لب و دهانم کج میشود و چشمانم مهتابی میزند.
-خیلی ممنون!
چمدانم را هُل میدهم و داخل خانه میشوم. وقتی از کنارش میگذرم، زیر لب و به عمد میگوید:
-جووون!
و من از همان لحظه منتظرم میشوم که برگشتنم و ناامید نکردنش را جبران کند!
از شیشه ی ترک برداشته ی درِ تراس، به بیرون خیره میشوم.
آن شب با تمامِ وحشتناک بودنش از جلوی چشمم میگذرد. حماقتی بزرگ تر از اینکه بعد از آن تجربه دوباره همینجا هستم؟! حماقتی که از آن راضی ام! راستش…دلتنگ این خانه و این تراسِ پر گل و گلدانم بودم.
در را باز میکنم و باد سرد پاییزی به صورتم میخورد. لرزی از بدنم میگذرد…به خاطر سرماست، یا هیجان؟! چرا هم قلبم میریزد، هم نیشم باز است؟
بزاق گلویم را پایین میدهم تا هیجان فوران کرده فروکش کند. قدم داخل تراس میگذارم. دست روی حصار میگذارم و به پایین نگاه میکنم.
از اینجا آویزان شدم و…اگر می افتادم کتلت نمیشدم؟! نمیگذاشت…یعنی این کار را نمیکرد و قصدش فقط ترساندنم بود.
آن هم آدمی که موی دختری را آتش زده و پای دختری را شکسته و بینی دختری را ترکانده و موش به جان دختر دیگری انداخته است!!
بهت زده از دست خودم می خندم. او دیوانه و وحشی و بیرحم است، درست…من چرا خوشم می آید از اینکه در همسایگی این آدم باشم و در خطر؟!
-خدا شفام نمیده چرا؟!
-حیف نیست؟
از ترس یک متر درجا میپرم و جیغِ کوتاهی میکشم. برمیگردم و میبینم که درست…پشت سرم است! یعنی در فاصله ی یک قدمی ام، در تراسِ خانه ی من…آیا این مرد جن است؟!!
دوباره جیغ میزنم!
تشر میزند:
-چته هی جیغ میزنی؟!!
لبهایم یک لحظه روی هم کیپ میشوند. با اخم زیر لب میگوید:
-جغجغه!
بی اراده میگویم:
-باز میخوای آویزونم کنی؟!
ثانیه ای فقط نگاهم میکند. بیقرار و ترسیده میگویم:
-بابا من تازه الان رسیدم…یه فرصت بده نفسم بالا بیاد، بعد شروع کن…چه خبرته آخه نامرد؟! اصلا چطوری میای اینجا من نمیفهمم؟!!
او خیره ام است و من به واقعی بودنش فکر میکنم. نکند توهم زده ام؟ یا نکند واقعا روحی، جنی، چیزی باشد؟!!
بی اراده انگشت اشاره ام را پیش می آورم و در همان حین با وحشت زمزمه میکنم:
-بسم الله الرحمن الرحیم…ایشالا که واقعی باشی!
انگشتم وسط سینه اش را لمس میکند. آب گلویم را با سر و صدا فرو میدهم:
-نه اشتباه کردم…واقعی نباش!
ناگهان یک “پخ” بلند میکند و من از وحشت جیغ میزنم و نمیدانم چطور یک سیلی جانانه به صورتش میزنم!!
خشک میشود…خشک میشوم…نگاهمان در هم قفل میشود…چه کار کردم؟!!
-بهادر؟ صدای توئه؟!
صدای…آبتین نیست؟!! بهادر چشم از من نمیگیرد و آن سیاه های پدرسوخته اش برزخی میشود.
-منو میزنی؟!!
-نه! خودش در رفت…
با عصبانیت مچ دستم را میگیرد و میغرد:
-دست منم خودش آویزونت میکنه!
از ترس دست دیگرم ول میشود و کاملا ناخودآگاه موهایش را چنگ میزنم و به همراهش جیغ جیغ میکنم.
-چه خبره؟!! بهادر!
با شنیدن صدای آبتین، لال میشوم. هردو بی حرکت می مانیم و در همان وضعیت، به سمت صدا برمیگردیم. چشمم به آبتین می افتد که در تراس خانه ی بهادر رو به ما ایستاده و حیرت زده به گره خوردن ما نگاه میکند!
-چیکار دارید میکنید؟!!
ثانیه ای بعد…دستم از روی موهای بهادر باز میشود و بی اراده میپرانم:
-هیچی!
بهادر هم همراهی ام میکند:
-داریم بازی میکنیم…
دهان آبتین باز میماند. آبرو برایم نماند! عصبی رو به بهادر میکنم:
-برو کنار لطفا!
اصلا تکان نمیخورد!
-راحتم…
اخم میکنم و با آرنجم او را که مچ دستم را گرفته و خیلی به من نزدیک است، به کناری هُل میدهم:
-برو کنار ببینم! من با شما چه صنمی دارم که بازی راه انداختی با من؟!
مچ دستم را میفشارد.
-منو زدی…
-حقت بود!
تا میخواهد حرکتی بیاید، رو به آبتین خشک شده شکایت میکنم:
-آقای سمیعی؟
سمیعی پلک میزند و به سختی به خود می آید.
-اونجا چیکار میکنی تو آخه؟ ولش کن بیا کار داریم…
مرسی واقعا!
بهادر چشم از من نمیگیرد.
-این یکی واجبتره…
با حرص نگاهش میکنم:
-بازی با من؟!
-خوش اومد گوییِ دوباره خدمت خانوم خانوما…خوشِت نیومد؟!
خوش آمد گویی هم انقدر متفاوت؟!! با حرص و مسخرگی میگویم:
-عاشقش شدم اصلا!
تا میخواهد به من نزدیک شود، آبتین میگوید:
-بهادر!
از فرصت استفاده میکنم و رو به آبتین میگویم:
-آقای سمیعی؟ این پسرعموتون برعکس شما خیلی بی ادب و گستاخ و پررو تشریف دارن…شما لطفا بهش بگید که این طرز رفتارش اصلا درست نیست! واقعا که…هرچی شما متشخص و با کمالات و باکلاس هستید، ایشون کاملا فاقد شعور و ادب هستن!
هردو مات میشوند روی من. من برای بهادر پشت چشمی نازک میکنم.
-بی شخصیت!
بهادر کمی متعجب لب میزند:
-جون چه زبونی میریزی ادب خانوم…
آبتین با پوف بلندبالایی میگوید:
-بهادر ول اون دخترو!
بهادر با همان حیرتی که هنوز در قیافه اش موج میزند، رهایم میکند و زیر لب میگوید:
-عجب!
با نفرت گوشه ی بینی ام را برایش چین میدهم. چشم از من میگیرد و فاصله ی تقریبا یک متری دو تراس را با مهارت تمام میپرد. و وقتی فرود می آید، رو به آبتین میگوید:
-بریم متشخصِ دلبر!
آبتین قیافه ای کج میکند:
-خفه شو…
باهم داخل خانه میشوند و من بالاخره یک نفس بلند و آسوده میکشم. این هم خوش آمد گویی!
با شنیدن صدایشان، نگاهم را از چشمیِ سوراخ شده به بیرون میدهم. می بینمشان…نیم ساعتی بود که منتظر بودم. بالاخره بیرون آمدند!
پاکت را برمی دارم و دستی به مقنعه و چتری هایم میکشم. با نفس عمیقی در را باز میکنم. در حال گفتگو هستند که به سمتم برمی گردند.
مکث کوتاهم با تعجب همراه است و سپس خنده ام را به رویشان میپاشم…البته بیشتر به روی آبتین!
-عه سلام!!
نگاهی باهم رد و بدل میکنند. سمیعی زیر لب جوابم را میدهد و بهادر نگاه طولانی ای به سر تا پایم می اندازد.
-عه سلام؟!! از کِی تاحالا؟!
تیکه می اندازد؟
قیافه ای میگیرم و رو به سمیعی میگویم:
-روزتون بخیر…
او برایم سری تکان میدهد و بهادر با تکخند پرتمسخری میگوید:
-میخندی…سلام میدی…روز بخیر میگی…خبریه؟
ای بابا!
-ببخشید؟
نگاه خاصی به آبتین میکند و سپس رو به من میگوید:
-اینطوریشو نگاه نکن آبتین…یَک وحشی ایه…حالا تو رو دیده، لطیف شده لبخند میزنه!
اگر گذاشت مودب و باکلاس بمانم!
-واقعا خیلی…بی ادب و…
-بیا! تا با من حرف میزنه لحنشم عوض میشه…من واقعا که و بی ادب، بعضیا متشخص و باکلاس…
پشت چشمی برایش نازک میکنم و نمیدانم چرا همه اش باید از دستش حرص بخورم.
-قطعا شخصیتتون موجب میشه که دیگران باهاتون اینطور برخورد کنن…
با کجخندی میگوید:
-اَره؟!!
فقط ابروانم را بالا میدهم.
میخواهد چیزی بگوید که آبتین با خنده ی آرامی نمیگذارد:
-من ولت کنم تا شب میخوای وایسی اینجا کل کل کنی…بدو دیر میشه…
بهادر بدون اینکه چشم از من بگیرد، قدمی به سمت آسانسور برمی دارد:
-تشریف نمیاری حوری خانوم؟
مکثی میکنم…چه کنم؟ البته که میخواهم!
قیافه ای میگیرم و به سمت آسانسور میروم:
-حورا هستم…صد بار!
رمان خوبیه
فقط ای کاش پارت گذاریش هرروز بود و زمان مشخص
عالییی وای از دست این بهادر🤣👌