رمان بوسه بر گیسوی یار پارت 175

4
(4)

 

 

 

نگاه گذرایی به اطراف می اندازم و همانطور که حدس زده بودم، نگاه خیلی ها روی ما و به روایتی روی من است.

 

قلبم مثل طبل میکوبد و نفسم به سختی بالا می آید و نگاه جدی ام را به بهادر میدهم… که برخلافِ من، گویا دارد تفریح میکند و خوش میگذراند!

 

زبان خشک شده ام را روی لبم میکشد و آرام میگویم:

 

-رو قولت حساب کردم… مرد باش و برو و دیگه برنگرد!

 

با خنده ی بیخیالی میگوید:

 

-بدو حوری…

 

چشم روی هم میگذارم و نفس عمیقی میکشم و یکهو چشم باز میکنم و میگویم:

 

-میشه زنت بشم؟

 

ناگهان میخندد و میگوید:

 

-نشنیدم… چی گفتی؟!

 

خدایا دارم عرق میریزم از شرم! حالا همه ی چهل پنجاه نفری که در کافه هستند، نگاهمان میکنند و من با اخم میگویم:

 

-قبول کن که…

 

-نمیشنوم… بلند…

 

دارم از دستش دیوانه میشوم و دستم مشت میشود و صدای لرزان و عصبانی ام بالا میرود:

 

-لطفا قبول کن زنت بشم!

 

بهادر با اخم پرتفریحی میگوید:

 

-قشنگ! همونطوری که گفتم بخواه…

 

کاملا نگاهها را حس میکنم و جرئت نگاه کردن به هیچکس… جز همین دو چشمِ سیاه و عوضی را ندارم. یکهو و بلند میگویم:

 

-خواهش میکنم قبول کن که زنت بشم بهادر!

 

یکی با خنده و بلند میگوید:

 

-دوماد رفته گل بچینه!!

 

صدای خنده ها آنقدر بلند میشود که بی اراده میگویم:

 

-نخندید!

 

سکوت کوتاهی میشود و یکی میگوید:

 

-دوربین مخفیه؟! آقا دوربیت مخفیه…

 

میخواهم بگویم آره… اما بهادر زودتر میگوید:

 

-نه بابا جدّیه! مراسم خواستگاریه… شما همه شاهد!

 

 

 

 

 

 

از صدای ریزِ خنده ها میشود فهمید که شک دارند! بهادر منتظر نگاهم میکند که بار دیگر درخواست کنم!!

 

با لبخند ملیح و سرشار از حرص و خجالت میگویم:

 

-بازم بخوام؟

 

سر تکان میدهد:

 

-قشنگ تر بخواه!

 

مردمک های لرزانم یک دور در حدقه میچرخند و بار دیگر میگویم:

 

-بله رو بده شاه دوماد…

 

خنده ی صدادارش به طرز مسخره ای قلبم را میلرزاند و یکی دیگر مزه پرانی میکند:

 

-شاه دوماد رفته کفتر بپرونه!

 

با حیرت به طرف نگاه میکنم و میان جمعیت یکی هست که… آشنا نمیزند؟!! بهادر نمیگذارد زیاد حواسم سرِ جایش باشد و میگوید:

 

-بریم واسه بارِ سوم!

 

اما من با نگاه به جمع میگویم:

 

-اتفاقا شاه دوماه کفتر بازه!

 

صدای خنده ها به هوا میرود و من با حرص به بهادر چشم میدوزم و آرام میگویم:

 

-برم سرمو بذارم بمیرم که دارم از چه شخصیت والایی خواستگاری میکنم…

 

او سر جلو میکشد و با شیطنت میگوید:

 

-تازه قراره جوابِ منفی هم ازش بشنوی!

 

حتی فکرش هم سرگیجه آور است و جلوی چشمِ این همه آدم قرار است به حد مرگ ضایعم کند!! با تصورش هم چشمم سیاهی میرود و با تُخسی میگویم:

 

-اشکال نداره… می ارزه به رفتنِ تو!

 

چشمانش جمع میشود و پوزخندی میزند و میگوید:

 

-پس بگو آخری رو که تموم کنم بره…

 

نفسی میگیرم و با غرور و کینه دستش را میگیرم و… بلندتر از دو دفعه ی قبل، شمرده شمرده میگویم:

 

-آقای بهادر خواهش میکنم قبول کن که زنت بشم!

 

سکوت میکند و سکوت میشود! هر صدمِ ثانیه ای که با سکوتش… و نگاه خاصش میگذرد، قلبم کنده میشود و می افتد. الان… سکوت… چرا؟!!

 

دیگر از آن خنده ی مسخره خبری نیست… حتی از شیطنت و خباثت… دستم را میفشارد و… همه منتظرِ جوابش هستند. هرچقدر که میگذرد، حیرت و وحشت و گیجی ام بیشتر میشود.

 

دیگر نفسم بالا نمی آید، که بلند میشود و در چشمان از حدقه بیرون زده ام میگوید:

 

-قبول!

 

 

 

 

 

قبل از اینکه اصلا بفهمم چه شنیدم، صدای سوت و دست و کِل، کُل فضای کافه را پر میکند!

 

همان لحظه… یعنی همان یک ثانیه ی اول، چشمانم سیاهی میرود و چه شنیدم؟! چه گفت؟!!

 

-چ…چی…

 

سرش را نزدیک می آورد و میان همهمه و آشوبی که به پا کرده، آرامتر تاکید میکند:

 

-قبول میکنم که زنم بشی!

 

دیگر فراموش میکنم که باید نفس بکشم! درست مثل مجسمه خشک میشوم و حتی یادم میرود که دهانم را ببندم و پلک بزنم و صدای تبریک به گوشم میرسد!!

 

مردمک های لرزان و وحشت زده ام، ناخودآگاه میان جمعیت میچرخد و با گیجیِ تمام، بار دیگر به بهادر میرسد.

 

بهادری که لبخند دارد! غرور و پیروزی در چشمهای شرور و براقش موج میزند و نگاه حریصانه اش فقط به صورت بُهت زده ی من است.

 

-حال کردی خدایی؟ نذاشتم ضایع شی…

 

هنوز حرفش را هضم نکرده ام که ناگهان توی بغلِ کسی فرو میروم و سپس… صدای دخترانه ی شاد و خوشحالی جیغ جیغ کنان میگوید:

 

-مبارکه حورا جون… باورم نمیشه بهادر رو انقدر دوست داری!

 

وقتی درک میکنم که چه کسی بغلم کرده، یک آن حمله ی عصبی بهم دست میدهد و سریع خود را از توی بغلش بیرون میکشم.

 

واقعا گیج و وحشت زده ام و وقتی نگاهم به صورتِ آشنایی…که با یک ثانیه تعلل میشناسمش، می افتد…چشمانم سیاهی میرود و ناله میکنم:

 

-وای…

 

خواهرِ بهادر تعلل نمیکند و دو دستم را میفشارد و با ذوق میگوید:

 

-عاشقتم دختر… زندادشِ خودمی… مرسی که میخوای عروس ما بشی!

 

صدایش توی مغزم فرود می آید و چشمانم را با شدت روی هم فشار میدهم. بار دیگر ازش رو دست خوردم!!

 

بعد از چند ثانیه ای تعلل، چشم باز میکنم و نگاه دقیق تری به اطرافم میکنم. اطرافِ من و…بهادری که توی دو قدمی ام ایستاده و همچنان خیره ی من است…

 

 

 

 

 

خواهرش که دستم را همچنان توی دست دارد… آن یکی خواهرش هم نزدیکم است…و دو مردِ جوان که میشناسمشان… شوهرهای همین دوتا هستند!

 

نقشه اش همین بود نه؟!! لعنتی… لعنتی… صدای موزیک عوض میشود و یک آهنگ رمانتیک و شاد، با موضوعِ وصال و آغاز عاشقانه ی زندگی خوانده میشود و صدای نحسِ خواننده گوشهایم را پر میکند.

 

آن یکی خواهرش هم تبریک میگوید و هیجان زده است و باور نمیکند که آنقدر دادشش را دوست دارم که خودم از او درخواست ازدواج کرده ام، و به روایتی خواستگاری کرده ام!!

 

حق دارد! حتی خودم هم باورم نمیشود که توی تله ی بهادر افتاده ام!!

 

هرچند که نمیفهمم… حیران و بی نفس آن وسط مانده ام… و قرار بود نه بشنوم و حالا یک “قبول میکنم زنم بشی” شنیده ام… پیشِ چشمِ همه… مِن جمله خواهرهایش!!

 

و با تمامِ اینها، یک چیزی حالم را بد کرده است. حالِ دلم خراب است و نمیدانم چرا! سرم کلاه رفته… یا نرفته… یا نقشه ی دیگری در کار است… یا نیست… هرچه هست، حس میکنم که احساساتم جریحه دار شده و… عصبانی ام!

 

بازی دیگری راه انداخته؟! من را اینجا کشانده که ازش درخواست ازدواج کنم؟! همه اش برنامه ریزی شده بود؟! بازهم؟! بازهم؟!!!

 

آنقدری حالم بد میشود که میان تبریکها، به مرز انفجار میرسم و با تمامِ عصبانیت جیغ میزنم:

 

-بسّه!!!

 

صداها کمتر میشود… اما اعصاب شنیدن حتی یک صدا را هم ندارم و با دستانی که مشت میکنم، محکمتر میگویم:

 

-دست نزنید!

 

ناگهان همه ی صداها قطع میشود، البته به جز خواننده ای که انگار تازه گرم گرفته و غرق شده است!

 

رو بهش با حرص جیغ میزنم:

 

-نخون!!

 

صدایم آنقدر بلند هست که بشنود و همان دم خفه شود!

 

-عه… چی شد؟!

 

 

 

 

 

 

به سوال خواننده که پشت میکروفن میپرسد… و میدانم که سوالِ خیلی هاست، توجه نمیکنم و به سمت بهادر میچرخم.

 

تیز و عصبانی نگاهش میکنم و چشمهای باریک شده و براقش را از نظر میگذرانم. هنوز لبخند کمرنگی دارد… و حس؟!

 

-خانومِ بها…

 

بغض میکنم و نمیدانم چرا… از عصبانیت دستانم میلرزد و قلبم میلرزد و تنم میلرزد و قدم بلندی به سمتش برمیدارم.

 

-بازم بازی؟!!

 

با صدای آرام و خش داری، لب میزند:

 

-نه…

 

چشمانم پر میشود و اخم میکنم. مشتم را به سینه اش میکوبم و با صدای شکسته ای میغرم:

 

-پس چرا قبول کردی؟!!

 

صدای زمزمه هایی به گوشم میرسد و بی توجه، فقط به بهادر نگاه میکنم و جواب میخواهم! مشت بعدی را میزنم و بلندتر میگویم:

 

-قول دادی!!

 

بازویم را میگیرد و سرش را پایین تر می آورد و دم گوشم زمزمه میکند:

 

-دلم نیومد پیش این همه آدم ضایعت کنم…

 

کفری میشوم و بازویم را با ضرب آزاد میکنم و تقریبا جیغ میزنم:

 

-تو بیخود کردی زیرِ قولت زدی!!

 

صدای خواهرش را میشنوم که میگوید:

 

-چی شده؟!

 

هیچکدام بهش توجه نمیکنیم و بهادر با نفس بلندی میگوید:

 

-نزدم…

 

-پس جواب منفی بده… زودباش!

 

یکی دیگر میگوید:

 

-وااا!

 

حوصله شنیدن هیچ صدایی ندارم و مرزی تا جنون ندارم! مشت هایم را به سینه ی بهادر میزنم و از چشمهایم اشک میچکد و عصبانی داد میزنم:

 

-زودباش جواب منفی بده! باید میگفتی نه… باید ردم میکردی و میرفتی… نمیخوام بازی باشه… قول دادی… ما قرار گذاشتیم… زیرش زدی نامرد… بازم بازی… بازم بازی!!

 

مچ دستم را میگیرد و سعی میکند نگهم دارد.

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4 / 5. شمارش آرا 4

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG 20240503 011134 326

دانلود رمان در رویای دژاوو به صورت pdf کامل از آزاده دریکوندی 3 (2)

بدون دیدگاه
      خلاصه رمان: دژاوو یعنی آشنا پنداری! یعنی وقتایی که احساس می کنید یک اتفاقی رو قبلا تجربه کردید. وقتی برای اولین بار وارد مکانی میشید و احساس می کنید قبلا اونجا رفتید، چیزی رو برای اولین بار می شنوید و فکر می کنید قبلا شنیدید… فکر کنم…
IMG 20240425 105138 060

دانلود رمان عیان به صورت pdf کامل از آذر اول 2.5 (4)

بدون دیدگاه
            خلاصه رمان: -جلوی شوهر قبلیت هم غذای شور گذاشتی که در رفت!؟ بغضم را به سختی قورت می دهم. -ب..ببخشید، مگه شوره؟ ها‌تف در جواب قاشق را محکم روی میز میکوبد. نیشخند ریزی میزند. – نه شیرینه..من مرض دارم می گم شوره    
IMG 20240425 105152 454 scaled

دانلود رمان تکتم 21 تهران به صورت pdf کامل از فاخته حسینی 5 (2)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان : _ تاب تاب عباسی… خدا منو نندازی… هولم میدهد. میروم بالا، پایین میآیم. میخندم، از ته دل. حرکت تاب که کند میشود، محکم تر هول میدهد. کیف میکنم. رعد و برق میزند، انگار قرار است باران ببارد. اما من نمیخواهم قید تاب بازی را بزنم،…
IMG 20240424 143258 649

دانلود رمان زخم روزمره به صورت pdf کامل از صبا معصومی 5 (2)

بدون دیدگاه
        خلاصه رمان : این رمان راجب زندگی دختری به نام ثناهست ک باازدست دادن خواهردوقلوش(صنم) واردبخشی برزخ گونه اززندگی میشه.صنم بااینکه ازلحاظ جسمی حضورنداره امادربخش بخش زندگی ثنادخیل هست.ثناشدیدا تحت تاثیر این اتفاق هست وتاحدودی منزوی وناراحت هست وتمام درهای زندگی روبسته میبینه امانقش پررنگ صنم…
IMG 20240424 143525 898

دانلود رمان هوادار حوا به صورت pdf کامل از فاطمه زارعی 4.3 (6)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   درباره دختری نا زپروده است ‌ک نقاش ماهری هم هست و کارگاه خودش رو داره و بعد مدتی تصمیم گرفته واسه اولین‌بار نمایشگاه برپا کنه و تابلوهاشو بفروشه ک تو نمایشگاه سر یک تابلو بین دو مرد گیر میکنه و ….      

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

7 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Banoooo-lucifer
Banoooo-lucifer
11 ماه قبل

بابا پارت جدید رو بدید دیگه اه
دیونمون کردید

Mobi
Mobi
11 ماه قبل

پاااااارت جدید کوووووو

امی
امی
1 سال قبل

سلا وعرض ادب
رمانتون واقعا خیلی دوست داشتنی نوشتید خواننده رو جذب خودش میکنه انشاءالله موفق باشید
ولی خیلی دیر پارت میذاری اگه وقت دارید پارت زودتر بذارید ،خیلی انتظار بده

همتا
همتا
1 سال قبل

واااای چقدر بد جا تموم شد

زلال
زلال
1 سال قبل

فاطمه توروخدا ی پارت دیکه بدع بد جایی تموم کردی

زلال
زلال
1 سال قبل

وای تورو قرآن ی پارت دیگع توروخدا

Anya
Anya
1 سال قبل

رمان خوبیه….ولی همین پارت گذاری کم و با فاصله جذابیتشو گرفته

دسته‌ها

7
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x