رمان بوسه بر گیسوی یار پارت 31

3.3
(3)

 

-دی…وو…نه!!

-پس نخورد بهت…عِب نداره حالا دفعه بعد صاف میزنم وسط ابروهات! فقط تو بیا بیرون…
بیش از حد خطرناک و کله خر و حیرت آور و دیوانه و دیوانه کننده!
-بیا بیرون حوری…

صدایش آرامتر شده…و حسم میگوید که به در خانه ام تکیه داده و کمی…بی حوصله است؟!
-مُردی؟
یا بی اعصاب؟!

-نمیام!
صدایش با خنده ی آرامی همراه میشود:
-میترسی؟!
مثلِ چی!

-نخیر!
-خوبه…من از این روی تو بد رقمه خوشم اومده که هیچ جوره کم نمیشه…بیا بیرون و ثابت کن که اهل ترس و فرار و جا زدن نیستی…
دارد تحریکم میکند!

-نمیام!
-پس میترسی…
لعنتی!
-نه جناب…ما هروقت باهم روبرو میشیم، یه بلایی سرت میاد…واسه خودم نمیگم…میترسم باز بهتون آسیب بزنم…از من دور بمونید، بیشتر به نفعتونه…

پوزخندی میزند:
-جواب این بلاها رو چطوری میخوای بدی؟ دلم میخواد با این تفنگ کل بدنِتو سوراخ سوراخ کنم خوشگله!
مور مورم میشود.

ترس به کنار…بی ادب بودنش هم بهش می آید دیگر. اما چرا انقدر بد میگوید “خوشگله” ؟!! جوری که آدم از خوشگل بودن پشیمان می شود اصلا!
-ما نخوایم شما بهمون بگی خوشگله، کیو باید ببینیم؟

بلافاصله با تمسخر میگوید:
-خودِ منو!
میترسم حتی به در نزدیک شوم و نامرد سلاح گرم به همراه دارد!

به دیوار کنار در می چسبم و قلبم هنوز توی دهانم می زند.
-نمیخوام!
-نمیخوای خوشگلِ ما باشی خوشگل خانوم؟ بیا خودم قیافه ی خوشگلتو از ریخت بندازم تا دیگه حوریِ ما نباشی…

چشم در حدقه میچرخانم و سعی میکنم به مسخره کردنش توجه نکنم.
-قصدم آسیب زدن بهتون نبود آقای بهادر…واقعا نمیخواستم از پله ها بندازمتون پایین و…اممم تا این حد بازی رو جدی پیش ببریم! کوتاه بیاید و اون اسلحه رو بذارید کنار لطفا!

با تکخندی شبیه به پوزخند میگوید:
-مثل سگ ترسیدی!
چه غیر منتظره!
-بی ادب!

-جای مودبانه گوه خوردن، یه کلوم بگو غلط کردم…
چشمانم از رک و بیتربیت بودنش درشت میشود.
-این چه طرز حرف زدنه؟! کی خواست گو…

اَه چه میگویم؟! میخندد…با حرص و بلند میگویم:
-کی خواست معذرت خواهی کنه؟! اصلا خوب کردم…تا تو باشی و منو تهدید نکنی…این دفعه اگه جلو راهم سبز بشی یا قصد کنی حتی بهم نزدیک بشی، جونتو میگیرم!

صدایش آرام و پرکینه میشود:
-خفه شو و فقط بگو غلط کردم…خانوم خانوما!
آخر با این طرز حرف زدنش کهیر میزنم!
راستش…درستش این است که لااقل معذرت خواهی را بکنم دیگر…

دهان باز میکنم برای معذرت خواهی…اما نمیدانم چطور میشود که زبانم میگوید:
-غلطم کردی!
حقیقتا خودم هم بهت زده می شوم!
و یک ثانیه ی دیگر با شلیک دوم، درِ خانه ام سوراخ میشود! درست کنارِ شانه ام!!

با هینِ بلند و ترسیده ای خود را کنار میکشم. پایم به لبه ی فرش گیر میکند و با باسن روی زمین می افتم. و در اوج ترس و حیرت می بینم که هر چند ثانیه یکبار با یک شلیک، یک سوراخ روی درِ واحدم نمایان می شود!!

دست روی قلبم میگذارم. وحشتناک است…در خانه ام دارد سوراخ سوراخ میشود و این مرد قطعا یک جنون خاصی دارد، بدتر از جنوناتِ من! انقدر وحشتناک است که منِ همیشه دیوانه و به دنبالِ چنین هیجاناتی، تاب نمی آورم و بی اراده داد میزنم:
-بس کن روانی!!

ثانیه ای سکوت میشود، اما بعد یکی دیگر! و بلافاصله میگوید:
-روانیتم اصلا دختر! میگی غلط کردم یا درو از جا بکّنم؟!!

وای خدایا چطور مانده ام و دارم ادامه می دهم؟!! اسمش بازی ست؟! بازی با جان و تا سر حد مرگ! تمام تنم به لرزه افتاده و هر لحظه ممکن است از ضعف اعصاب بیهوش شوم…با اینحال…
-نکن…نمیگم!

ضربه ی محکمی به پایش به در میزند:
-نگو!! چه حالی میده که نگی…تو فقط نگو، تا من بمیرم واسه سرتق شدنات!

در جا میپرم و چشمهایم روی هم فشرده میشوند. او با ضربه ی دیگری میگوید:
-مرد نیستی اگه بگی غلط کردم…

بدتر از او با عصبانیت داد میزنم:
-حورا نیستم اگه بگم غلط کردم!!
-حتی اگه بمیری…
-حتی اگه بمیرم!

با لذت و کینه میغرد:
-پایه تم اساسی!
خدا مرا مرگ دهد که کله خر تر از او هستم!

ثانیه ای بعد صدای کوبیده شدن در خانه اش به گوش میرسد. رفت؟!!
دو دستم را روی صورتم میگذارم و نفسم را با شدت بیرون میدهم. خدا می داند بعد از این چه خواهد شد!

صدای بسته شدن در حیاط به گوشم میرسد. از خانه بیرون رفت.
به در سوراخ سوراخ شده ام نگاه می کنم و هنوز نفسم به سختی بالا می آید.
به دیوار روبروی در نگاه میکنم. چندتا از تیرها از در گذشته و دیوار روبرو را سوراخ کرده است. وای اگر یکی از این ساچمه ها به من اصابت میکرد…

حتی فکرش هم باعث میشود بدنم یخ بزند. واقعا وحشتناک است…و در عین حال…نباید ذوق کنم و خوشم بیاید و ته دلم قیلی ویلی برود، ولی…
-عجب لحظه های اکشن، گانگستری، خلافکاری ای بود!! تو فقط همینطوری دیوونه شو، تا من بمیرم واسه اون کله خرِ وحشی بودنات!

-من جوابِ البرز رو چی بدم؟!!
نگینِ بعدی را روی سوراخ بعدیِ در می چسبانم و جوابِ پیامِ سوره را می دهم:
-بگو میتونه بیاد خواستگاری…اما نه واسه جواب مثبت گرفتن…

گوشی را کنار می گذارم و نگین دیگری از توی بساطم برمی دارم. نگین های ریز و درشتی که قبلا برای ساخت و آموزش گوشواره و زنجیر و اینطوری جینگیل مینگیلی ها خریده بودم و مدتی سرگرم این قرتی بازیها بودم.

هرچند که حالا دلم را زده و درست کردنشان هیچ شور و هیجانی برایم ندارد.
اما حالا این نگین های نسبتا گرانقیمت، میتواند درِ سوراخ سوراخ شده ام را مزین کند و چقدر هم به رنگ قهوه ایِ در می آید.

با ذوق نگین بعدی را میچسبانم و نگاه به درِ نگین کاری شده ام می کنم.
-چه خوشگل شد!! مدلش هیچ جا نیست…
فقط خدا کند که عمو منصور هم مثل من با دیدن این مدل جدیدِ در، ذوق زده شود!

پیام سوره می رسد.
-حورا خودت میفهمی چی میگی؟ مگه مردم مسخره ی تو ان که بیان خواستگاری و جواب منفی بگیرن؟ اصلا یعنی چی آخه؟! مگه خودت نمیگفتی که آرزوت اینه البرز یه نگاه بهت بکنه؟

لبهایم جمع میشود. خب آرزویم بود و به آرزویم رسیدم دیگر! بیشتر از یک نگاه هم کرد تازه…من که بیشتر نخواسته بودم!

-آره خب…اما از نگاهش توقع دیگه ای داشتم! اون چیزی که میخواستم از نگاهش دریافت نکردم…اصلا نمیخواستم منو بخواد…بیشتر عاشق اون ندیدن و نخواستنش بودم که خراب کرد!

میدانم که حالا قیافه اش از حرص و حیرت کج و کوله شده است. پیامش زودتر از آنچه فکر میکنم، می رسد:
-فقط می تونم بگم، خدا شفات بده حوریه!!

هه! فکر کرده میتواند من را با این اسم حرص بدهد. به رویم نمی آورم و جواب میدهم:
-حالا زیاد حرصِ منو نخور آبجی…من دنبال دست نیافتنی ترینا هستم!

-که مثل البرز یه نگاه بهت بندازه و بعد فکر کنی حالا چه تحفه ای هستی و حیفی؟!! بی ظرفیت!
چه رُک و خشن!

-انقدر سنگ پسرخاله ی شوهرتو به سینه نزن…البرز واسه من خیلی کمه و من به کم قانع نیستم!
و در ذهنم تصویرِ سمیعی با آن غرور و اخم و جذابیت نمایان می شود! چقدر بیشتر از البرز و هر پسری ست که دیده ام!!

-بی لیاقتِ خنگ، پسر به این خوبی دیگه چی میخوای؟ از سرتم زیاده…یه نگاه به خودت بنداز بعد اُردِ ناشتا بده!
بالاخره توانست حرصم را دربیاورد.

-اصلا می دونی چیه؟ من به کس دیگه ای فکر میکنم. به البرزم بگو میتونه بیاد خواستگاری یه موز برداره بره!
دقیقه ای بعد پیام می دهد:
-کیه؟!!

این یعنی به شدت کنجکاو است! اگر گفتم؟! بماند در کف!
بازهم تصویر سمیعی جلوی چشمم نمایان می شود و غرق رویا میشوم با آن نگاه نکردن و بی محلی کردنهایش! جذابتر از او هم مگر می تواند وجود داشته باشد؟! البرز در برابرش کیلو چند؟!

صدای زنگ گوشی باعث میشود که از رویا بیرون بیایم. با دیدن اسمِ عمو منصور حس دیگری میگیرم. نگاهم بی اراده به سمت درِ نگین کاری شده کشیده میشود. و بعد به سمت درِ تراسی که یک شیشه اش ترَک برداشته!

خجالت آور است و به من چه؟
-سلام عمو جان!
صدایش مثل همیشه گرم و مهربان است.

-سلام دخترم حوریه جان…خوبی عمو؟
حوریه و…پوففف چه بگویم آخر؟!
-ممنون…حورا هستم و خوبم…شما خوب هستید؟

به رویش نمی آورد و کلا چیزی به اسم حورا نمیشنود!
-قربون دختر خوشگلم…چه خبرا عمو جون؟ زنگ زدم یه حالی ازت بپرسم…
آخی خیلی مهربان است واقعا!

-مرسی عمو لطف کردید…سلامتی…خدارو شکر خوبم…
-الحمدالله!!
چه از تهِ دل!
خودش ادامه میدهد:

-راحتی عمو جان؟ چیزی اذیتت نمیکنه که؟
چیزی که…نگاهی به دیوار میکنم و سوراخ ها را میشمارم…
-نه اصلا! همه چی خوبه…امن و امان…

با شک و تردید میپرسد:
-مطمئنی؟!!
-بله! چطور مگه؟ چیزی شده عمو جون؟

او هم بلافاصله میگوید:
-نه نه هیچی…خدا رو شکر…پس اونجا راحتی دیگه دخترم؟
چقدر میپرسد!

-بله خیالتون راحت…ممنون که نگرانمید…ولی چیزی واسه نگرانی وجود نداره…خونه ی راحت و همسایه های خوب…واقعا واسه همه چی مرسی…
بازهم صدایش متعجب است وقتی میپرسد:
-همسایه های خوب؟!!

میخندم. بهادر از همه شان بهتر است و این سوراخ ها هم شاهد! آخر چه کسی میتواند تا این حد مرا لبریز از هیجان و شور و شعف کند و تحریکم کند به ماندن و جنگیدن تا سر حد مرگ؟! اینجا وفورِ نعمت است اصلا!

-عالی!
-یعنی با همسایه بغلی به مشکل برنخوردی؟!
مشکل؟! عمو منصور چه چیزها میگویدها!

-نه بابا چه مشکلی؟! یکی دوبار اون اوایل یه بحث کوچیک داشتیم که اونم حل شد…

-جلل الخالق!!
خنده ام را به سختی فرو میدهم. همه این بشر را میشناسند…اما من را که نمی شناسند چه جان سختی هستم در این موارد!

-چیزی شده عمو؟!
با مکث میگوید:
-نه حوریه جان…چی بگم؟ چیزی نشده…فقط ایشالا اونجا موندنی‌ای دیگه؟ قرار نیست که بری؟

متعجب میپرسم:
-یعنی برم؟!
-نه نه!! کجا بری؟ فقط پرسیدم که مطمئن بشم فعلا هستی…تا کِی میمونی ایشالا؟

وای نکند بیرونم کند؟! نکند پسرش از فرنگ برگردد و این خانه را بخواهد؟ من تازه به جاهای خوبِ این بازی رسیده ام…الان وقت رفتن نیست به خدا!
با ناراحتی میگویم:
-تا هروقت که شما اجازه بدید…

بازدم بلندش در گوشی پخش میشود و با مهربانی میگوید:
-قربون دخترم…تا هروقت که دلت خواست بمون عمو…اصلا اون خونه تا هروقت که خودت بخوای مال توئه…آفرین دخترم…پس نگرانی نداشته باشم؟ خیالم از بابتت راحت باشه؟

ته صدایش خوشحالی موج میزند آیا؟!
-خیالتون راحت…ممنون..
دقیقه ای دیگر خداحافظی می کنم و متفکرانه به سوراخ های دیوار خیره می مانم. عمو منصور هم مثل بقیه ی آدمهای این ساختمان مشکوک میزند!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.3 / 5. شمارش آرا 3

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG 20240425 105233 896 scaled

دانلود رمان سس خردل جلد دوم به صورت pdf کامل از فاطمه مهراد 5 (1)

بدون دیدگاه
        خلاصه رمان :   ناز دختر شر و شیطونی که با امیرحافط زند بزرگ ترین بوکسور جهان ازدواج میکنه اما با خیانتی که از امیرحافظ میبینه ، ازش جدا میشه . با نابود شدن زندگی ناز ، فکر انتقام توی وجود ناز شعله میکشه ، این…
IMG 20240503 011134 326

دانلود رمان در رویای دژاوو به صورت pdf کامل از آزاده دریکوندی 3.7 (3)

بدون دیدگاه
      خلاصه رمان: دژاوو یعنی آشنا پنداری! یعنی وقتایی که احساس می کنید یک اتفاقی رو قبلا تجربه کردید. وقتی برای اولین بار وارد مکانی میشید و احساس می کنید قبلا اونجا رفتید، چیزی رو برای اولین بار می شنوید و فکر می کنید قبلا شنیدید… فکر کنم…
IMG 20240425 105138 060

دانلود رمان عیان به صورت pdf کامل از آذر اول 2.6 (5)

بدون دیدگاه
            خلاصه رمان: -جلوی شوهر قبلیت هم غذای شور گذاشتی که در رفت!؟ بغضم را به سختی قورت می دهم. -ب..ببخشید، مگه شوره؟ ها‌تف در جواب قاشق را محکم روی میز میکوبد. نیشخند ریزی میزند. – نه شیرینه..من مرض دارم می گم شوره    
IMG 20240425 105152 454 scaled

دانلود رمان تکتم 21 تهران به صورت pdf کامل از فاخته حسینی 5 (4)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان : _ تاب تاب عباسی… خدا منو نندازی… هولم میدهد. میروم بالا، پایین میآیم. میخندم، از ته دل. حرکت تاب که کند میشود، محکم تر هول میدهد. کیف میکنم. رعد و برق میزند، انگار قرار است باران ببارد. اما من نمیخواهم قید تاب بازی را بزنم،…
IMG 20240424 143258 649

دانلود رمان زخم روزمره به صورت pdf کامل از صبا معصومی 5 (2)

بدون دیدگاه
        خلاصه رمان : این رمان راجب زندگی دختری به نام ثناهست ک باازدست دادن خواهردوقلوش(صنم) واردبخشی برزخ گونه اززندگی میشه.صنم بااینکه ازلحاظ جسمی حضورنداره امادربخش بخش زندگی ثنادخیل هست.ثناشدیدا تحت تاثیر این اتفاق هست وتاحدودی منزوی وناراحت هست وتمام درهای زندگی روبسته میبینه امانقش پررنگ صنم…
IMG 20240424 143525 898

دانلود رمان هوادار حوا به صورت pdf کامل از فاطمه زارعی 4 (8)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   درباره دختری نا زپروده است ‌ک نقاش ماهری هم هست و کارگاه خودش رو داره و بعد مدتی تصمیم گرفته واسه اولین‌بار نمایشگاه برپا کنه و تابلوهاشو بفروشه ک تو نمایشگاه سر یک تابلو بین دو مرد گیر میکنه و ….      

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

1 دیدگاه
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
FTM
FTM
1 سال قبل

عالیییی

دسته‌ها

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x