رمان بوسه بر گیسوی یار پارت 44

2.8
(5)

 

-بعد میبینمت خوشگله… دیگه بزن به چاک!
و بعد در را به رویم میکوبد. سر عقب میکشم و چندبار پلک میزنم. پسرک دیوانه!

از ماشین اسنپ پیاده میشوم. دستی به شالِ طوسی رنگم میکشم و به ساختمانِ پنج طبقه ی روبرویم نگاه میکنم.
آدرس داده بود. همان شب، با این مضمون:

«ساعت ده صبح اینجا باش خوشگله. وقت شناس باش تا خودتو تو دل رئیس جا بدی!»
هنوز باور ندارم که این آدم قصد کمک به من را داشته باشد. بدون هیچ نقشه ای؟! هیچ غرض و مرضی؟! انقدر خوب و مهربان بود و رو نمیکرد؟!

عجبا که فقط خدا میداند چه هدفی دارد!
شاید هم واقعا نیتش خیر باشد و یک روی خوب هم داشته باشد این پسرِ بد!
مثلا دلش بخواهد پسرعمویش سر و سامان بگیرد. آن هم با یک دختر باکلاس و زیبا و نجیب و باوقار، که از قضا همسایه ی دیوار به دیوارش است!

چقدر هم که خوب و خِیر بودن به این آدم نمی آید و خدایا خود را از شرِ این پسرِ بد، به تو میسپارم!

با نفس عمیقی داخل ساختمان تجاری میشوم و آسانسور در طبقه ی چهارم می ایستد. از آسانسور بیرون می آیم و با دیدن تابلوی واحدی که رویش حک شده:
«گروه مهندسی و نقشه کشی ساختمان| جواهریان»

همین است. پانچوی زرد و طوسی ام را مرتب میکنم و انگشتانم را به آرامی بین چتری هایم میکشم تا یک دست شوند. گلویی صاف می کنم.

اولین دیدار بسیار مهم است و باید تاثیر گذار عمل کرد!
اگر آقای از خودراضیِ مغرور و بداخلاق، تحت تاثیر قرار بگیرد!

انگشت روی زنگ میفشارم. و همچو یک خانم مودب و متشخص، منتظر باز شدن در میشوم.
در باز میشود و مرد میانسالی جلوی در ظاهر میشود.

-بفرمایید؟
بسیار سنجیده رفتار میکنم!
-سلام…با آقای رئیس قرار دارم!

نگاهی به سر تا پایم می اندازد.
-قرار قبلی دارید؟
-بله!

کنار میرود و در را بازتر میکند:
-بفرمایید داخل…
سری تکان میدهم و داخل میشوم. نگاهی میگردانم. از همان بدوِ ورود میشود تشخیص داد که اینجا یک شرکت مهندسی و نقشه کشی ست.

از تابلوها و ماکت ها و آن بنرِ بزرگِ مجتمع، که گوشه ی سالن قرار دارد مشخص است.
-بفرمایید با خانم منشی صحبت کنید…

سری برای مردِ میانسال که احتمال میدهم آبدارچی شرکت باشد، تکان میدهم و به سمت زن جوانی میروم که با نگاهش نشان میدهد منتظرم است.
به آرامی قدم برمیدارم، با این بوتهای آجری رنگ.

و وقتی به منشیِ جوان میرسم، با لبخند میگویم:
-سلام…با آقای رئیس قرار دارم…
سر تکان میدهد، با لبخند:
-اجازه بدید باهاشون هماهنگ کنم…خانمِ؟

-بهشتی هستم…
گوشی تلفن را برمیدارد و زنگ میزند.
-سلام آقای مهندس…خانم بهشتی تشریف آوردن میگن با شما قرار ملاقات دارن…

صدایی از جایی میشنوم…
-بهشتی نمیشناسم…حوری اومده؟
جا میخورم. نگاه به اطراف می اندازم. صدای منشی را میشنوم:
-حوری؟! نمیدونم…

نگاه متعجبش را میبینم. خودم هم گیجم و بازهم صدای آشنایی، با تُن بلند میشنوم.

-اگه حوری اومده، راهش نده…بگو پنج دقیقه دیر کردی، از چشم رئیس افتادی…
بهت زده میشوم. صدای بهادر است به خدا!

منشی متعجب میگوید:
-چشم…
گوشی را که میگذارد، رو به من میگوید:

-آقای رئیس گفتن که دیر کردید و…راهتون ندم!
بهت زده میگویم:
-نه من با آقای سمیعی قرار دارم…ایشون آقای سمیعی بودن یا…

بقیه ی حرفم نمی آید. خب…بهادر هم سمیعی است دیگر…نیست؟! اصلا اینجا چه خبر است؟!
-آقای سمیعی که فکر نکنم امروز تشریف بیارن…

-اصلا رئیس کیه؟!!
جا میخورد. خودم هم! برمیگردم و به درِ بسته ی اتاقی نگاه میکنم که احتمال میدهم اتاق رئیس باشد!

-این که الان باهاش حرف زدید…کی بود؟! من با کی قرار دارم؟!!
قدم به سمت در برمیدارم. منشی میگوید:
-خانم شما اجازه ندارید داخل برید…

به حرف منشی توجه نمیکنم و با گیجی تمام به تابلوی کنار در نگاه میکنم. ریاست ؟!
با اخم و کنجکاوی دست روی دستگیره میگذارم و میگویم:
-من حوری نیستم…حورا ام!

-خانوم!
در را باز میکنم. بیقرار نگاه به داخل دفتر میکشم. و با دیدنِ اویی که پشتِ میز لم داده و به من نگاه میکند، خشک میشوم.

این آدم اینجا… پشتِ میزِ ریاست چه غلطی میکند؟!!
-تو؟!
خیره به من… با نگاهی پر تفریح و پر شرارت، میگوید:

-خانم زند مگه نگفتم اگه حوری بود راهش نده؟
منشی پشت من ظاهر میشود و من از بُهت بیرون نمی آیم.
-ببخشید آقای مهندس…توجه نکردن…

چشم از من نمیگیرد.
-باز توجه نکردی حوری؟ پس کی میخوای توجه کنی و حرف گوش بدی حوریِ بد؟
گوشه ی بینی ام چین میخورد. کمی با نفرت… کمی با حرص… کمی زیادی متحیر…

-به من نگو حوری!
چشم باریک میکند. به منشی نگاه میکنم:
-این رئیس شرکته؟!!

منشی با هینِ آرامی دست جلوی دهانش میگیرد:
-این چیه؟! مهندس هستن…رئیس شرکت!
بی اراده میخندم:

-غلط نخور، به چیِ این کفترباز میاد رئیس باشه؟ سرِ کارم گذاشتید؟
-حوری بیا تو…
چشم از منشی نمیگیرم و به بهادر توجه نمیکنم.
– آقای سمیعی کجاست؟ آقای آبتینِ سمیعی!

منشی نمیداند چه جوابی بدهد و بهادر میگوید:
-خانم زند برو به کارت برس…
-چشم…

منشیِ جوان دور میشود و ثانیه ای بعد صدای بهادر را میشنوم:
-تو!
من! میدانم…من!

چشم میفشارم. با جذبه میگوید:
-یا الان میای تو، یا برو بیرون!
لعنت به رویش! با اخم نگاهش میکنم:
-معلوم که میرم!

مکث میکنم. بروم؟!
-اما…قبلش باید بفهمم اینجا چه خبره!
و این گونه میشود که داخل میشوم و در را پشت سرم میبندم. درواقع، وارد دفتر جناب رئیس میشوم!

آخر این بشر…که حتی کت و شلوار رسمی به تن ندارد…چه چیزش به رئیس ها و مهندس ها میخورد؟!

یک تیشرت ریزبافتِ یقه هفت به تن دارد که آستین هایش را بالا زده…و احتمالا یکی از آن شلوار کتان های گشادش را پا کرده و من هم درونش جا میشوم!

-فقط بگو دوربین مخفی بود و سرِ کارم گذاشته بودی…من اصلا ناراحت نمیشم… اتفاقا خیلی جنبه ی شوخیم بالاست و دور هم یکم میخندیم…هوم؟ دوربین رو نشون بده یه دست تکون بدم!

بر آن صندلیِ ریاست تکیه میدهد و دستهایش را پشت سرش قفل میکند. و راحتتر و پرتفریح تر از قبل نگاهم میکند. نگاه میگردانم. دوربینی میبینم…با خنده دست تکان میدهم.
-آهان دیدمش…هِلوووو…

با مسخرگی میخندد. نگاه گوشه ای به خنده اش میکنم. من هم همراهش میخندم. خنده اش صدادار میشود…من هم همراهش با صدا میخندم و حس عجیبی دارم. همه چیز دارد جدی میشود!
-نخند…

صدای خنده اش بلندتر میشود. خنده ام ته میکشد. دیگر فقط خیره اش میمانم و زمزمه میکنم.
-رئیس کارمندی با تو؟!

بهت زده میشود:
-رئیس کارمندی؟!!
و بلافاصله قهقهه میزند! لبهایم جمع میشوند. خجالت میکشم.

-زهرمار خب…
او سر تکان میدهد و به سختی میخواهد خنده اش را کنترل کند.
-بمیری حوری…بمیر فقط!

وا تا این حد؟!
-اصلا الان من واسه چی اینجام؟!
با صدایی که هنوز در آن خنده موج میزند، میگوید:
-چون با رئیس قرار ملاقات داری…

اخم میکنم تا خنده اش را تمام کند.
-فکر میکردم آبتین رئیسه…
-که باهاش تیریپ رئیس کارمندی برداری؟!

خدایا سوژه پیدا کرد که دستم بیندازد!
تا میخواهم حرفی بزنم، میگوید:
-درست اومدی حوری…نترس، اینم میشه…گفتم که هواتو دارم…آبتینم یه نیم‌چه رئیس هست اینجا…وگرنه جورش نمیکردم که استخدامت کنه…

تا چند ثانیه حتی نمیتوانم فکری بکنم…پلک هم نمیزنم. او با چشمک غلیظی ادامه میدهد:
-ردیفش میکنم برات، از اون تیریپ رئیس خشن مغرور بداخلاقا، با یه کارمند خوشگل و نازنازی و باکلاس! که راه به راه دلبری کنه و دل این رئیسه رو ببره!

ابروانم بالا میروند، از بهت زدگی!
-چی…یعنی چی؟!!
اشاره میکند:
-بیا بشین تا بهت بگم آبجی خانوم…

نگاهی به مبلهای روبروی میز میکنم و چرخی به حدقه ی چشمانم میدهم.
-راحتم…
خودش بلند میشود و با لحن مخصوص خودش میگوید:

-بشین حرف زیاد داریم خوشگله!
وقتی به سمتم می آید، نگاهم به شلوارش می افتد. حدسم درست بود. از آن شلوارها!
-چرا رئیسِ یه شرکت نقشه کشی باید این شکلی باشه؟!

روبرویم می ایستد و نگاهی بین تیپ من و خودش جابجا میکند…درست مثلِ من! با خنده میگوید:
-که کارمندا واسه ش دندون تیز نکنن!

گوشه ی بینی ام با حس بدآمدنی چین میخورد و تایید میکنم:
-اگه واسه اینه که راه خوبی رو انتخاب کردی خوشتیپ!

با تکخندی دستی به بازویم میزند و میگوید:
-همه که مثل آبتین متشخص نیستن هی دل دخترا رو ببرن…ما فوقش بتونیم دل حوریه و چندتا مرغ و خروس و کفتر رو ببریم!

اسم خودم را که از زبان او میشنوم، به طرز مزخرفی لرزِ ناچیزی از قلبم میگذرد.
-زود پسرخاله نشو!

اینبار دستش را با کمرم میزند!
-بیخیال حوری…آبجیِ مایی!
جانِ خودش!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 2.8 / 5. شمارش آرا 5

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG 20230127 015557 9102 scaled

دانلود رمان نقطه کور 0 (0)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان :         زلال داستان ما بعد ده سال با آتیش کینه برگشته که انتقام بگیره… زلالی که دیگه فقط کدره و انتقامی که باعث شده اون با اختلال روانی سر پا بمونه. هامون… پویان… مهتا… آتیش این کینه با خنکای عشقی غیر منتظره…
InShot ۲۰۲۳۰۲۲۷ ۱۰۵۶۲۹۵۹۵

دانلود رمان افسون سردار pdf از مهری هاشمی 0 (0)

2 دیدگاه
خلاصه رمان :     خلاصه :افسون دختر تنها و خود ساخته ایِ که به خاطر کمک به دوستش سر قراری می‌ره که ربطی به اون نداره و با یه سوءتفاهم پاش به عمارت مردی به نام سردار حاتم که یه خلافکار بی رحم باز می‌شه و زندگیش به کل…
IMG 20230123 235601 807

دانلود رمان به نام زن 0 (0)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان :       به نام زن داستان زندگی مادر جوانی به نام ماهور است که در پی درآمد بیشتر برای گذران زندگی خود و دختر بیست ساله‌اش در یک هتل در مشهد به عنوان نیروی خدمات استخدام می شود. شروع ماجرای احساسی ماهور همزمان با…
photo 2017 04 20 14 37 49 330x205 1

رمان ماه مه آلود جلد سوم 0 (0)

4 دیدگاه
  دانلود رمان ماه مه آلود جلد سوم خلاصه : “مها ” دختری مستقل و خودساخته که تو پرورشگاه بزرگ شده و برای گذروندن تعطیلات تابستونی به خونه جنگلی هم اتاقیش میره. خونه ای توی دل جنگلهای شمال. اتفاقاتی که توی این جنگل میوفته، زندگی مها رو برای همیشه زیر…
IMG 20230130 113231 220

دانلود رمان کلنجار 0 (0)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان :       داستان شرحی از زندگی و روابط بین چند دوست خانوادگی است. دوستان خوبی که شاید روابطشان فرای یک دوستی عادی باشد، پر از خوبی، دوستی، محبت و فداکاری… اما اتفاقی پیش می آید که تک تک اعضای این باند دوستی را به…
IMG 20240425 105152 454 scaled

دانلود رمان تکتم 21 تهران به صورت pdf کامل از فاخته حسینی 4.6 (5)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان : _ تاب تاب عباسی… خدا منو نندازی… هولم میدهد. میروم بالا، پایین میآیم. میخندم، از ته دل. حرکت تاب که کند میشود، محکم تر هول میدهد. کیف میکنم. رعد و برق میزند، انگار قرار است باران ببارد. اما من نمیخواهم قید تاب بازی را بزنم،…
InShot ۲۰۲۳۰۱۳۱ ۱۸۰۲۲۰۷۴۴

دانلود رمان آشوب pdf از رؤیا رستمی 0 (0)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان :     راجبه دختریه که به تازگی پدرش رو از دست داده و به این خاطر مجبور میشه همراه با نامادریش از زادگاهش دور بشه و به زادگاه نامادریش بره و حالا این نامادری برادری دارد بس مغرور و …
InShot ۲۰۲۳۰۵۲۶ ۱۰۵۵۵۹۲۹۹

دانلود رمان انتقام آبی pdf از مرجان فریدی 0 (0)

7 دیدگاه
  خلاصه رمان :   «جلد دوم » «جلد اول زندگی سیگاری»   این رمان از یه رمز شروع می شه که زندگی دختر بی گناه قصه رو زیر و‌رو می کنه. مرگ پدر دختر و دزدیده شدن دلسای قصه تنها شروع ماجراست. یه ماجرای عجیب و پر هیاهو.
InShot ۲۰۲۳۰۱۳۱ ۱۷۵۱۵۹۹۴۸

دانلود رمان پالوز pdf از m_f 0 (0)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان :     این داستان صرفا جهت خندیدن نوشته شده و باعث می‌شود که کلا در حین خواندن رمان لبخند روی لبتان باشد! اين رمان درباره یه خانواده و فامیل و دوستانشون هست که درگیر یه مسئله ی پلیسی هستن و سعی دارن یک باند بسیار خطرناک…
IMG ۲۰۲۴۰۳۳۰ ۰۱۳۴۳۶

دانلود رمان هایکا به صورت pdf کامل از الناز بوذرجمهری 3.6 (15)

1 دیدگاه
  خلاصه رمان:   -گفته بودم بهت حاجی! گفته بودم پسرت بیماری لاعلاج داره نکن دختررو عقدش نکن.. خوب شد؟ پسرت رفت سینه قبرستون و دختر مردم شد بیوه! حاجی که تا آن لحظه سکوت کرده با حرف سبحان از جایش بلند شد و رو به روی پسرکش ایستاد.. -خودم…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

7 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
لمیا
لمیا
1 سال قبل

فقط اونجاست که بهش میگه ابجی مایی😂😂😂

ghazal Babaghasab
ghazal Babaghasab
1 سال قبل

وای این بهادرم خوب کراشیه ها😂😂😂حورای خنگ چرا انقد خودشو سبک میکنه😐😶

Nahar
Nahar
1 سال قبل

چقدر خوشم میاد وقتی میگه ابجی مایی.. امیدوارم نویسنده بازم از این رمانا بنویسه🤣✨👌

جیگر
جیگر
1 سال قبل

واااای خداااا میدونستم میدونستم رئیس همین بهادر مارمولکه🤣
دختره شنگول بدم جا خورد میگه این پشت میز ریاست چه غلطی میکنه 🤣
ففط اونجا که بهادر مارمولک میگه ما فوفش بتونیم دل حوریه و چندتا مرغ و خروس و کفتر و ببریم آخ خدااا🤣🤣

نویسنده جون عشقی عشق😘❤❤

هیشکی
هیشکی
پاسخ به  𝑭𝒂𝒕𝒆𝒎𝒆𝒉
1 سال قبل

من بودم دیدی حدسم درست بود😉
میخاین بقیه رمانم براتون اسپویل کنم!!؟😀

دسته‌ها

7
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x