رمان الفبای سکوت پارت 99

4
(5)

 

نامی‌خان باشه‌ای گفت و تارخ خواست تا از اتاق بیرون برود که چشمش به یک اعلامیه‌ی بزرگ روی میز نامی‌خان افتاد. کنجکاوی باعث شد بجای ترک اتاق به میز نزدیک شود. با دیدن اعلامیه‌ی بزرگی که یک نام آشنا روی آن به چشم می‌خورد چشمانش گشاد شدند. تیتر روی اعلامیه که با رنگ سفید نوشته شده بود را زیر لب برای خود خواند.
_ مرحومه مغفوره شادروان مریم کریمی…
فکش لرزید. چشمانش دو دو زدند. لرزش فکش به کل تنش سرایت کرد. با دستی که به لرزه افتاده بود اعلامیه را برداشت. نگاهی به عکس کوچک گوشه‌ی اعلامیه انداخت‌. خودش بود… همان دختری که پسر کوچک حاتمی به او تعرض کرده بود. چه بلایی بر سر دختر بیچاره آورده بودند؟
سرش را به سمت نامی‌خان که در سکوت و بی‌حس به حرکات او خیره بود چرخاند و با چشمانی که کاسه‌ی خون بودند به صورت او خیره شد. اعلامیه را بالا آورد.
_ این چیه؟

نامی‌خان خیره در چشمانش خونسرد زمزمه کرد:
_ بهت گفتم یه پولی بهش بده راضیش کن دست از شکایت برداره. گفتم حریف حاتمی و پسرش نمی‌شه.

تارخ دندان‌هایش را فشار داده و از لای دندان‌های کلید شده‌اش غرید:
_ چه بلایی سرش آوردین؟

نامی‌خان اخم کرد.
_ شلوغش نکن تارخ… دختره خودکشی کرده. فکر کردی اگه شاهین رو تهدید کنی و مهمونیش رو به پلیسا لو بدی حاضر می‌شد با این دختر ازدواج کنه؟

تارخ با خشم ناراحتی و عصبانیتی که در تک‌تک سلول‌هایش احساس می‌‌کرد اعلامیه را در دستش مشت کرد.
_ می‌کشمشون. حروم‌زاده‌ها…

نامی‌خان با نگرانی که سعی در مخفی کردنش داشت گفت:
_ آروم باش. تو مقصر این اتفاق نیستی. نیازی نیست خودتو تو دردسر بندازی بخاطر این موضوع.

تارخ بدون اینکه کنترلی روی عصبانیتش داشته باشد داد زد:
_ آره من مقصر نیستم. تو مقصری… تویی که وایستادی تماشا کردی. می‌تونستی جلوی این اتفاق رو بگیری…

نامی‌خان با حرص حرفش را قطع کرد.
_ هیچ می‌فهمی چی می‌گی؟ چرا باید بخاطر دختر بچه‌ای که نمی‌شناسم خودمو تو دردسر می‌نداختم؟ بهت گفتم احساساتت رو بذار کنار…

تارخ دیگر دلیلی نمی‌دید ایستاده و به حرف‌های عمویش گوش دهد. در حال انفجار بود و بعید نبود با ماندن در اتاق بلایی سر نامی‌خان بیاورد. همانطور که اعلامیه را در مشتش داشت با اعصابی بهم ریخته از اتاق بیرون آمده و در را بهم کوبید. پا در سالن پذیرایی که گذاشت مهستا صدایش زد، اما او به قدری حالش خراب بود که بدون اینکه اهمیت دهد از سالن پذیرایی بیرون زد و با قدم‌هایی بلند عمارت را ترک کرد.
ماشینش را در حیاط پارک کرده بود. سریع پشت فرمان نشست و با سرعت از حیاط عمارت بیرون زد. با سرعت از کوچه‌ی پر دار و درختی که عمارت نامی‌خان در آن قرار داشت بیرون زد، اما بیشتر از آن نتوانست رانندگی کند. حالش به قدری بد بود که بدون تمرکز ماشین را در گوشه‌ی خیابان پارک کرد. دستانش را دور فرمان محکم قفل کرده و سرش را روی آن گذاشت. چشمانش را با درد بست و نالید:
_ متاسفم…
چند بار پیشانی‌اش را روی فرمان کوبید. داشت دیوانه می‌شد. چرا آن دختر بیچاره را فراموش کرده بود؟ چرا وقت بیشتری نگذاشته بود تا به او کمک کند؟
عقب رفت و به صندلی تکیه داد. دستانش را لای موهایش فرو برده و محکم کشید. این چه زندگی بود؟ این چه مصیبتی بود که دچارش شده بود؟ حتی در رابطه با آن دختر هم خودش را مقصر می‌دانست. شاید باید به حرف نامی‌خان گوش می‌داد.

شاید باید به دیدن آن دختر بیچاره رفته و از او می‌خواست جانش را برداشته و از این شهر بگریزد. تمام وجودش پر شده بود از نفرت، از عصبانیت و کینه… دلش می‌خواست شاهین حاتمی را زیر چرخ‌های ماشینش له کند.
لب زیرینش را گاز گرفته و اعلامیه‌ی مچاله شده را از روی صندلی شاگرد برداشت. لای اعلامیه را باز کرد و به چهره‌ی شاداب داخل عکس اعلامیه نگاه کرد. این دختر می‌توانست خواهرش باشد، می‌توانست… با فکری که از ذهنش گذشت با عصبانیت مشتش را روی فرمان کوبید.
_ کثافت… کثافت… لعنت به تو… لعنت به همتون.
در دلش غوغایی برپا بود. آرام و قرار از وجودش پر کشیده بود. باید کاری می‌کرد وگرنه محال بود بتواند برای یک ثانیه هم که شده آرام شود.
نگاهش را دوباره روی نوشته‌های اعلامیه چرخاند و روی آدرس مسجدی که زیر آن نوشته شده بود مکث کرد. پوفی کشید باید خودش را به آنجا می‌رساند.
**
نگاهش روی پارچه‌ی مشکی مقابلش ثابت ماند. دیدن اسم آشنای مریم روی آن پارچه‌ی مشکی مطمئنش کرد که آدرس را درست آمده است. نگاهش را از پارچه گرفته و به در کوچک آبی رنگ خیره شد. حالا می‌فهمید چرا حاتمی نمی‌خواست آن دختر به عقد پسرش دربیاید. حاتمی این محله‌ی کوچک و قدیمی و آدم‌هایش را در شان خود نمی‌دید. طبیعی بود اجازه ندهد پسرش با چنین خانواده‌ای وصلت کند. آدم هایی مثل حاتمی همه را با پول متر می‌کردند. هر چقدر پولدارتر شان و منزلتت نیز بیشتر.
آدرس را که از طریق مسجد به دست آورده بود داخل جیبش گذاشت. حقیقتا نمی‌دانست اگر داخل آن خانه می‌شد چگونه باید خودش را معرفی می‌کرد. می‌گفت برای چه به آنجا آمده است، اما با این وجود نیرویی او را مجبور می‌کرد به آن خانه برود.
به قدم‌هایش حرکت داد. نزدیک در شده و با شک دستش را بالا برده و آیفون گوشه‌ی در را به صدا درآورد‌‌. اندکی مضطرب بود. حقیقتا نمی‌دانست باید چه بگوید. با همان گیجی به انتظار ایستاده بود که صدای زنی در گوشش پیچید.

_ بفرمایین.

تارخ نفسش را آرام بیرون داد.
_ می‌شه لطفا درو باز کنین؟

صدای زن رنگ تعجب گرفت.
_ شما کی هستین؟

تارخ دستی به صورتش کشید.
_ شما چه نسبتی با مریم کریمی دارین؟

زن در جواب دادن کمی مکث کرد.
_ من خواهرشم. شما کی هستین؟

تارخ بجای جواب دادن به سوال او پرسید:
_ مادر یا پدرتون خونه هستن؟

تعجب زن بیشتر شد.
_ چطور؟ شما کی هستین آقا؟ چرا نمی‌گین؟

تارخ کلافه جواب داد:
_ من می‌خوام راجع به خواهر مرحومتون حرف بزنم. اگه مادر و پدرتون خونه هستن لطفا درو باز کنین.

زن به گریه افتاد‌.
_ شما کی هستین؟ راجع به مریم چی می‌دونین؟

تارخ پوفی کشید.
_ خانم لطفا آروم باشین. من فقط می‌خوام بدونم دقیقا چه بلایی سر خواهرتون اومده. می‌خوام کمکتون کنم. لطفا بهم اعتماد کنین.

گریه‌ی زن شدت گرفت.
_ چه کمکی می‌خواین بکنین؟ خواهر بی‌چاره‌م پرپر شد. چطوری می‌خواین کمکمون کنین.

تارخ خواست چیزی بگوید تا بلکه زن آرام شد اما صدای کوبیده شدن گوشی آیفون را شنید و چشمانش را با خستگی بست. ناامیدی به قلبش چنگ انداخت. ماندن در آنجا دیگر فایده نداشت وقتی آن خانواده تمایلی به ملاقات با او نداشتند. شاید باید این ملاقات را به وقت دیگری موکول می‌کرد. به زمانیکه خانواده‌ی آن دختر بیچاره کمی آرام‌تر می‌شدند. عقب‌گرد کرده و چرخید تا از در فاصله بگیرد که صدای تیک باز شدن آن را شنید. اینبار با سرعت سرش را به سمت در چرخاند و با دیدن اینکه در واقعا باز شده و اشتباه نکرده است به آن نزدیک شد. در را هول داد و در حیاط خانه‌ی قدیمی، اما با صفا قدم گذاشت. باغچه‌های کوچکی که به شکل مربعی بودند با برگ‌های زرد و نارنجی که از درختان افتاده بود تزیین شده بود. از ظاهر خانه‌ی قدیمی مشخص بود که چند بار بازسازی شده بود و صاحب‌خانه دلش نیامده بود بکوبد و آن را از نو بسازد.
نفس عمیقی کشیده و هوای سرد پاییزی را داخل ریه‌هایش فرو برد. دستانش مشت شدند. در عزادار شدن این خانواده او هم مقصر بود. وقتی خبرها را شنیده بود باید دنبال راه‌حل بهتری می‌‌گشت. نباید فقط به تهدید کردن شاهین بسنده می‌کرد. با در خانه که ترکیبی از فلز و شیشه بود چند قدم فاصله داشت که در باز شد و مرد میانسالی با ریش‌های جوگندمی و موهایی سفید که سر تا پا مشکی به تن کرده بود بیرون آمد. نگاهی به قد و بالای تارخ انداخته و بدون سلام دادن با اخم و جدیت پرسید:
_ شما کی هستین؟

تارخ به مرد نزدیک‌تر شد. مرد جثه‌ی نسبتا ریزی داشت و برخلاف موهای یک دست سفیدش می‌شد فهمید دور و بر پنجاه سال سن دارد. نگاهش را در چشمان او که دورش پر از چین و چروک‌های ریز بود قفل کرد.
_ سلام. من تارخ نامدارم. شما پدر خدابیامرز مریم خانمین؟

فک مرد لرزید فاصله‌اش را با تارخ به صفر رساند و یقه‌ی تارخ را در مشت گرفت. قدش از تارخ کوتاه‌تر بود و همین کارش را سخت می‌کرد، اما عصبانیت به قدری بر روح و روانش چیره شده بود که همانجا می‌توانست تارخ را زمین بزند.
_ تو چی از دختر من می‌دونی؟ نکنه از طرف اون حروم زاده‌ها اومدی؟

تارخ خونسردی‌اش را حفظ کرد و حتی تلاش نکرد دستان مرد را از دور یقه‌اش باز کند‌. بنظرش باید به آن مرد بیچاره فرصت داده می‌شد تا غم و عصبانیت خود را بروز دهد.
_ آقای کریمی من می‌خوام کمکتون کنم.

لب‌های مرد لرزیدند.
_ چه کمکی می‌خوای بکنی؟
دستانش از دور یقه‌ی تارخ باز شدند. بی‌هوا و بلند زیر گریه زده و روی زمین چمباتمه زد. دستش را محکم روی سرش کوبید.
_ کمرم شکست. مریم دسته گلم رو بی‌آبرو کردن… بیچاره‌م کردن. دخترم رو ازم گرفتن‌.
صدای بلند گریه‌ی مرد، زن و دو دختر دیگرش را از داخل خانه بیرون کشاند. یکی از دخترها که تارخ از صدایش حدس زد همان دختر پشت آیفون باشد خودش را کنار پدرش رساند و به طرفش خم شد. با گریه نالید:
_ بابا توروخدا بلند شو. قربون شکل ماهت بشم. بخدا همشون تقاص پس می‌دن.

شانه‌های مرد لرزیدند. پاره‌ی تنش را از دست داده بود. دختر دردانه‌اش را… مریمی که جانش بود. چگونه باید این داغ را تحمل می‌‌کرد؟
مادر مریم و خواهر کوچکترش با دیدن وضعیت پدر خانواده به دیوار تکیه داده و مثل تمام این مدت زار زار زیر گریه زدند‌.
تارخ متاثر و ناراحت از دیدن این صحنه اخم‌هایش را درهم کشید و جلوی پدر مریم زانو زد. دستش را روی شانه‌ی او گذاشت و فشار داد.
_ من بهتون تسلیت می‌گم آقای کریمی.

تصمیمش را گرفته بود. نمی‌گذاشت شاهین حاتمی بدون مجازات شدن از مهلکه بگریزد. همه‌ی آن‌ها باید تاوان می‌دادند. حتی عمویش.
_ من می‌‌دونم درد بزرگی رو دلتونه. می‌دونم هیچی نمی‌تونه تسکینتون بده…

مرد سرش را بلند کرده و نگاه خیسش را در نگاه جدی و تاریک تارخ دوخت. حرف او را قطع کرد.
_ بچه داری؟

تارخ سرش را به چپ‌ و راست تکان داد.
_ نه…

مرد زار زد:
_ پس حال منو نمی‌فهمی… تا بچه‌ت رو جلو چشمت خاک نکنن نمی‌فهمی درد یعنی چی… نمی‌فهمی قبر چقدر می‌تونه عمیق و تاریک و ترسناک باشه. تا پاره‌ی تنت رو از نگیرن نمی‌فهمی غصه یعنی چی…

تارخ آهی کشید.
_ نذارین خون دخترتون پایمال شه…

مرد با حالی نزار دستش را روی سرش گذاشت. اصلا نمی‌دانست پسر جوان مقابلش کیست. نمی‌دانست او از کجا آمده است و چگونه راجع به دخترش می‌داند، اما انگار منتظر جمله‌ی تارخ بود تا درد دلش را بر زبان بیاورد.
_ می‌دونی طرف حسابم کیه؟ چطوری حریفشون شم؟ اینا با پول قانونم می‌خرن. دست من بدبخت به هیچ‌جا بند نیست‌‌. مریم که رفت… حال مدرک از کجا بیارم؟

تارخ با جدیت در چشمان او زل زد.
_ دست شما به جایی بند نیست، اما دست من به خیلی جاها بنده. من اینجام برای همین کار… که کمکتون کنم.

گریه‌های مرد بند آمدند. حتی صدای گریه‌ی زن و بچه‌اش نیز قطع شد. با ناباوری به تارخ زل زد. این پسر جوان با این حجم از جدیت و قاطعیت از چه چیزی سخن می‌گفت؟
_ چی می‌گی پسر؟ اصلا تو کی هستی؟ چرا هیچی نمی‌گی؟

تارخ آهی کشید. بلند شد و صاف ایستاد و به پدر مریم هم کمک کرد تا بایستد‌.
_ اگه ممکنه بریم تو. همه چی رو می‌گم بهتون.

مرد مقابلش به قدری کنجکاو بود که او را سریع به داخل خانه دعوت کند.‌ وقتی تارخ روی یکی از راحتی‌های طوسی کهنه نشست مرد تند و با عجله پرسید:
_ تو وکیلی؟

تارخ سرش را به چپ‌ و راست تکان داد. نگاه گذرایی به سه زن و مرد مقابلش انداخته و جواب داد:
_ چند ماه قبل پرونده‌ی دخترتون رو دادن دستم.‌‌.. بهم گفتن تو یه مهمونی به دخترتون…
صدای بلند گریه‌ی زن رنجوری که مشخصا مادر مریم بود باعث شد مکث کند. نیازی ندید راجع به این موضوع چیزی بگوید.
_ بگذریم… شاهین حاتمی از دخترتون سوءاستفاده کرده بود و حالا بخاطر ترس از شکایت اون خدابیامرز اومده بود سراغ عموی من تا این قضیه رو ماست‌مالی کنه.

پدر مریم چشمانش را ریز کرد.
_ عموی تو کیه؟

تارخ دستی به پشت گردنش کشید.
_ یه آدم کله گنده‌ی دیگه که حاتمی ازش بدجور حساب می‌بره و یه سری کار مشترک باهم دارن.
مرد اخم‌هایش را درهم کشید و خواست به تارخ بتوپد که تارخ دستش را بالا آورد.
_ صبر کنین آقای کریمی… من وقتی جریان رو فهمیدم اصلا طرف اون آدم آشغال رو نگرفتم. ظاهرا دختر شما می‌خواست با این پسر عقد کنه. منم سعی کرد با زور و تهدید و خلاصه هر ترفندی که شده این آدم رو راضی به این کار کنم. نمی‌تونستم ظلمی که به دخترتون شده بود رو نادیده بگیرم. شاهین به ظاهر کوتاه اومد و من به این امید که این موضوع حل شده دیگه پیگیرش نشدم.

چشمانش را با درد و خستگی کوتاه باز و بسته کرد.
_ تا اینکه امروز متوجه شدم چه بلایی سر دخترتون اومده.
محکم و با جدیت ادامه داد:
_ آقای کریمی من فقط اومدم اینجا تا بهتون بگم همه جوره کمکتون می‌کنم تا گناه این آدمارو ثابت کنین. تا مجازات ‌کاراشون رو ببینن. شما شاید قدرت مقابله باهاشون رو نداشته باشین، اما من دارم.

پدر مریم با تردید و شاید ناباوری به تارخ خیره شد. نمی‌توانست به مرد جوانی که مقابلش نشسته و با جدیت نگاهش کرده و آن حرف‌ها را می‌زد اعتماد کند. اگر خود این مرد جوان هم جزئی از آن تشکیلات به حساب می‌آمد چرا باید مقابل آن‌ها قرار می‌گرفت؟ اصلا چگونه باید به او اعتماد می‌کرد وقتی دخترش نیز قربانی همین سادگی و اعتماد شده بود؟ نه می‌توانست حرف‌های تارخ را باور کند و نه سر از اهداف او در بیاورد. اخم‌هایش را در هم کشید.
_ چرا باید حرفاتو باور کنم؟ اگه عموت و اون حروم‌زاده‌ها دستشون تو یه کاسه‌ست چرا باید تو بجای اینکه طرف اونا باشی طرف منو بگیری؟ مگه صحبت عموت نیست؟
مکث کوتاهی کرده و بعد با تردید بیشتری ادامه داد:
_ نکنه اینم یه نقشه‌ست تا مارو بیشتر از قبل بدبخت کنین؟ دخترمو ازمون گرفتین بس نبود؟

این سوال مرد کافی بود تا زنش نیز وارد بحث شود. نالید:
_ چی از جونمون می‌خواین؟ چرا زندگی رو زهرمون کردین؟

تارخ سعی کرد خونسردی‌اش را حفظ کند. آن‌ها کاملا حق داشتند به او شک کنند. شاید باید داستان را طور دیگری تعریف می‌کرد یا داستانی جدیدی می‌ساخت و از عمویش سخن به میان نمی‌آورد، اما نمی‌خواست به آن خانواده دروغ بگوید. خود او هم زخم دیده بود و شاید صداقتش باعث می‌شد آن‌ها بهم نزدیک‌تر شوند. حتی اگر طول می‌کشید تا آن‌ها به حرف‌هایش اعتماد کنند، اما اگر این اعتماد شکل می‌گرفت قطعا صداقت جریان یافته در کلامش موجب می‌شد تا این اعتماد عمق بیشتری داشته باشد. نفسش را بیرون فرستاد.
_ ببینین آقای کریمی من می‌تونستم اصلا از نسبتم با این آدما چیزی نگم، اما نیومدم اینجا تا یه مشت دروغ تحویلتون بدم. شما از مرگ دخترتون عصبی و ناراحتین؟ منم هستم. چندین و چند برابر شما… دلیلش ماجراهایی هست که شما ازش بی‌اطلاعین. درسته محمود نامدار عموی منه، اما این دلیل بر این نیست که من کاراش رو تایید می‌کنم یا براش احترامی قائلم. شما از این آدما ضربه دیدین منم دیدم. برای همینم می‌خوام کمکتون کنم تا خون دخترتون این وسط پایمال نشه.

پدر مریم با عصبانیت از جایش بلند شد.
_ می‌خوای مارو سپر بلات کنی؟ دست گذاشتی رو نقطه ضعف ما؟ می‌دونی که ما از پس اون آدمای کله گنده بر نمیایم. گفتی فرصت خوبیه. برم از این آدمای بیچاره سوءاستفاده کنم تا به چیزی که می‌خوام برسم.

تارخ فهمید که مسئله را درست بیان نکرده است و با این کار آن‌ها را دچار سوءتفاهم کرده است. درست بود که خودش با نامی‌خان مشکل داشت، اما اگر حالا آنجا نشسته بود فقط بخاطر آن دختر بیچاره بود که قربانی شده بود. می‌خواست با کمک به خانواده‌اش کمی از عذاب وجدانی که گرفتارش شده بود کم کند. می‌دانست این کارش مشکلاتی زیادی را در پی خواهد داشت. می‌دانست ممکن است با نامی‌خان درگیر شود و حتی مشکلات جدی‌ای برایش پیش بیاید، اما خودش را برای هر چیزی آماده کرده بود. هدفش این بود که به آن خانواده کمک کند تا کمی آرام‌تر شوند. وگرنه می‌دانست با این کارها نمی‌توانست از نامی‌خان انتقام بگیرد! انتقام منجلابی که عمویش او را در آن هول داده بود.
از جایش بلند شد. باید می‌رفت و به آن‌ها فرصت می‌داد تا کمی آرام شوند.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4 / 5. شمارش آرا 5

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
InShot ۲۰۲۳۰۵۳۱ ۲۳۲۰۰۷۹۷۴

دانلود رمان ناژاهی pdf از آذر اول 0 (0)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان :       کسی از من نپرسید که آیا حاضرم همبستر مردی باشم که نفرت و کینه جزئی از وجودش بود !   کسی نگفت که از او می ترسی یا نه !   کسی نپرسید که دوستش داری یا نه !   طناب دار از…
InShot ۲۰۲۳۰۲۰۷ ۱۶۲۰۳۰۱۹۸

دانلود رمان دردم pdf از سرو روحی 0 (0)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان :         در مورد دختری به نام نیاز می باشد که دانشجوی رشته ی معماری است که سختی های زیادیو برای رسیدن به عشقش می کشه اما این عشق دوام زیادی ندارد محمد کسری همسر نیاز که مردی شکاک است مدام در جستجوی…
InShot ۲۰۲۳۰۳۰۸ ۰۵۳۰۳۳۸۰۹

دانلود رمان شهر بی یار pdf از سحر مرادی 0 (0)

4 دیدگاه
  خلاصه رمان :     مدیرعامل بزرگترین مجموعه‌ی هتل‌‌های بین‌الملی پریسان پسری عبوس و مرموز که فقط صدای چکمه‌های سیاهش رعب به دلِ همه میندازه یک شب فیلم رابطه‌ی ممنوعه‌اش با مهمون ویژه‌ی اتاقِ vip هتلش به دست دخترتخس و شیطون خدمتکار هتلش میفته و…؟   «برای خوندن این…
InShot ۲۰۲۳۰۲۰۹ ۱۸۳۶۳۴۶۰۶

دانلود رمان ماهلین pdf از رؤیا احمدیان 0 (0)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان :   دختری معصوم و تنها در مقابل مردی عیاش… ماهلین(هاله‌ماه، خرمن‌ماه)…   ★فصل اول: ســـرنــوشــتـــ★   پلک‌های پف کرده و درد ناکش را به سختی گشود و اتاق بزرگ را از نظر گذراند‌. اتاق بزرگی که تنها یک میز آرایش قهوه‌ای روشن و یک تخت…
InShot ۲۰۲۳۰۱۳۱ ۱۷۵۷۲۹۹۰۲

دانلود رمان من نامادری سیندرلا نیستم از بهاره موسوی 0 (0)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان :       سمانه زیبا ارام ومظلومم دل در گرو برادر دوستش دکتر علیرضای مغرور می‌دهد ولی علیرضا با همکلاسی اش ازدواج می‌کند تا اینکه همسرش فوت می‌کند و خانواده اش مجبورش می‌کنند تا با سمانه ازدواج کند. حالا سمانه مانده و آقای مغرور که…
nody عکس شخصیت های رمان کی گفته من شیطونم 1629705138

رمان کی گفته من شیطونم 0 (0)

4 دیدگاه
  دانلود رمان کی گفته من شیطونم خلاصه : من دیـوانه ی آن لـــحظه ای هستم که تو دلتنگم شوی و محکم در آغوشم بگیــری … و شیطنت وار ببوسیم و من نگذارم.عشق من با لـجبازی، بیشتر می چسبــد!همون طور که از اسمش معلومه درباره یک دختره خیلی شیطونه که…
InShot ۲۰۲۳۰۴۲۱ ۱۷۱۹۲۰۰۳۸

دانلود رمان تو را در گوش خدا آرزو کردم pdf از لیلا نوروزی 0 (0)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان :   غزال دختر یه تاجر معروف به اسم همایون رادمنشه که به خاطر مشکل پدرش و درگیری اون با پدر نامزدش، مجبور می‌شه مدتی همخونه‌ی خسرو ملک‌نیا بشه. مرد جذاب و مرموزی که مادرش به‌خاطر اتفاقات گذشته قراره دمار از روزگار غزال دربیاره و این بین…
InShot ۲۰۲۳۰۳۰۲ ۱۱۲۵۳۶۰۸۸

دانلود رمان فلش بک pdf از آنید 8080 0 (0)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان : فلش_بک »جلد_اول کام_بک »جلد_دوم       محراب نیک آئین سرگرد خشن و بی رحمی که سالها پیش دختری که اعتراف کرد دوسش داره رو برای نجاتش از زندگی خطرناکش ترک میکنه و حالا اون دختر رو توی ماموریتش میبنه به عنوان یک نفوذی..
IMG 20231031 193649 282

دانلود رمان شاه دل pdf از miss_قرجه لو 1 (1)

9 دیدگاه
    نام رمان:شاه دل نویسنده: miss_قرجه لو   مقدمه: همه چیز از همان جایی شروع شد که خنده هایش مرا کشت..از همان جایی که سردرد هایم تنها در آغوشش تسکین می یافت‌‌..از همان جایی که صدا کردنش بهانه ای بود برای جانم شنیدن..حس زیبا و شیرینی بود..عشق را میگویم،همان…
رمان هم قبیله

دانلود رمان هم قبیله به صورت pdf کامل از زهرا ولی بهاروند 4.2 (6)

1 دیدگاه
      دانلود رمان هم قبیله به صورت pdf کامل از زهرا ولی بهاروند خلاصه رمان: «آسمان» معلّم ادبیات یک دبیرستان دخترانه است که در یک روز پاییزی، اتفاقی به شیرینی‌فروشی مقابل مدرسه‌شان کشیده می‌شود و دلش می‌رود برای چشم‌های چمنی‌رنگ «میراث» پسرکِ شیرینی‌فروش! دست سرنوشت، زندگی آسمان و…
اشتراک در
اطلاع از
guest

4 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
انیسا
انیسا
1 سال قبل

چه زندگی پیچیده ایییی

مَسی
مَسی
1 سال قبل

اخیییی بیچاره آن دختر تارخ آخرش خودش به فنامیده 🤧تازه داره جالب میشه

Maryam
Maryam
1 سال قبل

آخی مریم بیچاره مرد🥲🥲💔😶

Rom Rom
Rom Rom
1 سال قبل

🙂💔

دسته‌ها

4
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x