رمان بوسه بر گیسوی یار پارت 172

3.4
(5)

 

 

 

 

 

لبهایم روی هم کیپ میشوند. مامان دست روی سرش میفشارد و اعصابش واقعا به هم ریخته.

 

-ای خدا سردرد شدم… اینا دیگه از کجا پیداشون شد؟ این دختر من چی میگه؟!

 

و رو به خودم با تعجب میپرسد:

 

-اومد تو اتاق جادوت کرد؟! چی تو گوشِت خوند که گولِت زد؟

 

شانه هایم را بالا میکشم. پیامی به گوشی ام میرسد. از روی میز برمیدارم و مامان با نگاهش دنبالم میکند:

 

– یا حوصله ت سر رفته، دنبال ماجراجوییِ جدید هستی؟ آره؟ ریخت و قیافه شو دیدی، سوژه پیدا کردی واسه سرگرمی؟

 

جوابی ندارم و روی تخت طاق باز می افتم. پیام بهادر را میخوانم:

 

-مامانت چرا نمیاد بیرون؟

 

توی این هاگیر و واگیر، از این پیامش خنده ام میگیرد و جواب میدهم:

 

-عزیزم شرمنده که نقشه هامون نقشِ بر آب شد… مامی امشب تو اتاقم می مونه…

 

مامان با حرص میگوید:

 

-هر فکری داری، واسه خودت نگه دار… آخر این فکر کردنا، جواب منفیه… فهمیدی حورا؟!!

 

با لبخند نگاهش میکنم و… جواب بهادر میرسد:

 

-تف به این شانس بیاد، فهمید نقشه داریم! کوبیدم اینهمه راه اومدم که شبِ عاشقونه باهم صبح کنیم بی انصاف… چشمم به در بمونه تا صبح؟

 

لبم بدون خنده کش می آید و حس هایم در هم است و پیام میدهم:

 

-انقدر زل بزن تا چشمِت دراد… شب خوش!

و بلافاصله موبایلم را خاموش میکنم. مامان آخرین حرف را میزند:

 

-اصلا بذار خیالتو راحت کنم… من دختر به این پسره نمیدم!

 

 

 

 

 

 

 

 

صدای زنگ درِ خانه را در خواب میشنوم انگار! و صدای مامان را که خوابالود میگوید:

 

-صبح زودی کیه؟!

 

خوابالود و عصبی غلت میزنم و پتو را روی سرم میکشم. تازه یکی دو ساعت است که خوابم برده و شب را اصلا خواب نداشتم.

 

بار دیگر صدای زنگ در می آید و اینبار واضح تر… مثلِ صدای ناراضیِ مامان که خوابالود و با لهجه ی مشهدی میگوید:

 

-سجاد مِس مِس نکن… درو باز کن ببین کیه؟

 

نفس بلندی میکشم و سعی میکنم دوباره به ادامه ی خواب شیرینم برسم. اما یک ثانیه ی بعد، همه چیز را به یاد می آورم!

 

یکهو خواب از سرم میپرد و چشمهایم تا آخرین حد باز میشود. بهادر و خانواده اش دیشب را اینجا بودند و حالا… اینجا هستند!

 

صدای بابا را میشنوم:

-اومِدُم…

 

یکهو برمیگردم و نیم خیز میشوم و به مامان نگاه میکنم که… با نگاهِ من می نیشیند.

 

-ساعت چنده؟!!

 

سوال خود را با نگاه به ساعت پخش و پلای دیواریِ توی اتاقم میدهد:

 

-هنوز هشت نشده!

 

-مامان…

 

همان لحظه صدای بلندِ بهادر را میشنوم.

 

-حاجی صبح بخیر! حال و احوال چطوره؟ رو به راهی ایشالا؟ بیدارتون که نکردم؟!

 

نگاه من و مامان روی هم می ماند و دهانم یک متر باز است. بهادر بیرون رفته بود؟!! بابا میگوید:

 

-این کارا چیه پسرم؟! چرا زحمت کشیدی؟ برای چی خرید کردی؟!!

 

مامان سریع بلند میشود و من دوباره طاق باز روی تخت می افتم.

 

-واااای شروع شد!

 

ولوم صدای بهادر بالاتر میرود:

 

-کاری نکردم… من که خواب نداشتم تا صبح… گفتم برم یه چرخ بزنم، یه صبحونه ی مشتی بگیرم، بیام دور هم بخوریم…

 

 

 

 

 

آنقدر بلند حرف میزند که همه را بیدار کند و انگار نه انگار که مهمان است!! مامان خنده اش گرفته و در حال پوشیدنِ لباس، میگوید:

 

-این اعجوبه رو از کجا پیدا کردی واقعا؟! تحفه رفته صبحونه خرید کرده… خودشیرین!

 

پوزخندی میزنم و بیچاره وار ناله ای میکنم. بابا میگوید:

 

-راضی به زحمت نبودیم…

 

-نه بابا چه زحمتی؟ کاری نکردم… تا خانوم بچه ها بیدار شن، بساط صبحونه رو بچینیم که بیان نوش جون کنن! حاجی چایی دم کنم؟

 

خدایا خدایا! انگار بلندگو قورت داده و چقدرررر متفاوت!

 

مامان متعجب میپرسد:

-مطمئنی مهندسه و شرکت داره؟!

 

خنده ای روی لبم می آید و این چندمین بار است که این را میپرسد؟! دستی به سر و صورتش میکشد و میگوید:

 

-بلندشیم زودتر بریم بیرون، قبل از اینکه پدر و مادرشو بیدار کنه و آبروی ما رو ببره… خونه رو گذاشته رو سرش… الان آشپزخونه مم میترکونه!

 

درحال بیرون رفتن، میگوید:

 

-توام زود بیا بیرون الانه که سراغتو بگیره!

 

همان لحظه صدای بهادر بلند میشود:

 

-اینو مخصوص حوری خانوم خریدم… بیدار شه بیاد بخوره، تقویت شه…

 

مامان کفری میخندد و بهادر ادامه میدهد:

 

-ما خیلی خانواده دوستیم حاج آقا بهشتی! خانوم بچه رو سرِ ما جا داره…

 

حقیقتا قلبم میلرزد و میدانم… احمقانه است! مامان نگاه تیزی به قیافه ی احمقم میکند و آرام میگوید:

 

-این عتیقه رو همین امروز جواب میکنی میره، تا بیشتر از این دیوونه‌‍م نکرده!

 

و بعد بیرون میرود. ثانیه ای بعد صدای بلندِ بهادر را میشنوم:

 

-صبح قشنگتون بخیر خانوم بهشتی! حال؟ احوال؟ شرمنده مزاحم شدیما… بیدارتون کردم؟

 

صدای مامان را خوب میشناسم که زیاد راضی به نظر نمیرسد، هرچند با لبخند!

 

-ممنون… نه بیدار بودم…

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

-شرمنده من تو آشپزخونه سرَک کشیدم..داشتیم با حاج آقا براتون صبحونه آماده میکردیم.. گفتم یه چایی دم کنم که اونم چای خشک نمیدونم کجاست… به موقع اومدین… بی زحمت این چای خشک رو بدید که…

 

مامان جدی میگوید:

-خودم دم میکنم آقا بهادر! شما بفرمایید بشینید بیشتر از این زحمت نکشید!!

 

-نه بابا چه زحمتی؟ وظیفه ست! ما نسل اندر نسل عادت داریم که خودمون واسه خانوم بچه ها صبحونه آماده کنیم… ارثیه… تو خونِ ماست… بابامم همینه! یعنی حوری خانوم بله رو بده، از بابت صبحونه خیال خودش و شما تخت! من مسئول وعده ی صبحونه!!

 

مامان از دست زبان او کم می آورد و فقط میگوید:

-تا ببینیم قسمت چی باشه…

 

و بهادر بی طاقتی اش را به رخ میکشد:

-حوری خانوم بیدار نشد؟!

 

ای جان دلش برای حرص دادنم تنگ شد! بابا جواب میدهد:

-بیدار بشه، میاد… شما بفرمایید!

 

اگر آرام گرفت؟!

 

-چشم… واسه صبحونه بیدار میشه دیگه، نه؟

 

از صدای بلندش پدر و مادرش هم بیدار میشوند و سلام و احوالپرسی و بار دیگر بهادر میپرسد:

 

-حوری خانوم نمیاد؟! من بدونِ خانوم از گلوم پایین نمیره… به عشق خودش صبح زودی رفتم کل شهرو گشتم و زبون پیدا کردم!

 

عجب از روی این بشر! زبان؟!! همه را دست انداخته با این مسخره بازیهایش!

 

مامان در اتاق را باز میکند و رو به منی که همانطور مبهوت روی تخت دراز کشیده ام، غر غر میکند:

 

-بلند شو بیا بیرون، تا به عشقت شهرو به آتیش نکشیده… یه بار دیگه بگه حوری خانوم کجاست، همون زبون رو میکُنم تو حلقش ها!

 

خنده ام میگیرد و احساس بدبختی میکنم و بلند میشوم. ستِ شومیز و شلوار کوتاهِ سفید میپوشم و موهایم را گیس میکنم.

 

به جای آرایش، صورتم را با دستمال مرطوب پاکسازی میکنم و عطر میزنم. شال روی سرم میکشم و با نفس بلندی از اتاق بیرون میروم.

 

با دیدنم گل از گلش میشکُفد و از سرِ میز بلند میشود و خنده ی پت و پهنش را تقدیمم میکند!

 

-سلام حوری خانوم… حوری خانوم صبح بخیر… خوبی حوری خانوم؟ به به، به به… بفرما… بفرما صبحونه… منتظر بودم شما بیای بعد شروع کنیم…

 

 

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.4 / 5. شمارش آرا 5

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG 20240503 011134 326

دانلود رمان در رویای دژاوو به صورت pdf کامل از آزاده دریکوندی 3 (2)

بدون دیدگاه
      خلاصه رمان: دژاوو یعنی آشنا پنداری! یعنی وقتایی که احساس می کنید یک اتفاقی رو قبلا تجربه کردید. وقتی برای اولین بار وارد مکانی میشید و احساس می کنید قبلا اونجا رفتید، چیزی رو برای اولین بار می شنوید و فکر می کنید قبلا شنیدید… فکر کنم…
IMG 20240425 105138 060

دانلود رمان عیان به صورت pdf کامل از آذر اول 2.5 (4)

بدون دیدگاه
            خلاصه رمان: -جلوی شوهر قبلیت هم غذای شور گذاشتی که در رفت!؟ بغضم را به سختی قورت می دهم. -ب..ببخشید، مگه شوره؟ ها‌تف در جواب قاشق را محکم روی میز میکوبد. نیشخند ریزی میزند. – نه شیرینه..من مرض دارم می گم شوره    
IMG 20240425 105152 454 scaled

دانلود رمان تکتم 21 تهران به صورت pdf کامل از فاخته حسینی 5 (2)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان : _ تاب تاب عباسی… خدا منو نندازی… هولم میدهد. میروم بالا، پایین میآیم. میخندم، از ته دل. حرکت تاب که کند میشود، محکم تر هول میدهد. کیف میکنم. رعد و برق میزند، انگار قرار است باران ببارد. اما من نمیخواهم قید تاب بازی را بزنم،…
IMG 20240424 143258 649

دانلود رمان زخم روزمره به صورت pdf کامل از صبا معصومی 5 (2)

بدون دیدگاه
        خلاصه رمان : این رمان راجب زندگی دختری به نام ثناهست ک باازدست دادن خواهردوقلوش(صنم) واردبخشی برزخ گونه اززندگی میشه.صنم بااینکه ازلحاظ جسمی حضورنداره امادربخش بخش زندگی ثنادخیل هست.ثناشدیدا تحت تاثیر این اتفاق هست وتاحدودی منزوی وناراحت هست وتمام درهای زندگی روبسته میبینه امانقش پررنگ صنم…
IMG 20240424 143525 898

دانلود رمان هوادار حوا به صورت pdf کامل از فاطمه زارعی 4.3 (6)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   درباره دختری نا زپروده است ‌ک نقاش ماهری هم هست و کارگاه خودش رو داره و بعد مدتی تصمیم گرفته واسه اولین‌بار نمایشگاه برپا کنه و تابلوهاشو بفروشه ک تو نمایشگاه سر یک تابلو بین دو مرد گیر میکنه و ….      

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

5 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Mahnaz
Mahnaz
1 سال قبل

پارت جديد بزاريد ديگه

یاسی
یاسی
1 سال قبل

دهنت سرویس بهادر 🤣🤣🤣🤣دیوث عوضی🤣🤣🤣

Mahnaz
Mahnaz
1 سال قبل

خيلي بهادر جيگره

Yasna
Yasna
پاسخ به  Mahnaz
1 سال قبل

خیلی🤣

زنِ نداشته اردلان
زنِ نداشته اردلان
1 سال قبل

وای چقدر این پسره حرص درارههههههههه

دسته‌ها

5
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x