رمان بوسه بر گیسوی یار پارت 56

4.6
(5)

 

با لبخند کمرنگ و پرحرصی میگوید:
-صبر داشته باش حور و پری… راه طولانیه… رسیدن به دلبر مشکلات داره، سختیا داره، بدبختیا داره… شاید باید بدتر و چندش آورتر و حال به هم زن تر از اینا هم بریم و تحمل کنی! اما نتیجه میده… آخرش تویی و یه متشخص، با نگاهِ مغرور که باهم پرواز کنید و اوج بگیرید و محو بشید!

خدای من نه! نمیدانم چرا میپرسم:
-مثلا چی؟!
و او جواب میدهد:
-حرف خوردنه…
بچه پررو!
-وحشتناکه…
-مجبوریم… میفهمی؟ مجبور!

چه اجباری آخر؟! یا مرگ یا پیروزی؟ با ناراحتیِ پرنازی میگویم:
-فقط به خاطر آبتینِ عزیزم…
همان لحظه چند تقه به در اتاق زده میشود. قلبم میریزد. بی اراده دستم را از توی دست بهادر بیرون میکشم. بهادر فقط نگاهم میکند. نمیدانم چرا توضیح میدهم:

-وای نمیتونم… زشته… کیه به نظرت؟! یعنی آبتینه که فکرش سمت ما کشیده شد؟!
و در همان حال قدمی عقب میروم. او با پوفی میکشد و بلند میگوید:
-بیا تو…

در باز میشود. نگاهم به آبتین می افتد. دیدن من نزدیک به بهادر، او را متعجب میکند. نمیدانم چه حسی دارم. کمی سردرگم ام. راضی… یا نه… آبتین پیدایش شد، همانطور که بهادر و… من میخواستیم. حالا چه فکری میکند و چه میشود؟!

آبتین با مکث میگوید:
-بهادر کارِت دارم…
بهادر به من نگاه میکند. یک حس عجیبی وجود دارد. راستش درحال حاضر بیشتر از هرچیزی، به هدف بهادر فکر میکنم. حالا چه شد؟! نمیفهمم و این مرا گیج تر میکند.

میخواهد حرفی بزند، که سریع میگویم:
-پس من میرم… با اجازه…
و بلافاصله به سمت در میروم. از کنار آبتینی که نگاه بین من و بهادر جابجا میکند، میگذرم و بیرون میروم.

وقتی در را پشت سرم می بندم، نفس عمیقی میکشم. چقدر باید درمورد امروز و آن حرفا و آن لحظه ها فکر کنم، تا به نتیجه ی درستی برسم.
بالاخره می فهمم… میفهمم و آن وقت است که او را با نقشه ها و هدفهایش زیر پایم لِه میکنم!

بیماریِ خاص!
واقعا مریض شده ام؟! برای صدمین بار دست روی پیشانی ام میگذارم. تلقین میکنم که تب دارم، البته که صورتم داغ است! و نوک انگشتانم سرد. و نفسهایم بی اراده تند و عمیق. و بی اراده هِی میخندم. هی حال خودم را می بینم و خنده ام میگیرد و از این مسخره تر دیگر نمیشود!

فکر کردن به آن لحظه ها یک جوری ست. عصبی ام میکند. یعنی از حسی که میگیرم، عصبی میشوم! چه حسی دارم؟! تهِ قلبم یک حالی میشود… یا نه… بدم می آید… یا نه… چندشم میشود… واقعا؟!

اصلا مگر قرار است حسی باشد؟! در کل… هیچ حسی نباید باشد دیگر درست؟!!
پس چرا هست؟!
نه نیست! او فقط یک آدمِ لات و مسخره و چندشناک و بی کلاس و… متفاوت است!

متفاوت؟!
بله از نظر تیپ و ادب و طرز صحبت و شعور و نزاکت که بسیار از یک انسانِ عادی کمتر دارد!
اما بازهم متفاوت است! و من نمیتوانم توجیه دیگری برای متفاوت بودنش پیدا کنم. همین باعث میشود که حرصم بگیرد.
وای از نگاهش با آن چَشمان سیَه!

-اَه اَه کاش بمیرم که انقدر حال به هم زن نباشم!
کلافه از مرور دوباره اش، لباس تا شده را روی زمین می اندازم و فحش و بد و بیراه است که به خود میدهم! این بود اهدافِ والایم؟!!

به شدت مسخره است که حتی بخواهم به آن اُزگلِ بی کلاسِ لات فکر کنم. اصلا… نگاهِ سیاهش خفَن باشد… یا حتی هیکلش… یا مثلا یک دنیااااا هیجان با خود داشته باشد… یا لحظه های با او بودن، عادی نباشد و عادی نگذرد… اصلا همه اش خاص و متفاوت و عجیب غریب و چالش برانگیز باشد، قبول!

خب… حالا چه چیز این آدم به دردِ فکر کردن میخورد؟!
ریخت و قیافه اش؟ یا اخلاقش؟ یا جنگ و رقابتی که به راه انداخته و قصد دارد من را از بیخ و بُن ریشه کن کند و نیست و نابود کند؟!!

ساعتی دیگر به قدری کلافه و عصبانی ام که فکر میکنم… باید ببینمش! باید نگاهش کنم… خیلی! انقدر که برایم عادیِ عادی بشود و کاملا درک کنم که این آدم به درد حتی یک لحظه فکر کردنِ من هم نمیخورد.
چه برسد به اینکه آن لحظه ای که دستم را فشرد و نوازش میکرد، مرور شود و بیماری ام عود کند!
-اوق!

یا اصلا خیره اش شوم و بفهمم که چه چیزِ این آدمِ به درد نخور باعثِ این فکرهای چندش آور شده است؟!
بهانه هم برای دیدنش دارم… آبتینِ با ارزشِ جذابم!

تاپ و شلوار خانگی ام را با ستِ اسپرتِ سفید و فسفری عوض میکنم. نگاهی به ساعت میکنم. هنوز ده صبح نشده و میدانم که در خانه است. احتمالا همین لحظه ها بیرون می آید، اگر قصد رفتن به شرکت را داشته باشد. هرچند که باید زودتر از اینها میرفت.

کلاه بافت روی سرم میگذارم و موهای بسته ام را روی یک شانه ام میریزم. موهای لُخت و یکدستی که به رنگِ خرماییِ تیره است. همرنگِ ابروهای نسبتا پهنم…
منتظر میشوم بیرون بیاید، تا همان لحظه من هم بیرون بروم و یکی از همان دیدارهای کاملا اتفاقی رخ بدهد!

اما بیشتر از نیم ساعت طول میکشد. کم کم ناامید شده ام که در خانه اش باز میشود. با سرعت به سمت چشمیِ سوراخ شده ی در میروم و به بیرون نگاه میکنم. خودش است! با گوشیِ موبایل در دستش درحال حرف زدن است و من در را باز میکنم.

نگاهی به من میکند و مکالمه اش را ادامه میدهد:
-اول میرم اونجا… آره یه دو ساعتی طول میکشه…
لبخند متعجبی به رویش میپاشم و برایش دست تکان میدهم.
-اِوا شما!
او نگاهی به سرتاپایم میکند و با مکث جواب فرد پشت خط را میدهد.
-آره… بعد از ظهر…
من به حالت لبخوانی میگویم:
-صبح بخیر آقای همسایه…

او با فرد پشت خط خداحافظی میکند و درحال قطع کردن تماس، میگوید:
-شب و روزت بخیر حوریِ بهشتیِ…
قلبم میریزد. طلبکار نگاهش میکنم تا ادامه دهد. و او با مکث میگوید:

-مادام العمر…
خب جای شکر دارد که باقی اش را در دلش گفت! با تک خنده ای میگویم:
-متشکرم…
چشم میگیرم و داخل آسانسور میشوم. او پشت سرم می آید و آرام میگوید:
-دختر تمام!

متوجه منظورش… میشوم! به رویم نمی آورم که اگر به رویش بیاورم، به حرفهای گستاخانه تری میکشاند!
او کنارم می ایستد و دکمه ی همکف را میفشارد.
-حرفتو بزن!
چه تیز!
-بله؟!!
نگاهش مستقیم و مچگیرانه است.

-حرف داری باهام… واسه همین دو ساعت تیپ زدی و منتظر شدی تا من بیرون بیام و منو ببینی… خوشگله!
چقدر بد میگوید آخر!
-خوشگله خودتی!
میخندد. راستش… من هم خنده ام میگیرد. قیافه ای برایش میگیرم.
-نخیر اعتماد به نفس! واسه ورزش صبحگاهی اومدم بیرون… میخواستم تو حیاط یکم نرمش کنم…

آسانسور می ایستد. او با تکخندِ آرامی میگوید:
-ایول… با چنگیز و زن و بچه هاش برنامه داری که باهم بدو بدو کنید؟
وای نه!
-مگه تو حیاطه؟!!
جوابی نمیدهد، تا خودم نگاه کنم. از آسانسور که بیرون می آیم، نگاهم در نگاهِ فوقِ جذاب و حورا کُشش قفل میشود. ایل و تباری ریخته اند در حیاط! زن… بچه… حوریه… جوجه ها… و خودِ خودِ قاتلش!

غرقِ نگاهِ دلربای چنگیز هستم که چتری هایم به وسیله ی دستِ بهادر به هم میریزد.
-منتظرته حوری!
به قدری از این حرکت بدم می آید که بی اراده به او حمله میکنم! چنگ محکمی به موهایش میزنم و با تمام حرصم میغرم:

-دست به این چتری های بی صاحبِ من نزن بهادر!!
بهت زده نگاهم میکند! میخندد. خشک میشوم! دستم را به یکباره عقب میکشم و با حرص و خجالت زیر لب میگویم:
-خنده نداشت!
او همچنان حیرت زده است.
-حوری ام انقدر وحشی میشه آخه؟!! درسته که قرار شده همو بخوریم، اما بابا یه مهلت بده، چرا درسته قورتم میدی؟ کم کم بخور بهت مزه بده!

در جواب تمام کنایه هایش، پشت چشمی نازک میکنم و یک کلام میگویم:
-تحفه!
او درحال مرتب کردن موهایش میگوید:
-مشهدی…
جانم؟! کانالم عوض شد؟!! نگاهش با خنده و اخم همراه است و من نمیتوانم همانطور بمانم. به سمت آسانسور برمیگردم.

-اَه اینم از ورزش صبحگاهی مون… چنگیز خان کوفتمون کرد…
دستم را میگیرد و پرتفریح میگوید:
-انقدر قر و قمیش نیا حوری… تو که واسه ورزش نیومدی… حرفتو بزن!

چقدر فهمیده است! دستم را عقب میکشم و با اخم میگویم:
-اینجا که دیگه آبتین نیست، دستمو میگیری… پررو نشوها!
-نیست که جلو آبتین آبرو داری کردی؟
به یاد آن لحظه که عقب کشیدم! شانه ای بالا میدهم و با مکث میگویم:
-خب… هول کردم!

نگاهش حالت بدی میگیرد. چندشش شد؟! بهتر! ناز و عشوه می آیم، به یاد آبتین!
-آمادگی نگاهشو نداشتم… راستی… چیزی نگفت؟ بعد از اینکه من رفتم، حرفی نزد؟ عکس العملش چطور بود؟

هرچند از نگاهش میبارد که حالت تهوع دارد، اما با خنده ی پر رضایتی سر تکان میدهد:
-بد نبود…
هیجانزده میپرسم:
-جداً؟!! چیا گفت؟!

بعد از ثانیه ای مکث میگوید:
-بعدا میام برات تعریف میکنم حال میکنی…
مثلا ذوق کرده ام ها…
-ذوقمو کور نکن، الان بگو…

توجه نمیکند و به سمت ماشینش میرود. اما نرسیده به ماشینش برمیگردد و رو به من میگوید:
-بدو حاضر شو باهام بیا، تو راه بگم برات!
با من بود؟!!
-کجا؟!!
-بیا میگم…

در کمال ناباوری کنارش نشسته ام! نگاهم به روبرو و او در حال رانندگی و آهنگی از داریوش درحال پخش و نمیدانم مقصد کجاست!

چرا با او همراه شدم؟! این را هم نمیدانم. شاید به خاطر نشان دادن ذوق و کنجکاوی ام برای شنیدن حرفهایش درمورد عکس العمل آبتین! یا شاید هم برای بیشتر بودن در کنارِ او، که نکات منفیِ بیشتر و بیشتری از او کشف کنم و بیشتر خود را برای این بیماریِ جدید سرزنش کنم. شاید هم برای عادی شدنِ اوی غیرعادی و رفع این بیماری اَسف ناک!

-حوریه؟
تیز و با اخم نگاهش میکنم.
-حورا!
-موش…
چشمانم سیصد و شصت درجه در حدقه میچرخند و خیلی مزخرف است که موش گفتنش بامزه باشد!
-دلم نمیخواد موشِ شما باشم آقای بهادر!

با تکخندِ… بانمکی میگوید:
-خب پیشی شو… میو کن واسه عمو؟
مسخره کردنش را کجای دلم جای دهم؟ با عشوه ای پرتمسخر میگویم:
-من میو کنم، تو برام چیکار میکنی عمو؟
و او به شدت پایه ی مسخره بازی است!
-میخورمت پیشیِ عمو!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.6 / 5. شمارش آرا 5

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
InShot ۲۰۲۳۰۲۲۶ ۱۲۴۶۳۴۱۷۸

دانلود رمان عاشقانه پرواز کن pdf از غزل پولادی 0 (0)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان :   گاهی آدم باید “خودش” و هر چیزی که از “خودش” باقی مانده است، از گوشه و کنار زندگی اش، جمع کند و ببرد… یک جای دور حالا باقی مانده ها می خواهند “شکسته ها” باشند یا “له شده ها” یا حتی “خاکستر شده ها” وقتی…
IMG 20230123 230820 033

دانلود رمان با هم در پاریس 0 (0)

10 دیدگاه
  خلاصه رمان:     داستانی رنگی. اما نه آبی و صورتی و… قصه ای سراسر از سیاهی وسفیدی. پسری که اسم و رسمش مخفیه و لقبش رباته. داستانی که از بوی خونی که در گذشته اتفاق افتاده؛ سر چشمه می گیره. پسری که اومده تا عاشق کنه.اومده تا پیروز…
IMG 20240424 143525 898

دانلود رمان هوادار حوا به صورت pdf کامل از فاطمه زارعی 4 (8)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   درباره دختری نا زپروده است ‌ک نقاش ماهری هم هست و کارگاه خودش رو داره و بعد مدتی تصمیم گرفته واسه اولین‌بار نمایشگاه برپا کنه و تابلوهاشو بفروشه ک تو نمایشگاه سر یک تابلو بین دو مرد گیر میکنه و ….      
IMG 20230127 013928 0412

دانلود رمان خطاکار 0 (0)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان :     درست زمانی که طلا بعداز سالها تلاش و بدست آوردن موفقیتهای مختلف قراره جایگزین رئیس شرکت که( به دلیل پیری تصمیم داره موقعیتش رو به دست جوونترها بسپاره)بشه سرو کله ی رادمان ، نوه ی رئیس و سهامدار بزرگ شرکت پیدا میشه‌. اما…
IMG 20230127 015547 6582 scaled

دانلود رمان آدمکش 0 (0)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان :   ساینا فتاح، بعد از مرگ‌ مشکوک پدرش و پیدا نشدن مجرم توسط پلیس، به بهانه‌ی خارج درس خوندن از خونه بیرون می‌زنه و تبدیل میشه به یکی از موادفروش‌های لات تهران! دختری که شب‌هاش رو تو خونه تیمی صبح می‌کنه تا بالاخره رد قاتل رو…
IMG 20230127 013512 6312 scaled

دانلود رمان می تراود مهتاب 0 (0)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان :       در مورد دختر شیطونی به نام مهتاب که با مادر و مادر بزرگش زندگی میکنه طی حادثه ای عاشق شایان پسر همسایه ای که به تازگی به محله اونا اومدن میشه اما فکر میکنه شایان هیچ علاقه ای به اون نداره و…
عاشقانه بدون متن 6

دانلود رمان نیکوتین pdf از شقایق لامعی 0 (0)

2 دیدگاه
  خلاصه رمان :       سَرو، از یک رابطه‌ی عاشقانه و رمانتیک، دست می‌کشه و کمی بعد‌تر، مشخص می‌شه علت این کارش، تمایلاتی بوده که تو این رابطه بهشون جواب داده نمی‌شده و تو همین دوران، با چند نفر از دوستان صمیمیش، به یک سفر چند روزه می‌ره؛…
InShot ۲۰۲۳۰۷۰۶ ۲۳۳۰۲۳۹۵۴

دانلود رمان حس مات pdf از دل آرا دشت بهشت 0 (0)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:       داستان درباره سه خواهره که در کودکی مادرشون رو از دست دادن.پسر دوست پدرشان هم بعد از مرگ پدر و مادرش با اونها زندگی میکنه ابتدا یلدا یکی از دختر ها عاشق فرزین میشه و داستان به رسوایی میرسه اما فرزین راضی به ازدواج…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

3 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
N.m
N.m
1 سال قبل

آقا اینا دارن با هم لاس می زنن یا من افکارم مسمومه

Nahar
Nahar
1 سال قبل

نویییسسسسننندههههه عالیییه رمانت♥️

گلی
گلی
1 سال قبل

واییییییییییی خدا عاشق اشم مرسی نویسنده عزیز رمانت عالی موفق باشی
لطفا پارتهاتو بیشتر کن

دسته‌ها

3
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x