رمان بوسه بر گیسوی یار پارت 36

5
(3)

 

قبول…شعر بود!
-بی ادب!
در جواب با بازدم بلندی میگوید:
-میخوای بمونی دیگه؟

حالا دیگر شک دارم…به خصوص با نگاه هیز او که چرخ میخورد!
-نگاه نکن!
کجخندی میزند. به سختی نگاهش را به چشمهایم میدهد!

-خب حالا تحفه! میری یا می مونی؟
در سکوتی پر اخم خیره اش میشوم. یک چیزی در مشتم فشرده میشود.
-به خودم مربوطه!

نگاه در صورتم میچرخاند…
-زبونت باز به کار افتاد؟ باز میخوای آویزون بشی؟

لبهایم روی هم کیپ میشوند. آب گلویم را با صدا قورت میدهم. بابا من هنوز نفسم سر جایش نیامد…چه آویزان شدن دوباره ای؟!

-نه…
-ببین حوری…
-حورا!
میخندد:
-بچه پررویی اصلا!

دست خودم نیست به خدا!
مچ دستم را می فشارد و با لحن آرام و پرتهدیدی میگوید:
-ببین خوشگله…
-خوشگلم خودتی!

اینبار محکم لپم را میکشد. هم به خاطر حرفی که زده ام پشیمان میشوم، هم به خاطر کشیده شدن لپم بهت زده!
او پر حرص و لذت میغرد:

-من که از خدامه تو بمونی! هیچ تفریحی بالاتر از این بازیا واسه من نیست…اما تو باید منتظرِ بدتر از امشب باشی…میتونی تحمل کنی؟!! من بد تلافی میکنم…تلفات جانی تو این یکی خیلی بالاست…میتونی طاقت بیاری؟

دستش را با خشونت پس میزنم. او پوزخندی میزند. من به بازی تا سر حد مرگ فکر میکنم. سخت تر از امشب؟! یعنی بگو مرگ دیگر!

اینبار واقعا به شک افتاده ام…نشود آخر جنازه ام را از این خانه جمع کنند؟!!

وقتی تردید را در سکوت و نگاهم می بیند، نصیحت وارانه میگوید:
-به فکر ضربه های بدتر از این باش…ببین اگه جونشو داری، بمون و با بودنت به مام حال بده!

لرز ناخودآگاهی از قلبم میگذرد. او دستم را رها میکند و بلند میشود. نگاه من هم به همراهش بالا می آید. از آن بالا نگاهم میکند و ادامه میدهد:

-فقط حواست به ضربه های پیش بینی نشده هم باشه…من استاد رودست زدنم! بعد به خودت نیای ببینی تا کجا سرت کلاه رفته و آرزو کنی که کاش رفته بودی؟

هم میترساند، هم تحریک میکند. و من گیج تر میشوم. با اینحال میگویم:
-من دختری نیستم که رودست بخورم…منو نشناختی!

با تحسین میگوید:
-بمون تا بیشتر باهم آشنا شیم خانوم خانوما!

چرخی به حدقه ی چشمانم میدهم. او دستی به سرم میزند و میگوید:
-امشبو یادت باشه…

دستش را پس میزنم. او با خنده ای موذیانه فاصله میگیرد و با یک پرش، از تراس خانه من، فرود می آید در تراس خانه ی خودش.

و موقع رفتن دستی کنار شقیقه اش میگذارد و به سمت من پرت میکند:
-عزت زیاد!

داخل خانه اش میشود. ثانیه ها به در بسته ی تراسش نگاه میکنم. امشب فاصله ای تا مرگ نداشتم…بدتر از امشب…چیست؟!

-حورا جان حالت خوبه؟!
صدای شهربانو را میشنوم. از حرصم جوابش را نمیدهم. و لحظه ای بعد چیزی که در مشتم فشرده میشود، باعث میشود نگاه به دستم بیندازم.

مشتم را باز میکنم…کفِ دستم یک زنجیزِ نقره ی پاره شده به چشم میخورد که از دو طرف دستم آویزان است. زنجیری از دانه های کمی درشتِ مربعی شکل…که مالِ بهادر است؟!!

زنجیرِ نقره کف دستم جمع شده و دانه های درشتش من را یاد لحظه ای می اندازد که به چیزی چنگ زدم. احتمالا زنجیرِ دور گردنش بود که پاره شد. آن شب…چه شبی بود!

تا صبح در حالتی از مات ماندگی به سر بردم. خسته و بی انرژی و بهت زده…با کلی انرژی و هیجان که تخلیه شده بود. اما نه خوابم برد، نه فکرم آرام گرفت.

مرور هزارباره ی حرفهایی که زده شد…نگاهش..و چشمهای پرتهدیدی که هنوز بعد از دو روز جلوی چشمانم است.
اگر نروم، باید منتظر بدتر از اینها باشم. و من نمیتوانم پیش بینی کنم که بدتر از آن شب، چه در انتظارم خواهد بود.

نه اینکه بترسم…پررو تر و بی محابا تر از این حرفها هستم که از این هیجاناتِ رعب آور وحشت کنم. ترس من از تجربه اش نیست، هرچند سکته آور بود و فاصله ای تا مرگ نداشتم.

اما…مسئله ی اصلی این است که جانم تماما رفته است. نمیدانم بدتر از اینها را تاب بیاورم، یا نه. و راستش از اینکه او و ضربه های پیش بینی نشده اش را نمیشناسم، کمی سردرگمم. ترس من، بیشتر نشناختن و آماده نبودن است!

و اگر تحفه باشم و بخواهد با این تحفه، بازی های خطرناک بکند…خطرناک یعنی من در حدش باشم و ارزش نگاه کردن و لمس کردن و…بوسیدن و کارهای دیگر برایش داشته باشم…
آن هم با آن مردک بی کلاسِ کفترباز…اَه اَه!

این یکی باعث شد که حالا در هواپیما باشم و در راه برگشت به خانه. هرچند که بعد از نزدیک به دو ماه، دیگر وقتش بود برگردم و سری به خانه و خانواده بزنم.

اصلا این برگشتن واجب بود. یک آن تراک…زنگ تفریح…یا تجدید قوا…یا فکر کردن و تصمیمِ درست گرفتن…که وقتی حالا بعد از آن شب تمام انرژی ام تخلیه شده و جانم رفته… تا چه حد توان دارم ادامه دهم و پیش بروم؟! اصلا با این اوصاف می توانم؟!

زنجیر را داخل کیفم سُر می دهم. این غنیمت برای من، به عوض آن لنگه دمپایی‌ام که پسش نداد!

از آغوش مامان بیرون می آیم و در مقابل چشمهای تر شده اش، لبخندی میزنم…که سعی میکنم خیلی پر احساس باشد. و از خود متعجبم…چرا انقدر احساساتی نیستم که برای برگشتن به خانه و پیش خانواده بیقراری کنم؟!

دلتنگ میشوم ها…حتی گاهی شبها دلم هوای خانه و اتاقم را میکرد. اما نه آنقدر که سختم باشد و اذیت شوم و بخواهم به خاطر دلتنگی حتما یک سر به خانه برگردم.

درواقع مستقل بودن تجربه ایست که همیشه آرزویش را داشتم. و حالا به چشم میبینم که این تجربه چقدر شیرین و دلچسب است و چقدر برایم متفاوت از تمامِ تجربه های قبلی.

دوست داشتنی ست…دوست داشتنی تر از بودن در خانه و پیشِ خانواده.
و اینطور بودنم، برایم ناراحت کننده و نگران کننده است. که این شخصیت من است؟!

اینکه همه چیز برایم ساده و آسان است و هیچ چیز آنقدر مهم نیست که وابسته اش شوم؟!

وابستگی یعنی انقدری باشد که یک روز دوری هم من را به شدت دلتنگ کند. نکند این حس در من وجود نداشته باشد؟
-بهتر…مستقل بودن، یعنی وابسته نبودن!
تفسیر بزرگان!

-قربونت برم…چقدر لاغر شدی…تنهایی سخته؟ اذیت میشی؟
لاغر که…تکان نخورده ام و نمیدانم مامان از ظاهرم چه چیزی کشف کرده است برای ناراحتی و دل نگرانی!

دست خودم نیست که با بیخیالی می خندم:
-نه بابا جات خالی کلی هم خوش میگذره! سوره کجاست؟ کِی میاد اینجا؟ بابا؟
مامان هم نگرانِ متفاوت بودنِ من است!

-خدا میدونه خوش گذشتن از نظر تو چیه! معلوم نیست چه ماجراییه که به تو داره خوش میگذره!
به سختی خنده ام را فرو میدهم.
-هیچی به جونِ سوره!

همین قسم حدسیاتش را پررنگ تر میکند و ناراحت میگوید:
– ولی حوریه دارم میگم… راضی نیستم ازت اگه آروم و بی دردسر زندگی نکنی!
سر به سمت شانه کج میکنم، کاملا مطیعانه!

بابا بیشتر از مامان دلتنگم است. اما نگران، نه. بیشتر به منی که دختر محکم و باهوشی هستم و قرار است مهندس شوم، افتخار می‌کند.
-خب خونه ی راحتیه؟ مشکلی که اونجا نداری؟

-نه بابا خیلی راحته. عمو منصور عجب خونه ای بهم داده!
همان لحظه گوشی ام زنگ میخورد و با دیدن اسمِ عمو منصور میگویم:
-حلال زاده ام هست…

مامان میگوید:
-خدا بهش عوض بده…از طرف ما هم ازشون تشکر کن…
به سمت اتاق میروم و تماس را برقرار میکنم.

-سلام عمو جان…
بلافاصله میگوید:
-سلام عمو کجا رفتی؟! شهربانو بهم گفت که چمدون جمع کردی و برگشتی…آره؟! چرا؟!!
چه مسترس!

با خنده میگویم:
-شهربانو جان چه زود خبرا رو میرسونه…
حرف را عوض میکند:
-عمو جان رفتی به خانواده سر بزنی؟ برمیگردی دیگه؟ خدای نکرده مشکلی که پیش نیومده؟

پوفی میکشم و میگویم:
-اومدم استراحت عمو جون…
انگار حرفم آب میشود روی آتش آشوب هایش!
-آخی…آره خوب کاری کردی! یه خبر میدادی منم نگران شدم.

-یهویی شد دیگه…ببخشید…
میخندد…از نگرانیِ چند لحظه پیش در صدایش دیگر خبری نیست.
-فدای سرت، به بابات سلام برسون…برمیگردی دیگه انشاا…؟

برگردم؟! تحفه و در حد نباشم یک وقت؟!!
-انشاا… .
-خیالم راحت شد…
بابت برگشتنم؟! چرا؟!!

-خب دیگه عمو جان به خانواده سلام برسون. مزاحم نمیشم، خداحافظ…
مکالمه تمام میشود. غرق فکر میشوم. ممکن است عمو منصور قصد و نیتی داشته باشد؟! یا همه چیز از محبت زیادش نسبت به من است؟!! با عقل جور درنمی آید…شاید هم عقلِ من انحراف دارد!

سوره با دیدنم از همان لحظه ی اول برایم خط و نشان میکشد.
-من بفهمم فقط چی تو سرت میگذره!
این یعنی شروعِ حرف کشیدن ها!

سلام و روبوسی میکنم. دم گوشم میگوید:
-بفهمم کی رایِ تو رو زده که دیگه البرز به چشمِت نمیاد…
با خنده دم گوشش میگویم:

-از من نمیتونی حرف بکشی…البرز تا وقتی برام خاص بود که دست نیافتنی بود…فکر نمیکردم انقدر راحت منو بخواد…بهش نمیومد!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 3

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG 20240425 105233 896 scaled

دانلود رمان سس خردل جلد دوم به صورت pdf کامل از فاطمه مهراد 5 (1)

بدون دیدگاه
        خلاصه رمان :   ناز دختر شر و شیطونی که با امیرحافط زند بزرگ ترین بوکسور جهان ازدواج میکنه اما با خیانتی که از امیرحافظ میبینه ، ازش جدا میشه . با نابود شدن زندگی ناز ، فکر انتقام توی وجود ناز شعله میکشه ، این…
IMG 20240503 011134 326

دانلود رمان در رویای دژاوو به صورت pdf کامل از آزاده دریکوندی 3.7 (3)

بدون دیدگاه
      خلاصه رمان: دژاوو یعنی آشنا پنداری! یعنی وقتایی که احساس می کنید یک اتفاقی رو قبلا تجربه کردید. وقتی برای اولین بار وارد مکانی میشید و احساس می کنید قبلا اونجا رفتید، چیزی رو برای اولین بار می شنوید و فکر می کنید قبلا شنیدید… فکر کنم…
IMG 20240425 105138 060

دانلود رمان عیان به صورت pdf کامل از آذر اول 2.6 (5)

بدون دیدگاه
            خلاصه رمان: -جلوی شوهر قبلیت هم غذای شور گذاشتی که در رفت!؟ بغضم را به سختی قورت می دهم. -ب..ببخشید، مگه شوره؟ ها‌تف در جواب قاشق را محکم روی میز میکوبد. نیشخند ریزی میزند. – نه شیرینه..من مرض دارم می گم شوره    
IMG 20240425 105152 454 scaled

دانلود رمان تکتم 21 تهران به صورت pdf کامل از فاخته حسینی 5 (4)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان : _ تاب تاب عباسی… خدا منو نندازی… هولم میدهد. میروم بالا، پایین میآیم. میخندم، از ته دل. حرکت تاب که کند میشود، محکم تر هول میدهد. کیف میکنم. رعد و برق میزند، انگار قرار است باران ببارد. اما من نمیخواهم قید تاب بازی را بزنم،…
IMG 20240424 143258 649

دانلود رمان زخم روزمره به صورت pdf کامل از صبا معصومی 5 (2)

بدون دیدگاه
        خلاصه رمان : این رمان راجب زندگی دختری به نام ثناهست ک باازدست دادن خواهردوقلوش(صنم) واردبخشی برزخ گونه اززندگی میشه.صنم بااینکه ازلحاظ جسمی حضورنداره امادربخش بخش زندگی ثنادخیل هست.ثناشدیدا تحت تاثیر این اتفاق هست وتاحدودی منزوی وناراحت هست وتمام درهای زندگی روبسته میبینه امانقش پررنگ صنم…
IMG 20240424 143525 898

دانلود رمان هوادار حوا به صورت pdf کامل از فاطمه زارعی 4 (8)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   درباره دختری نا زپروده است ‌ک نقاش ماهری هم هست و کارگاه خودش رو داره و بعد مدتی تصمیم گرفته واسه اولین‌بار نمایشگاه برپا کنه و تابلوهاشو بفروشه ک تو نمایشگاه سر یک تابلو بین دو مرد گیر میکنه و ….      

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

1 دیدگاه
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Sana:)
Sana:)
1 سال قبل

از اخلاق حوری خوشم نمیاد
زیاد از خود راضیه…
ولی مث صگ رو بهادر کراشم…
گادددد :::::)

دسته‌ها

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x