رمان بوسه بر گیسوی یار پارت 49

5
(2)

 

-نام؟!
پوفِ آرامی میکشم.
-حوریه…
خنده اش جمع نمیشود.
-فامیل؟
لبهایم رو به کج شدن میروند.
-بهشتی…
پقی میزند زیرِ خنده. زیر لب میگویم:
-کوفت!

شنیده یا نشنیده، با خنده میگوید:
-حوریِ بهشتی؟! شوخی میکنی! حوریه… اونم از نوع بهشتیش! به جانِ تو من از اول میدونستم که با یه حور و پری طرفم… میگم یه حکمتی داره که سیریش شدی نمیری، نگو پس خدا از بهشت تو رو فرستاده واسه من… تو پاداش کدوم کارِ خیر منی حوری؟!

فقط لبخند ملیحی روی لب می آورم. او ادامه میدهد:
-حوریه؟ اسم مرغ منم حوریه ست… به از شوما نباشه، اونم کم از حوریِ بهشتی نداره…
واقعا ممنون! همچنان تبسمی ملیح دارم!

-بله درجریانم!
-آقا از بچگی به من گفتن که کارِ خوب بکنم، حوری نصیبم میشه… از اون حوریا که همیشه باکره ان! خدایی تو از اوناشی؟!!

دهانم از وقاحتش باز میماند! او برای خودش همچنان میگوید:
-واااای اگه از اوناش باشی! قربون کرمت خدا چی دادی!!
دیگر تاب نمی آورم و میغرم:
-لطفا دهن مبارک رو ببند!

او در فکر میگوید:
-ولی آخه من یادم نیست چه کارِ خیری کردم که پاداشش یه حوریِ بهشتیِ همیشه باکره باشه!
خجالت و عصبانیت باعث میشود که بلند شوم.

-واقعا که!
نگاهش بالا کشیده میشود. همان لحظه چند تقه به در میخورد. هردو یک ثانیه مکث میکنیم و سپس به سمت برمیگردیم. بهادر میگوید:

-عزیزِ متشخص اومد…
یعنی آبتین؟! بهادر بلند میگوید:
-بله؟
در باز میشود و بله… خودِ خودِ عزیز و متشخص است!

نگاهش که به من می افتد، کمی جا میخورد. من با نگاه یک ثانیه ای به سر تا پایش، آنالیزش میکنم. چقدر… خوشتیپ است این مرد آخر ای خدا!
-سلام!

قدمی داخل میگذارد و با تکانِ سر، آرام جوابم را میدهد. و سپس به بهادر میگوید:
-سلام جناب رئیس…
نگاه گوشه ای به بهادر میکنم. والله اینطور که من می بینم، یک جابجاییِ خاصی رخ داده است.

بهادر تکیه میدهد و با خنده ای پر شیطنت اشاره ای به من میکند.
-کارمند جدیدو دیدی؟
آبتین با نگاهی به من آرام میگوید:
-بله دیدم…

بی ذوق جان!
در عوض من با لبخند میگویم:
-البته کارمند که نمیشه گفت… کارآموز هستم، اگر مورد قبول شما واقع بشم…

آبتین با نگاه گذرایی به بهادر، لبخند جدی اش را به روی من میپاشد:
-مورد قبول واقع شدید که الان استخدامید خانوم بهشتی…
بهادر سریع میگوید:
-حوریه! حوریِ بهشتی!

چرا لال نمیشود؟!
-البته حورا هستم آقای… سمیعی؟!!
آبتین به جایش جواب میدهد:
-جواهریان هستن، مدیر اصلیِ شرکت…

ته صدایش خنده ی خاصی هست؟! و اما بهادر بی محابا و با خنده میگوید:
-اختیار داری داداش… شومام کم از مدیر نداری خوشتیپ… باکلاس… رئیس!

یک حسی به من میگوید که این آدم بی منظور یک کلمه هم حرف نمیزند! با این حال چیز دیگری فکرم را مشغول کرده است.

-چرا؟!!
هردو به من نگاه میکنند و بهادر زودتر میپرسد:
-چی چرا؟!
نگاه کنجکاوم را بین آن دو جابجا میکنم.

-چرا جواهریان؟! مگه شما پسرعمو نیستید؟
انگار سوالم برایشان زیادی بی اهمیت است که سرسری می گوید:
-باباها ماجرا دارن… بیخیالِ اون… به رئیس بگو براش چی آوردی؟
آن شیطانِ لانه کرده در چشمهایش را باید… گازید!

خجالت میکشم و آبتین با خنده ی آرامی میگوید:
-من دهن تو رو صاف میکنم بهادر!
سمیعی و اینطور حرف زدن؟!
-اِوا!

بهادر میخندد.
-جلو یه حوریِ بهشتی این چه طرزِ حرف زدنه؟ نمیگی ذهنیتش نسبت بهت عوض میشه؟ مثلا تو ادب و شخصیت تمامی… کلاستو حفظ کن!

در جوابش آبتین بی حوصله میگوید:
-خفه شو لطفا… من رفتم به کارم برسم… یه نگاه به اون پرونده بنداز خبرشو به من بده…
و بعد رو به منِ مات مانده میگوید:

-امیدوارم تو شرکت به کارمون بیاید و استخدامتون بی مورد نباشه خانوم بهشتی!
رُک… سرد… جدی… بدون انعطاف… چقدر تحسین برانگیز!
بیرون میرود و من تا ثانیه ها در همان حالت میمانم. بهادر میگوید:

-هی حوری ببین منو…
فازم را پراند! به رویش اخم میکنم:
-خوشحال میشم اگر زبونت نمیچرخه که بگی حورا، لااقل بگی خانوم بهشتی!

-نه بهشتی که اصلا… بهشتی بگم یاد همون حوری بهشتی هایی میفتم که…
نمیگذارم ادامه دهد و میغرم:
-بقیه شو بگی، میزنم تو سرت!

متعجب میشود. انگشت اشاره ام را تهدیدوار بالا میگیرم:
-به خدا!
-جون!
کثافت!

-خب الان چیکار کنم من اینجا؟
خود را جلو میکشد و با صدای آرام و پرهیجانی میگوید:
-گوش بده ببین چی میگم…
خب انگار حرف مهمی دارد!

-یه چند دقیقه همین جا بمون…
-اینجا چرا؟!
چشمک خاصی میزند… و اینی که وسط سینه ام میلرزد… چیست مثلا؟!!

– فقط بسپرس به خودم آبجی خانوم! تو که اینجا باشی، آبتین فکرش مشغول میشه که چرا تو اتاق منی…
بهت زده میپرسم:
-واقعا؟!!!

-اَرررهههه! تازه اون موقع فکرش کشیده میشه سمت تو! البته کم کم… الان که زوده… توام از الان زیاد پیشِ من بمونی، درست پیش نمیره… نَمه نَمه! افتاد چی میگم؟!

باورم نمیشود. این مرد یک نابغه است! عجب فکرهای خارق العاده ای دارد!!

-اونوقت… حساسیتش نسبت به من تحریک میشه!
-آ باریکلا! میخوام حساسش کنم… من میشناسمش، میدونم چطوری حساس میشه… میخوام گیجش کنیم… مست و خرابش کنیم… بعد بندازیمش تو دام!

متعجب میپرسم:
-تو دام؟!
موذیانه میخندد:
-تو دامِ عاشقی!

یعنی اسیر عشقِ من شود؟!
-اُه!
-خوشت اومد؟
غرق تصور میگویم:

-نه خب… نمیخوام یه عاشقِ مفلوک و اسیر باشه… نمیخوام هیچ لطمه ای به غرورش بخوره… غرورش برای من از هرچیزی با ارزش تره… من تو دام نمیخوامش… میخوام پرواز کنه… با عشق من اوج بگیره و سرد و مغرور و بداخلاق… منو به دست بیاره!

با چشمهای قلب باران نگاهم به بهادر می افتد و او با قیافه ی بدی میگوید:
-ببند حالم به هم خورد!

ای وای! دهانم بسته میشود و قلبها محو میشوند. او زیر لب میگوید:
-چشه این ک…خل؟

-بله؟!!
سری به اطراف تکان میدهد و با بازدم بلندی میگوید:
-پرواز میخوای… دام میخوای… عشق و غرور میخوای… چی میخوای تو بالاخره؟! تکلیفو روشن کن همین اول!

نگاه مچ گیرانه ای میکنم:
-که همونطوری برام نقشه بکشی شیطون؟!
حرصش میگیرد:
-بی لیاقت واسه خودت میگم… یه وری بریم و یه غلطی بکنیم دیگه!

قبول دارم خب… اصلش آبتین نیست… این بازی است!
با ناز لبخندی میزنم و میگویم:
-اولا درست صحبت کنید… دوما… حساسیتش رو میخوام!
با اینکه قیافه اش مچاله میشود، اما با خنده تایید میکند:

-اینو هستم! الان میری بیرون… دو ساعت دیگه میری تو اتاقش… چون اون موقع گشنه ست، غذا رو که ببینه حال میکنه… خیلی زیرپوستی پیش میری تا دله رو ببری!
زیرپوستی! پاکت محتوای ظرف غذا را برمیدارم و میگویم:
-باشه…

چشم باریک میکند و متفکرانه میگوید:
-به کارم نمیای آخه!
لب ورمیچینم…
-به عنوان کارآموز خب…
-از الان خیلی زوده… تازه ترم اولی…
لبهایم جمع تر میشوند و او به ناچار میگوید:

-به منشی میگم با کارا آشنات کنه تا این دو ساعت بگذره… بعد یه فکری به حالت میکنم تا اینجا سرت گرم شه و بتونیم خیلی زیرپوستی و نامحسوس به کارِ اصلی برسیم…
من خیلی بی دلیل خنده ام میگیرد، یا او خیلی بامزه سربه سرم میگذارد؟!

به منشی اش زنگ میزند و دقیقا همین جمله را میگوید:
-یه جا دستشو بند کن، بعد خودم براش کار جور میکنم…
با خود فکر میکنم که این بازی چقدر برای این بشر مهم است؟! و در عینِ حال، چقدر مطمئن است از بُردش؟ که من را به خاطر هیچی به اینجا آورده و به سختی میخواهد کاری برایم جور کند!

چند دقیقه ی دیگر درحال شنیدن توضیحات منشیِ جوان هستم.
-ما اینجا چندتا کارمند داریم، که البته مهندس هستن… کارشون اکثرا تیمی هست. مشخصه دیگه… حالا باهاشون آشنات میکنم. همونطور که خودت دیدی، مدیر اصلی شرکت آقای جواهریان هستن، و مدیر دیگه آقای سمیعی هستن که بسیار تو کارشون جدی ان. کار با آقای سمیعی اصلا شوخی بردار نیست… وقتی ایشون ناظر باشن، تمام کارا باید بدون نقص انجام بشه. حتی کوچیکترین کارای شرکت… پس لطفا موقع کار حواستو کاملا جمع کن…

میشود فقط با همان جدی بودنش احساساتی نشد؟!! لبخندم بی اراده است و میگویم:
-بله… آقای سمیعی خیلی زیبا جدی هستن!
با تعجب نگاهم میکند. سپس لبخند آرامی میزند.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 2

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
پروفایل عاشقانه بدون متن برای استوری 1 323x533 1

دانلود رمان مجنون تمام قصه ها به صورت pdf کامل از دل آن موسوی 5 (3)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   همراهی حریر ارغوان طراح لباسی مطرح و معرف با معین فاطمی رئیس برند خانوادگی و قدرتمند کوک، برای پایین کشیدن رقیب‌ها و در دست گرفتن بازار موجب آشنایی آن‌ها می‌شود. باشروع این همکاری و نزدیک شدن معین و حریر کم‌کم احساسی میان این دو نفر…
InShot ۲۰۲۴۰۲۲۸ ۲۳۳۸۵۰۰۶۹

دانلود رمان نجوای نمناک علفها به صورت pdf کامل از شکوفه شهبال 3.7 (6)

بدون دیدگاه
      خلاصه رمان:   صدای خواننده در فضای اتومبیل پیچیده بود: ((شهزاده ی آسمونی/گفتی که پیشم می مونی.. برایاین دل پر غم/ آواز شادی می خوانی عشق تو آتیش به پا کرد/ با من تو روآشنا کرد.. بی اونکه حرفی بگویم/راز منو بر ملا کرد.. یه لحظه بی…
با مرد مغرور

رمان ازدواج با مرد مغرور 0 (0)

بدون دیدگاه
  دانلود رمان ازدواج با مرد مغرور خلاصه: دختر قصه ی ما که از کودکی والدینش را از دست داده به الجبار با مردی مغرور، ترشو و بد اخلاق در سن کم ازدواج می کند و مجبور به تحمل سختی های زیاد می شود.
InShot ۲۰۲۳۰۲۱۹ ۰۱۱۸۴۱۴۵۸

دانلود رمان آسو pdf از نسرین سیفی 0 (0)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان :       صدای هلهله و فریاد می آمد.گویی یک نفر عمدا میخواست صدایش را به گوش شخص یا اشخاصی برساند. صدای سرنا و دهل شیشه ها را به لرزه درآورده بود و مردان پای¬کوبان فریاد .شادی سر داده بودند من ترسیده و آشفته میان اتاق…
InShot ۲۰۲۳۰۲۱۹ ۰۱۱۹۰۱۶۸۸

دانلود رمان جوانه عشق pdf از غزل پولادی 0 (0)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان :     جوانه عاشقانه و از صمیم قلب امیر رو دوست داره اما امیر هیچ علاقه ای به جوانه نداره و خیلی جوانه رو اذیت میکنه تحقیر میکنه و دل میشکنه…دلش میخواد جوانه خودش تقاضای طلاق بده و از زندگیش خارج بشه جوانه با تمام مشکلات…
IMG 20230123 235654 617

دانلود رمان التهاب 0 (0)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان :     گلناز، دختری که برای کار وارد یک شرکت ساختمانی می‌شود، اما به‌ واسطهٔ یک کینه و دشمنی، به جرم رابطه با صاحب شرکت کارش به کلانتری می‌کشد…      
1050448 سیم خاردار روی حصار تاریک عکس سیلوئت تک رنگ

دانلود رمان حصاری به‌خاطر گذشته ام به صورت pdf کامل از ن مهرگان 5 (2)

1 دیدگاه
  خلاصه رمان:       زندگی که سال هاست دست های خوش بختی را در دست های زمستانی دخترکی نگذاشته است. دخترکی که سال هاست سر شار از غم،نا امیدی،تنهایی شده است.دخترکی با داغ بازیچه شدن.عاشقی شکست خورده. مردی از جنس عدالت،عاشق و عشق باخته. نامردی از جنس شیطانی،نامردی…
nody عکس های شخصیت بهار و کامران در رمان ازدواج اجباری 1626111507

رمان ازدواج اجباری 0 (0)

1 دیدگاه
  دانلود رمان ازدواج اجباری   خلاصه : بهار یه روز که از مدرسه میاد خونه متوجه ماشین ناشناسی میشه که درخونشون پارکه که مسیر زندگیش و تغییر میده… پایان خوش  

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

4 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
زلال
زلال
1 سال قبل

میدونین ذهنه منو چی مشغول کرده🤣🤣🤣🤣پارت اوله رمان که بهادر میره خواستگاری حوری و میگه اومدم بستونمت فک کنم ی تیکه از اخراشه یا وسطای رمان که اولش گذاشتن.کاش برسه ب اونحاهاش ببینیم واقعا میگیرتش🤣🤣اخه گف نگیرمت نمیرم

جیگر
جیگر
1 سال قبل

فقط این جووون گفتن بهادر😂

Hanaaa
عضو
پاسخ به  جیگر
1 سال قبل

جوون😂

Nahar
Nahar
1 سال قبل

بهادر ی نقشه هایی داره😂 ولی چ نقشه هایی؟

دسته‌ها

4
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x