رمان بوسه بر گیسوی یار پارت 57

5
(3)

 

یک تای ابرویم را بالا میدهم و با لبخند میگویم:
-پس جنبه شو نداری پیشیِ تو بشم…
-تو میو کن، من یکی دو گاز بیشتر ازت نمیخورم…

نمیدانم در این مسخره حرف زدنها چه چیزی هست که باعث لرزش قلبم میشود!
اگر بحث پررویی ست، کم نمی آورم! خیره به او سر کج میکنم و نرم و پرناز برایش پیشی میشوم.
-میوووو!

حیرت میکند… می فهمم! نگاهش روی من می ماند و لحظه ای حواسش پرت میشود و.. ماشین کناری اش بوق میزند. او خیلی سریع به جلو نگاه میکند. پیروزمندانه و بلند میخندم.
-دیدی جنبه نداری؟

او هم با مکث میخندد. چتری هایم را با حرص به هم میریزد و میگوید:
-ایول بابا حوری، خوشم اومد… عجب گربه ای بشی واسه آبتین!
آبتین؟!! آهان… بله آبتین!

دستش را پس میزنم و با اخم میگویم:
-من رو اینا حساسم، انقدر انگولک نکنشون!
-خب انگولکت نمیکنم… یه بار دیگه میو کن ببینم قابل قبوله واسه آبتین بیای؟

نمیدانم از کدام قسمتِ جمله اش حرصم میگیرد. حتما… از اولین قسمتش!
-خواهشا یکم بیشتر رو طرز صحبتت کار کن!
مستقیم نگاهم میکند.
-باش میو کن…

اینطوری است؟!! چشم برایش خمار میکنم و نرم میگویم:
-میو هم میکنم براش! آبتین پیشی دوست داره؟
چشم میگیرد و خیره به جلو زمزمه وار میگوید:
-دوست داره…

میشنوم و جواب میدهم:
-از کدوما؟ از اون ملوسکای ناز نازی که هی خُر خُر میکنن، یا از اون وحشیا که هی فیف فیف میکنن؟ شیطون دوست داره، یا آروم؟ اجتماعی دوست داره، یا خجالتی؟

نگاه گذرایی به من میکند.
-تو از کدوماشی؟
با لحن خاصی میگویم:
-من هرطوری که اون دوست داشته باشه!

میخندد و به درِ مسخرگی میزند.
-آبتین کلا از گربه ها خوشش نمیاد…
آهان!
-واسه همین پیشنهاد میدی که براش میو کنم؟

چشمکی میزند و به تایید میگوید:
-مثلِ کوفته!
خب من اینطور فکر نمیکنم! برای همین میگویم:
-خب من یه کاری میکنم که عاشق گربه ها بشه!

وقتی نگاه جا خورده اش را به من میدهد، پیروزمندانه ادامه میدهم:
-من براش میو کنم و اون دلش برام بره! به جای خوردنمم، اخم کنه و بگه که فقط واسه من میو کن خانوم بهشتی!!

قیافه اش جمع میشود. دارد چندشش میشود! خنده ام میگیرد و بحث همینجا به پایان میرسد… با پیروزیِ بنده!

چند دقیقه ی دیگر متوجه مسیر میشوم. منی که این شهر را آنقدر نمیشناسم، و نمیدانم مقصد کجاست. اما بیست دقیقه ای هست که در مسیریم.
نگاهش میکنم که بپرسم کجا میریم، اما او زودتر میپرسد:

-دانشگاه داری؟
وای کلاس امروز را فراموش کردم! نگاه به ساعت مچی ام می اندازم و میگویم:
-کمتر از دو ساعت دیگه کلاسم شروع میشه…

در فکر میگوید:
-تا اون‌‍‍‍‌‎‌موقع کارم تموم میشه، می‌رسونمت…
به یاد می آورم که چرا با او همراه شدم! و اصرار دارم که به او هم این را یادآوری کنم! برای همین سر حرف را باز میکنم.

-راستی قرار بود درمورد عکس العمل آبتین بگی… اون روز که من رفتم، چیزی نگفت؟!
ثانیه ای سکوت میکند و سپس میگوید:
-چرا گفت!

هیجانزده کاملا به سمتش میچرخم:
-خب چیا گفت؟
با آب و تاب میگوید:

-تو کف مونده بود حوری… هی فکر میکرد که یعنی چی بین من و تو هست که تو اونطوری چسبیدی به من! با خودش میگفت که این دختره کیه؟ چیه؟ چی داره؟ اومده دل از من ببره، یا دل از بهادر؟!!

متعجب میپرسم:
-تمام اینا رو آبتین گفت؟!
-تو دلش گفت…
اخم میکنم:

-یعنی چی بهادر؟ درست بگو چی گفت؟
گوشه چشمی نگاهم میکند و میگوید:

-آبتین با نگاهش حرف میزنه! باید با چشماش ارتباط برقرار کنی… باید حرف نگاهشو بخونی، بفهمی، درک کنی… انتظار نداری که اون غرورِ متشخصِ باکلاس بیاد بشینه از تو حرف بزنه و نشون بده که کنجکاوت شده؟ پس عقلت کجا رفته حوری؟ اون زیبای مغرور، آبتینه ها!

کاملا متین… دیگر حرفی نمیماند! او آبتین است و بهادر هم که حرف نگاهش را خوانده است!! انشاا… هم که درست خوانده و تعبیر کرده و تحویلم داده است… کاملا صادقانه!

وقتی می بینم که بیشتر از چهل دقیقه میگذرد و همچنان به مقصد نرسیده ایم، کم کم نگاهم به اطراف کشیده میشود. از بافت شهری فاصله گرفته ایم! نگاه مشکوکم را به او میدهم که در فکر رانندگی اش را میکند.

نه که نگران شده باشم، یا بترسم! بها جونِ خودمان است دیگر… همسایه ی دیوار به دیوار، و البته پسرِ بدتیپ و غُد و بی اهمیتی که من به چشمش نمی آیم و خودش میخواهد که در چشمِ دخترها جذاب نباشد!

با این حال کلافه میشوم و میپرسم:
-نمیشه بفرمایید که یک ساعته کجا میریم؟ فکر کنم از شهر دور شدیم… قرار نیست برسیم؟
به جای تمامِ حرفهایم میگوید:

-حوری اگه آبتین درباره ی رابطه ی من و تو پرسید، چی بهش میگی؟
جا خورده از سوالش، با مکث میپرسم:
-کدوم رابطه؟!!
نگاهش به روبرو است، وقتی میگوید:

-همین ک…کلک بازیایی که داریم واسه خاطرِ تو درمیاریم… که مثلا به چشم آبتین بیای و جذبت بشه…
نفسم از بی حیایی اش لحظه ای بند می آید! مگر میشود یک آدم انقدر بی ادب و راحت باشد؟!!

وقتی می بیند که حرفی به زبانم نمی آید، نگاه گذرایی به صورت بهت زده ام میکند و میگوید:
-ها چی شد؟ چی میگی بهش؟!
واقعا عجیب غریب است! بهتر نیست مثلِ خودش بی اهمیت باشم و به رویم نیاورم؟!

نفسی میگیرم و میگوید:
-همچین چیزی نمی پرسه…
میخندد. و تایید میکند:
-ایول… آره… نمیپرسه… آبتینه ها مثلا!

-اما کنجکاو میشه… میشه؟
خیره به جلو سری تکان میدهد.
-میشه…
امیدوارانه میگویم:
-و شاید خوشش نیاد و کم کم حساس بشه…
تکخنده اش را نمیفهمم، وقتی آرام میگوید:
-میشه…

وای اگر بشود! اول از همه به بهادر نشان میدهم که چقدر موفق شده ام!
-اون وقت اگر بداخلاق شد و از نزدیک شدن تو به من خوشش نیومد، من براش میمیرم!
با قیافه ی مچاله شده میخندد.
-آره… بمیر!
نمیدانم چرا از حالت گفتن و… حالت صورتش خوشم می آید! خنده ام بی دلیل است و میگویم:

-اما قبلش بهش توضیح میدم که همه ی این کارا واسه این بود که اون من‌و ببینه و جذبم بشه! بهش میگم که تو چقدر بی دریغ و برادرانه کمکم کردی… اگر من اون نگاهِ مغرور رو جذب کنم، تا آخر عمر مدیون توام آقای بهادر!
با خنده ای که… کمی شبیه به پوزخند است، میگوید:
-ما مخلصت هم هستیم آبجی خانوم!

ساعتی دیگر بالاخره به مقصد میرسیم. آن هم چه جایی! وقتی ماشین از حرکت می ایستد، به شدت جا خورده ام. ماشین روبروی یک درِ بزرگ، که احتمال میدهم درِ یک باغی یا چنین جایی باشد، ایستاده است. وقتی به اطراف نگاه میکنم، می بینم که اکثر خانه ها انگار در همین سبک هستند.

نگران بشوم؟ خب… باید کمی بشوم دیگر!
-اینجا کجاست؟
درحال زنگ زدن با گوشی اش است و کوتاه میگوید:
-یه چند دقیقه اینجا کار داریم، بعد برمیگردیم…

باید بترسم! او درحال حرف زدن با کسی است و میگوید:
-درو باز کن فاضِل… پشت درم…
خب من چرا باید همراه او باشم؟! اگر همینجا بلایی سرم بیاورد و سرم را ببُرد و خاک کند، یا کلیه ها و بقیه ی اعضا و جوارحم را دربیاورد و بفروشد، چه کسی خبردار میشود؟!!

-چرا… منو آوردی؟!
نگاهم میکند. عمیق و در سکوت! یک لحظه واقعا ترس برَم میدارد. بها جون دیگر کیست؟! این آدم همان است که من را آویزان کرد! همان که بارها خروسش را به جانم انداخت… همان که به دنبال شکستن و خُرد کردن و فراری دادنم است! گفته بود که حواسم به حرکات پیش بینی نشده اش باشد. من چرا بی حواسی کردم؟!!

نمیدانم رنگ و رویم، و طرز نگاهم چطور است که او با اخم، ناگهان و بلند میگوید:
-میخورمت!!
از ترس جیغ میکشم و بدون اینکه دست خودم باشد، یک سیلی به صورتش میزنم!!

خشک میشود! من چه کردم الان؟!! او مچ دستم را میگیرد. دست و پایم را گم میکنم.
-عه نکن تو رو خدا سگ!!
درِ باغ باز میشود… کسی میگوید:
-سلام آقا… سلام… بفرمایید…

نگاهش را با مکث از من میگیرد و ماشین را به حرکت درمی آورد. قلبم با شدت فرو میریزد. زبانم از ترس بی اراده به کار می افتد.
-نمیخواستم بزنمت… چیزه… دستم در رفت… منو نترسون…

و نگاهم همه جا میچرخد. یک زمین بزرگ، یا باغ، یا ملکِ شخصی، نمیدانم. اما ترسیده ام!
-من چرا… اینجام؟! میخوای سرمو زیرِ آب کنی؟!!
با حرص میگوید:
-خفه شو حوری!
به گوشی ام چنگ میزنم. شماره ی بابا را بگیرم، یا مامان؟! ترجیح میدهم به سوره زنگ بزنم و او را نگران کنم!

درحالیکه نگاهم به هرجایی میچرخد، با خنده ی مصلحتی میگویم:
-شوخی میکنم، میدونم تو آدمِ بدی نیستی!
با خنده ی تاسف باری سر به اطراف تکان میدهد. شماره ی سوره را میگیرم. ماشین از حرکت می ایستد. روبرویم یک جایی مثلِ سوله به چشم میخورد. تماس برقرار میشود.

-سلام حوریه!
اصلا وقت این نیست که اسمم را متذکر شوم. با اینحال زبانم میگوید:
-حورا ام سوره… خوبی؟ چه خبر؟

بهادر نگاه گذرایی به من میکند و…بدون هیچ حرفی چشم میگیرد و پیاده میشود. صدای سوره را میشنوم.
-تو خوبی؟ نمیخوای بیای؟ وقت فرجه امتحانا مگه نیست؟ چرا نمیای یه سر بزنی؟

نگاهم به بهادر است که درحال حرف زدن با همان پسرِ جوانی است که فکر میکنم افغان باشد. و احتمالا کارگر!
-میام… اممم میام… بابا اینا چطورن؟ راستی بابا گفت قراره اونا بیان بهم سر بزن… پس کِی میان؟

بهادر با نگاه به اطراف به حرفهای کارگر گوش میدهد. و وقتی نگاه من میچرخد، چند غاز به چشمم میخورد که درحال گردش در قسمتی از باغ هستند!
-قراره بیان؟ کجایی حورا؟

لب میگزم. بگویم کجا هستم؟! بهادر دست به کمر نگاهی به من میکند. کارگر در سوله را باز میکند. و جلوی نگاه بهت زده ام، گوسفند و بز و بره است که بیرون می آید!!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 3

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
InShot ۲۰۲۳۰۴۱۸ ۱۰۵۰۱۵۱۹۵

دانلود رمان کوازار pdf از پونه سعیدی 0 (0)

1 دیدگاه
  خلاصه رمان :       کوازار روایتگر داستانی عاشقانه از دنیای فرشتگان و شیاطین است. دختری به نام ساتی که در یک شرکت برنامه نویسی کار می کند، پس از سپرده شدن پروژه ی مرموز و قدیمی نوسانات برق به شرکت شان، دست به ساخت یک شبکه ی…
InShot ۲۰۲۳۰۱۳۰ ۱۵۴۵۰۶۴۴۶

دانلود رمان بن بست pdf از منا معیری 0 (0)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان :     دم های دنیا خاکستری اند… نه سفید نه سیاه… خوب هایی که زیر پوستشون خوب نیست و آدمهایی که همه بد میبیننشون و اما درونشون آینه است . بن بست… بن بست نیست… یه راهه به جایی که سرنوشت تو رو میبره… یه…
InShot ۲۰۲۳۰۶۰۵ ۱۴۰۲۴۳۳۱۴

دانلود رمان در حسرت آغوش تو pdf از نیلوفر طاووسی 5 (1)

3 دیدگاه
  خلاصه رمان :     داستان درباره ی دختری به نام پانته آ ست که عاشق پسری به نام کیارشه اما داستان از اونجایی شروع میشه که پانته آ متوجه میشه که کیارش به خواهرش پریسا علاقه منده و برای خواستگاری از پریسا پا به خونه ی اونها میذاره…
images

رمان عاشقم باش 0 (0)

بدون دیدگاه
  دانلود رمان عاشقم باش خلاصه: داستان دختری به نام شقایق که پس از جدایی خواهرش با همسر سابق او احسان ازدواج می کند.برخلاف عشق فراوان شقایق نسبت به احسان .احسان هیچ علاقه ای به او ندارد کم کم طی اتفاقاتی احسان به شقایق علاقمند می شود و زندگی خوشی…
IMG 20230127 013504 2292

دانلود رمان سعادت آباد 0 (0)

1 دیدگاه
    خلاصه رمان :         درباره دختری به اسم سوزانه که عاشق پسر عموش رستان میشه و باهاش رابطه برقرار میکنه و ازش حامله میشه. این حس کاملا دو طرفه بوده ولی مشکلاتی اتفاق میوفته که باعث جدایی این ها میشه و رستان سوزان رو ترک…
InShot ۲۰۲۳۰۲۰۹ ۱۸۳۶۵۷۴۴۷

دانلود رمان سکوت تلخ pdf از الناز داد خواه 0 (0)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان :         نیکا دختری که تو یه شب سرد پاییزی دم در خونشون با بدترین صحنه عمرش مواجه میشه جسد خونین خواهرش رو مقابل خودش میبینه و زندگیش عوض میشه و تصمیم میگیره انتقام خواهرشو بگیره.این قصه قصه یه دختره دختری که وجودش…
IMG ۲۰۲۳۱۱۲۱ ۱۵۳۱۴۲

دانلود رمان کوچه عطرآگین خیالت به صورت pdf کامل از رویا احمدیان 5 (5)

بدون دیدگاه
      خلاصه رمان : صورتش غرقِ عرق شده و نفسهای دخترک که به لاله‌ی گوشش می‌خورد، موجب شد با ترس لب بزند. – برگشتی! دستهای یخ زده و کوچکِ آیه گردن خاویر را گرفت. از گردنِ مرد خودش را آویزانش کرد. – برگشتم… برگشتم چون دلم برات تنگ…
IMG 20230128 233946 2632

دانلود رمان عنکبوت 0 (0)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان :         مدرس فیزیک یکی از موسسات کنکور ناپدید می‌شود و با پیدا شدن جنازه‌اش در ارتفاعات شمالی تهران، شادی و کتایون و اردوان و سپنتا و دیگران ناخواسته، شاید هم خواسته پا به قصه می‌گذراند و درست مثل قطعات یک جورجین مکملی…
اشتراک در
اطلاع از
guest

1 دیدگاه
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
reyhaneh
reyhaneh
1 سال قبل

اگه میشه یکم پارت هاتو بیشتر کن ♥️♥️
رمانت خیلی قشنگه 🌺🌈

دسته‌ها

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x