. ردپای خدا تو زندگی آدما هست. درسته مادرم رو ازم گرفت، اما بجاش یه مادر دیگه بهم داد. شیرین.
افرا با شنیدن نام شیرین گل از گلش شکفت.
_ وای من عاشق شیرینجونم. چقدر این زن ماهه آخه. شیرین چطوری دایهتون شد.
تارخ لبخندی به تعریف افرا زد. شیرین واقعا ماه بود. شیرین زنی بود که تقریبا او و تینا را از افسردگی نجات داده بود. آنها را زیر بال و پرشان را گرفته و از همان ابتدا برایشان مادری کرده بود.
_ شیرین از خیلی قدیما تو عمارت نامیخان بود. وقتی بچهتر بود مادر و پدرش رو از دست میده و چون سرپرستی نداشته مجبور میشه یه مدت رو تو پرورشگاه زندگی کنه. وقتی هجده سالش میشه برای کار کردن میاد عمارت نامیخان، زنعموم هم که میبینه دختر جوون سر پناهی نداره اجازه میده تو اون عمارت بمونه. البته عمارتی که تو دیدی اون عمارت قبلی نیست. این خونه و زندگی جدید رو نامیخان بعدا ساخت.
افرا کنجکاو پرسید:
_ پس شیرین شمارو تو عمارت عموت دید؟
تارخ سیگارش را داخل جا سیگاری کنار دستش خاموش کرده و سر تکان داد.
_ آره… شیرین مادرم رو میشناخت. تو رفت و آمدای سال تا سال ما به خونهی نامیخان برای عید دیدنی و این جور چیزا با هم آشنا شده بودن و بعدشم با هم در ارتباط بودن. تقریبا هم سن و سال بودن و همین باعث شده بود دوست شن با هم. بعد از فوت مادرم شیرین به پدرم اصرار کرده بود که مراقب ما باشه. پدرم که نمیتونست خرج یه نفر دیگه رو هم بده قبول نکرده بود، اما وقتی بخاطر مشغلههاش مارو میفرستاد خونهی عموم شیرین بود که عین تخم چشماش از ما مراقبت میکرد. هم از ما هم از بچههای نامیخان.
افرا در جایش جابهجا شد.
_ شیرینجون خودش بچه نداره؟
تارخ کلافه دستش را لای موهایش برد.
_ شیرین تا حالا ازدواج نکرده. میتونست همسر و بچههای خودش رو داشته باشه، اما تمام زندگیش رو وقف من و تینا و عموزادههام کرد. وقتی زنعموم هم فوت شد شیرین شد همهی زندگی ما… بچههای نامیخان دور و برشون شلوغ بود اینه که محبتهای شیرین زیاد به چشمشون نمیومد، اما من و تینا به قدری وابسته شدیم بهش که یه ساعتم نمیتونستیم بدون اون زندگی کنیم.
نفس کوتاهی گرفت.
_ من حتی بخاطر تنهایی شیرینم مقصرم. شیرین بخاطر خودخواهیای من تو این سن و سال تنهاست.
افرا با لحنی قاطع گفت:
_ شیرین تنها نیست. تورو داره. تینارو داره. نمیدونی چقدر با عشق و غرور بهت نگاه میکنه. چقدر دوستت داره.
تارخ غمگین زمزمه کرد:
_ شیرین برای من مادری کرده، اما هیچوقت براش پسر نبودم. تو این سالا بخاطر من خیلی اذیت شده. همش به این فکر میکنم اگه یه روز تینا ازدواج کنه و بره و یه بلایی سر من بیاد اونوقت شیرین باید با این تنهایی چیکار کنه؟
افرا با اخم و نگرانی بازوی او را گرفت.
_ این فکرای مسموم چیه تو ذهنت؟ چرا باید اتفاقی برات بیوفته؟
با تردید و قلبی که بنای ناسازگاری گذاشته بود زمزمه کرد:
_ خب اگه یه روز ازدواج کردی شیرینم با خودت و همسرت زندگی میکنه. چه اشکالی داره؟
تارخ از ذهنیت صاف و زیبای او لبخند زد. افرا حق داشت اینگونه بیاندیشد. خبر نداشت او چند سال قبل درست از لبهی پرتگاه مرگ بازگشته بود. یادگار آن روزها شده بود زخمی عمیق که همچنان ردش روی پهلویش معلوم بود. قدم گذاشتن در دنیای کثافتکاریهای قدرتمندان خطر هم داشت. برای اینکه تو را از میدان رقابت به در کنند دست به هر کاری میزدند حتی خون ریختن. آنقدر زجر کشیده بود که اگر تینا و شیرین نبودند همان روزها با آغوش باز مرگ را میپذیرفت، اما ترس تنها ماندن تینا و شیرین باعث شده بود حتی شده به زور برای زنده ماندن با تقدیر دست به یقه شود. خاطرهی آن روزها را دور ریخت.
_ اگه همسرم دلش نخواست با شیرین زندگی کنه چیکار کنم؟
افرا از اینکه او به سادگی به پیشنهاد ازدواجش واکنش نشان داده بود حرصی شد.
_ خب اونوقت باید بشینی بخاطر انتخاب فوقالعادهت به خودت آفرین بگی!
اخمهایش را در هم کشیده و زیر لب غر زد:
_ اصلا زنت دلشم بخواد با شیرینجون همخونه شه.
تارخ از غر زدن زیرلبی و بامزهی او به خنده افتاد. اگر در گذشته کسی به او میگفت روزی خواهد رسید که او میان بازگو کردن خاطراتش قدیمیاش خواهد خندید قطعا آن فرد را مسخره میکرد، اما حالا این اتفاق دور از ذهن رخ داده بود. آن هم کنار افرا… کنار دخترکی که میل به خندیدن و لبخند زدنش در کنار او به اوج خود میرسید. حالا انگار تعریف کردن بقیهی ماجرا اندکی راحتتر شده بود. شنونده افرا بود و او راحتتر میتوانست پیش دخترک بیشیلهپیلهی موچتری حرف بزند. برای همین بدون اینکه افرا چیزی بگوید خودش داوطلبانه بقیهی ماجرا را تعریف کرد.
_ روزبهروز خونهی عمو رفتنامون بیشتر شد و دیگه چند سال بعد از فوت مادرم تقریبا کل شب و روزمون اونجا میگذشت. وضع مالی خوب نامیخان، هدیههایی که برامون میخرید و توجهش به من و تینا باعث شده بود عاشق اون عمارت و آدماش بشیم. غم از دست دادن مادرمون کموبیش فراموشمون شده بود و تنها غصهی بزرگمون این بود که بابا شبا دیر بیاد دنبالمون تا برگردیم خونهمون.
تصور یک خانهی بزرگ با چند بچهی قد و نیمقد که صبح تا شب را با هم بازی کرده و در سروکلهی هم میزدند برای افرا سخت بود! او هیچوقت تجربهی مشابهی نداشت. در کودکی دوست چندانی نداشت و در مهد کودک بیشتر منزوی بود. بعد از اینکه کمی بزرگ شده و متوجه شده بود صحرا به او نیاز دارد سعی کرده بود از این انزوا خارج شود؛ بیشتر با خواهر کوچکش وقت بگذراند و مراقب او باشد. داشت عمارت قدیمی نامیخان را در ذهنش تجسم میکرد که بیاختیار پرسید:
_ از بچگی عاشق مهستا بودی؟
تارخ به حسادت پنهان او که در سوالش به چشم میخورد لبخند محوی زد. نمیخواست جلوی افرا کتمان کند که زمانی مهستا را عمیقا دوست داشته است. برای همین جواب داد:
_ اون مهستایی که تو مهمونی دیدی هیچ شباهتی به مهستای اون زمانا نداره. من و مهستا تقریبا هم سن و سال بودیم. مهستا معلم ریاضی و علوم من بود. من سر به هوا بودم. زیاد اهل درس خوندن نبودم و برخلاف من و بقیهی بچههای عمارت مهستا درسش خوب بود و سعی میکرد کمکمون کنه. تنها شاگردی که به حرفاش گوش میداد و بازیگوشی نمیکرد من بودم.
سکوت کرد. مهستا در روزهای سخت نوجوانی و جوانی کمکش کرده بود. به او امید داده بود و همین همراهیها باعث شده بود علاقهی کودکیاش آرام آرام تغییر کند. پوسته انداخته و شکل جدیدی به خود بگیرد.
_ تو روزای بچگیم مهستا فقط یه دخترعموی باهوش بود. کمکم که بزرگتر شدم و شونزده هفده سالم شد دیگه کمتر میرفتم خونهی عموم. محبتهای عمو اینا گاهی وقتا برام شکل ترحم میگرفتن و اون غرور نوجوونیم رو خدشهدار میکردن، اما تو یه روز سرد زمستون همهی زندگی و سرنوشتم عوض شد. سرنوشتی که مجبورم کرد بازم پام به عمارت نامیخان باز شه.
به جلو خم شده و آرنجهایش را به زانوانش تکیه داد.
_ تو همین روزا بود که مهستا برام پررنگتر شد.
افرا با صورتی آویزان که اتفاقا برای تارخ جذابتر هم بنظر میآمد به او چشم دوخت.
_ سخت نبود فراموشش کنی؟
تارخ دوست نداشت به افرا دروغ بگوید. دلش نمیخواست وانمود کند رفتن مهستا و ندیدنش راحت بوده است، اما از طرفی نمیخواست ذهن و روح افرا را درگیر این ماجراها کند. علاوهبر اعتراف افرا خودش هم متوجه بود که افرا به او توجه خاصی دارد. دلش نمیخواست او را آزرده خاطر کند.
بجای جواب دادن به سوال او پرسید:
_ فراموش کردن مسعود برات سخت بود؟
افرا با اخم و جدیت جواب داد:
_ من هیچوقت عاشق مسعود نبودم.
تارخ صاف نشست و چشمانش را ریز کرد.
_ پس چرا باهاش دوست شده بودی؟
افرا بیتفاوت شانه بالا انداخت.
_ تو دانشگاه خیلی دنبالم بود. از اون سال بالاییای پررو بود. منم که تنها بودم و حوصلهم سر میرفت. چه اشکالی داشت باهاش دوست شم؟
تارخ اخم کرد.
_ یعنی آدم تنها باشه و حوصلهش سر بره باید با هر کسی که دم دستش بود دوست بشه؟
دوستی دختر و پسر در ذهنش تابو نبود. اتفاقا اگر چنین روابطی در یک چارچوب عاقلانه قرار میگرفتند از نظرش خیلی هم خوب بود، اما جملات افرا نشان میداد در خیلی از این ارتباطها کاملا سر به هوا و بیپروا بوده است. دلیلش شاید این بود که کسی را نداشت که درست راهنماییاش کند. حضور پدر و مادر، راهنماییها و حمایتهایشان در این زمینه بسیار اهمیت داشت. چیزی که تقریبا افرا از آن محروم بود.
افرا دستی به چتریهایش کشید.
_ خب حواسم بود که طرف مقابلم حد و حدودش رو حفظ کنه.
تارخ پوزخندی زد.
_ چقدرم که مسعود این یه قلم رو بلده! بچهجون این چیزی که گفتی برای بعد از مرحلهای هست که مطمئن شی طرف مقابلت قابل اعتماد و آدم حسابیه.
افرا بیخیال و سر به هوا در تایید حرفهای او سر تکان داد.
_ حالا هر چی. خداروشکر کلا شرش از سر زندگیم کم شد. تو مراقب تینا باش.
تارخ با افسوس به نیمرخ او نگاه کرد.
_ سامان میدونست دوست پسر داری؟
افرا پوزخندی زد.
_ اوهوم. ولی جرات نداشت چیزی بگه. زندگی خودش نه که گل و بلبله! هزار تا دوس…
حرفش را نیمهتمام گذاشت. خجالت کشید از اینکه تارخ از روابط مفتضحانهی پدرش آگاه شود.
_ بیخیال… داشتی میگفتی…
تارخ فهمید که چرا او حرفش را نیمهتمام رها کرده است. خودش از وضعیت زندگی سامان آگاه بود. نمیخواست افرا را دل آزرده کند برای همین بحثشان را ادامه نداد. به سراغ ادامهی ماجرا رفت و بقیهی داستان پر پیچ و خم زندگیاش را برای افرا تعریف کرد.
_ خبر دستگیری پدرم به جرم قتل رو تو یه روز سرد زمستونی بهم دادن.
هنوز جملهاش تمام نشده بود که افرا حیرت زده پرسید:
_ قتل؟ پدرت آدم کشته بود؟
تارخ با ناراحتی سر تکان داد. هرگز از زبان پدرش نشنیده بود که به این داستان اعتراف کند، اما علیرغم اینکه سعی میکرد با دلایل غیرمنطقی این جریان را در ذهنش رد کند خوب میدانست که این داستان حقیقت داشت. پدرش آدم کشته بود. نزدیکترین رفیق روزهایی که درگیر اعتیاد به تریاک شده بود را به قتل رسانده بود. زندگیاش آنقدر لجنزار شده بود که دیگر تعریف داستان پر از فراز و نشیب و تلخ زندگی پدرش که شاید خجالتآور هم بود برایش سخت نبود.
_ خودش مدام تکرار میکرد که کارش عمدی نبوده. بحثشون بالا گرفته و اتفاقی رفیقش رو هول داده، اما قانون اینطوری نمیگفت. محکوم شد به قتل عمد و خانوادهی مقتول که همون خانوادهی رفیقش بودند خواستن قصاص شه.
نفس در سینهی افرا حبس شد. همیشه فکر میکرد روزهای سختی را در زندگی سپری کرده است، اما حالا و وقتیکه داستان زندگی تارخ را میشنید احساس میکرد او حتی یکهزارم درد و رنجی که تارخ در زندگیاش تجربه کرده بود را تجربه نکرده است. نگران تارخ بود. قاعدتا تعریف چنین خاطراتی برایش زجرآور بود برای همین آرام و با احتیاط دستش را روی بازوی او گذاشت.
_ میخوای دیگه تعریف نکنی. واقعا نمیخوام اذیت شی. اصلا ببخشید که پرسیدم.
تارخ سرش را به سمت او چرخاند.
_ میخوام یه سیگار دیگه بکشم. مشکلی نداری باهاش؟
افرا اخم کرد.
_ هر روز اینهمه سیگار میکشی؟ راستشو بگو.
تارخ نفس عمیقی کشید.
_ بستگی داره حال و روزم چطوری باشه.
افرا چشمانش را ریز کرد.
_ مثلا حال و روزت خوب باشه چند تا میکشی؟
تارخ به سوال او خندید.
_ میخوای نصیحتم کنی؟
افرا چپچپ نگاهش کرد.
_ چقدرم که تو به نصیحت بقیه گوش میدی.
پوفی کشید.
_ اگه واقعا حالتو خوب میکنه بکش.
ممنون نویسنده عزیز بابت پارت گزاری منظم و همچنین طولانی عالیه رمانت. من طرفدار پروپاقرصشم.
خدا کنه هرچی میگه باعث نشه دید افرا عوض بشه🥺
سرنوشت خیلی از ماها… 😪
اخی چ مظلوم شده تارخ