رمان بوسه بر گیسوی یار پارت 35

3.5
(6)

 

واقعا میخواهد چنین غلطی بکند؟! یعنی…کارم تمام است؟! چرا سکته نمیکنم از وحشت؟! چشمهایم باز میشوند و از ترس به حالتی از خشک شدن رسیده ام.
-این کارو…نمیکنی!!

نگاه سیاه و وحشی اش در صورتم چرخ میخورد. روی لبهایم مکث میکند…چند ثانیه ای! دیگر نفسم بالا نمی آید.
-نه پسر…نکن…جونِ…چنگیز…

صورتش جلو می آید. سرم عقب میرود. بدنم مثل چوب میشود. چشم از لبهایم برنمی دارد. خدایا اولین بوسه ی زندگی ام اینطوری…با این آدم…نه!!
-میرما!

کجخندی میزند. فاصله را کمتر میکند.
-باید زودتر از اینا میرفتی…
چشم میفشارم و خواهش وار و ترسیده ناله میکنم:
-تو رو خدا نبوس!

هرم نفسهایش روی پوست صورت و لبهایم میخورد. بدنم یخ میزند. جرئت نمی کنم چشم باز کنم و با بدنی یخ زده تلاش میکنم برای خلاصی. اما از پسش برنمی آیم.
-ولم کن…همین امشب میرم…

نزدیک به لبم پچ پچ وار میگوید:
-در حدی نیستی که ببوسمت…
بی اراده و پر از حیرت چشم باز میکنم. او با غرور و شرارت میگوید:
-یعنی اصلا ارزششو نداری!

یک چرک و چیلیِ بی کلاسِ بد تیپِ لاتِ کفتر باز این حرف را بزند، خیلی زور دارد. باید خوشحال باشم که به چشمش نیامدم و ارزشش را ندارم و لااقل در امانم…اما حرصم میگیرد و نمیتوانم جلوی زبانم را بگیرم!

-خدارو شکر از نظر آدمی مثل تو، ما در حد هم نیستیم!! آره بابا من کجا، توئه اُزگل کجا؟! چه اعتماد به نفسی هم داره با این ریخت و قیافه!
اخم میکند و موهایم را از پشت سر چنگ میزند.

-زبونت ولی خوردن داره!
تازه به خودم می آیم که در چه موقعیتی وِر وِرِ بیجا کردم! با ترس بلغور میکنم:
-غلط کردم،زبونمم در حدت نیست بخدا!!

-کمه!
-چی؟!
نمیدانم چه میشود. ناگهان بلندم میکند…جیغ کر کننده ای میکشم. زیر پایم خالی میشود. در عرض یک ثانیه بدنم آن ور حصار می افتد و…به یکباره رها میشوم!!

پشت سر هم جیغ میزنم. و ثانیه ای دیگر میفهمم که آویزان شده ام! یعنی یک دستم در دستِ بهادر است و بقیه ی بدنم آویزان از تراس!

-دوباره بگو!!
جیغ میزنم:
-کمک!!
بهادر دستم را میفشارد:
-بلندتر بگو غلط کردم!

گریه ام میگیرد. یک نگاه به پایین می اندازم. تا حیاط فاصله زیاد است و اگر بیفتم، قطعا می میرم!
-یکی نجاتم بده!!

بالاخره صدای شهربانو درمی آید…
-حورا؟!! تویی؟!!
صدای شهربانو را که میشنوم، بلندتر و ترسیده تر داد میزنم:

-شهربانو کمکم کن…یکی کمک کنه! این میخواد منو بندازه…کمککک!!

ثانیه ای بعد صدای رادین را میشنوم:
-عمو!! وای آویزونش کردی؟! خاله الان میفتی…
شهربانو انگار بالاخره من را می بیند که میگوید:

-یا ابوالفضل!! آقا بهادر چیکار میکنی؟ خدایا رحم کن. آقا میفته ها…تو رو خدا بکشش بالا!

نگاهم به سمت بهادر بالا می آید. خنده ی پر حرصی به لب دارد و چشم از من نمیگیرد.
-بندازمت؟!!
جیغ میزنم:
-نه!!
-میری؟!!

کاش بگویم آره!
-نه!!
تکانم میدهد. زهره ترک میشوم!
-میری یا بندازمت؟!!

آخر من را از اینجا می اندازد و مغزم پاشیده میشود کفِ حیاط!
-کجا برم؟!! منو بکش بالا!

شهربانو داد میزند:
-آقا بهادر قربون قد و بالات برم، این دیگه شوخی بردار نیست. بکشش بالا…یهو از دستت لیز میخوره خونش میفته گردنت!

در آن بُهبُهه و ترس، یک لحظه هنگ میکنم! این شهربانو چه میگوید؟!!
-شهربانو؟!!

اما رادین با هیجان و ذوق میگوید:
-عمو بندازش! عمو بترسونش! عمو یه جوری بندازش بیفته تو حوض!! خاله نگو میرما! تسلیم نشو!!

بلند و بی اعصاب داد میزنم:
-خفه شو رادین!!
بهادر پرتمسخر میخندد:
-عه بی ادب این چه طرز صوبته با یه بچه، خانومِ حورا؟!

خدایا من آویزانم اینها چرا انقدر ریلکس و مشنگ اند؟!!
نگاهش میکنم و با حرص ناله میکنم:
-منو بکش بالا دیوونه!

دستم را تکان میدهد و هی من را سکته میدهد.
-بگو غلط کردم…
زبان لعنتی بچرخ! گریه میکنم:
-نمیگم!!

میخندد:
-بگو وگرنه میندازمت!
-نه!! تو رو خدا!

خوشش می آید انگار!
-میری یا نه؟!
بروم! باید همین امشب بروم. یعنی همین حالا بگویم که میروم. اگر نگویم، رها میشوم و جنازه ام می افتد کف حیاط!
-بگو میرم!

مستاصل و ترسیده و لجباز…که هم به مرگ فکر میکنم، هم به این بازی…که قرار بود تا سر حد مرگ پیش بروم.

این نهایتش نیست؟! یا بمیرم…یا بروم!! کدام را باید انتخاب کنم؟!
-بذار بیام بالا!

-سرتق!! بگو میرم تا بکشمت بالا!
یا مرگ، یا رفتن…دست خودم نیست. با ترس جیغ میزنم:
-بکِشم بالا تا بگم!

با مکث من را کمی بالا میکشد. حریصانه دست دیگرم را بالا می آورم تا بگیرمش. اما یکهو تکانم میدهد.

از وحشت جیغ بلندتر میکشم و به اولین چیزی که دستم میرسد، چنگ میزنم. پاره میشود و توی دستم می آید.

-بگو میرم حوری…الان…بگو تا بیارمت بالا!
داد میزنم:
-نه تو رو خدا…دیوونه…منو بکش بالا…میفتم!

-بگو!
از ته دل داد میزنم:
-نِمیرم!!

به قدری بهت زده است که یک لحظه دستش شُل میشود. از ترس افتادن دستش را میچسبم و جیغ میزنم:
-وای غلط کردم، جونِ مادرت ولم نکن!

چند ثانیه ای حیرت زده نگاهم میکند و بعد در اوجِ ناباوری من را بالا میکشد! وای خدایا نجات پیدا کردم؟!
وقتی بالاتر کشیده میشوم، حریصانه شانه اش را چنگ میزنم.

با کمکش از حصار رد میشوم و به قدری ضعف گرفته ام که پخش زمین میشوم. باورم نمیشود…منتظر بودم الان کفِ حیاط پخش شده باشم و زنده ام!!

-سالمی؟
صدای شهربانو است.
نفس نفس میزنم و زیر لب تند تند میگوید:
-وای خدایا شکرت…زنده ام…نجات پیدا کردم…خدا لعنتت کنه مَرد…خدا…

یک لحظه به خود می آیم. نگاه بهادر با حالتی از شوک و ناباوری روی من است…و من الان در چه حالتی هستم؟!!

طاق باز افتاده روی زمین و گرفتنِ شانه ی او سرسختانه! خیلی سخت…جوری که تیشرتش از سرشانه در چنگالم اسیر است…و فاصله ی خیلی ناچیزی که از هم داریم…بهادر خم شده روی من و…

غرق رویا میشوم. بازهم یک صحنه از فیلمِ تایتانیک! آویزان شدنم از تراس مثلِ آویزان شدنِ رُز از کشتی نیست؟! و جکی که نجاتش داد!

حالا به جای جک، این بهادرِ اُزگل ناجیِ منی ست که به جای رُز هستم. با این تفاوت که خودش من را آویزان کرد که مجبورم کند به رفتن…بعد هم مثلِ همان صحنه، من طاق باز افتاده روی زمین و بهادر افتاده روی من!!
-اُه!

جفت ابروانش بالا می پرند. این مرد اصلا شباهتی به جک ندارد! بهادر است…بهادرِ لات و مرغ و خروس دار، با دو چشمِ سیااااه و براق و صورتی که شرارت عجیبی دارد!
-خوش میگذره؟

صدایش را که می شنوم، از رویاهای هچل هفت بیرون می پرم. با هین بلندی شانه اش را رها میکنم و از خجالت زیاد زبانم بند می آید. البته برای یک ثانیه! و بعد میغرم:
-پاشو دیگه!

بلافاصله خود را از زیرش بیرون میکشم و می‌نشینم. نگاهِ پررو و لعنتی اش هنوز روی من است.

غرق خجالت لب میگزم و اخم میکنم. بازی تمام شد؟ لباس درستی به تن ندارم و این هم یکی از دلایلی میشود که نتوانم نگاهش بکنم…باید فرار کنم!

خیز برمیدارم که به سمت در بروم، دستم را میگیرد و دوباره سرجایم می نشاند.
-بشین بینَم!
نفسم بند می آید. برای امشب کافی نیست؟

-آقا بهادر کارتون اصلا درست نیست!
با تکخندی پرتمسخر لب میزند:
-شعر نگو!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.5 / 5. شمارش آرا 6

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG 20240503 011134 326

دانلود رمان در رویای دژاوو به صورت pdf کامل از آزاده دریکوندی 3.7 (3)

بدون دیدگاه
      خلاصه رمان: دژاوو یعنی آشنا پنداری! یعنی وقتایی که احساس می کنید یک اتفاقی رو قبلا تجربه کردید. وقتی برای اولین بار وارد مکانی میشید و احساس می کنید قبلا اونجا رفتید، چیزی رو برای اولین بار می شنوید و فکر می کنید قبلا شنیدید… فکر کنم…
IMG 20240425 105138 060

دانلود رمان عیان به صورت pdf کامل از آذر اول 2.6 (5)

بدون دیدگاه
            خلاصه رمان: -جلوی شوهر قبلیت هم غذای شور گذاشتی که در رفت!؟ بغضم را به سختی قورت می دهم. -ب..ببخشید، مگه شوره؟ ها‌تف در جواب قاشق را محکم روی میز میکوبد. نیشخند ریزی میزند. – نه شیرینه..من مرض دارم می گم شوره    
IMG 20240425 105152 454 scaled

دانلود رمان تکتم 21 تهران به صورت pdf کامل از فاخته حسینی 5 (4)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان : _ تاب تاب عباسی… خدا منو نندازی… هولم میدهد. میروم بالا، پایین میآیم. میخندم، از ته دل. حرکت تاب که کند میشود، محکم تر هول میدهد. کیف میکنم. رعد و برق میزند، انگار قرار است باران ببارد. اما من نمیخواهم قید تاب بازی را بزنم،…
IMG 20240424 143258 649

دانلود رمان زخم روزمره به صورت pdf کامل از صبا معصومی 5 (2)

بدون دیدگاه
        خلاصه رمان : این رمان راجب زندگی دختری به نام ثناهست ک باازدست دادن خواهردوقلوش(صنم) واردبخشی برزخ گونه اززندگی میشه.صنم بااینکه ازلحاظ جسمی حضورنداره امادربخش بخش زندگی ثنادخیل هست.ثناشدیدا تحت تاثیر این اتفاق هست وتاحدودی منزوی وناراحت هست وتمام درهای زندگی روبسته میبینه امانقش پررنگ صنم…
IMG 20240424 143525 898

دانلود رمان هوادار حوا به صورت pdf کامل از فاطمه زارعی 4 (8)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   درباره دختری نا زپروده است ‌ک نقاش ماهری هم هست و کارگاه خودش رو داره و بعد مدتی تصمیم گرفته واسه اولین‌بار نمایشگاه برپا کنه و تابلوهاشو بفروشه ک تو نمایشگاه سر یک تابلو بین دو مرد گیر میکنه و ….      

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

6 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
زلال
زلال
1 سال قبل

عالی اصلا بهادر هنگ کرده دیگه ببین حورا کیه دیگه🤣

÷/×
1 سال قبل

این دیگه کیه 😂

سه نقطه
سه نقطه
پاسخ به  ÷/×
1 سال قبل

بهادره دیگه😐😑😳😵‍💫

asma
asma
1 سال قبل

افرین پارت دیگه اش ررو الان بزار

Azal
Azal
1 سال قبل

وای خدا از دست این بهادر🤣

zohre
zohre
1 سال قبل

بهترین رمان هم طولانی هم خنده به لبات میاره

دسته‌ها

6
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x