رمان بوسه بر گیسوی یار پارت 68

4
(4)

 

-بمونم؟ لطفا…
سکوت میکند. منتظرِ هرچیزی هستم… حتی… بوسیده شدن! آخر نفس ندارم… فاصله ای نداریم… قلبم با سرعت هزار میکوبد و نگاهش… عجیب است!

همانطور که غرق نگاه سیاه و خاصش هستم، ناگهان فریاد میزند:
-چنگیزززز!!!

نفسم کاملا قطع میشود! به شدت غافلگیر میشوم و در این لحظه انتظار این یکی را اصلا نداشتم!

با وحشت به سمت چنگیز برمیگردم. درِ قفسش بسته است، اما…
صدای دیگری میشنوم:
-حورا؟!! پشت بوم کی هست؟!

وای صدای مامان!! روح از تنم جدا میشود. نگاهم بلافاصله به سمت در پشت بام میچرخد. بهادر رهایم میکند و می بینم که به سمت قفس چنگیز پا تند میکند. دست و پایم را گم میکنم. صدای مامان بار دیگر می آید:

-حوری مامان؟!!
با گیجیِ تمام به اطراف نگاه میکنم. بهادر در اوج خباثت در قفسِ چنگیز را باز میکند. و بعد به تماشایم می ایستد!

همین که در قفس باز میشود، چنگیز بیرون می آید و در کسری از ثانیه به سمت من میدود!!

بهادر میخندد… جیغ بنفشی میکشم و پا به فرار میگذارم. چنگیز هم به دنبالم!
به سمت در پشت بام میدوم.

و همانطور از ترس جیغ میزنم. در پشت بام باز میشود. و قبل از اینکه مامان به پشت بام بیاید، من داخل میشوم و به مامان برخورد میکنم. مامان از ترس داد میزند:

-یا امام هشتم!!
در پشت بام را میکوبم و چنگیز را که نزدیک بود روی سرم فرود بیاید، پشت در میگذارم. به در تکیه میدهم و نفس نفس میزنم.

نگاهِ وحشت زده و پر از حیرت مامان را می بینم. اما نگاهِ بهادر و خنده اش جلوی چشمم است! عجب بیشعورِ… عوضیِ… باحالی!

مامان بازویم را میگیرد.
-چی شد؟! اینجا چیکار میکنی؟!! مگه نرفتی سرِ کار؟ کی دنبالت بود؟! چه خبره اینجا حورا؟!!

آب گلویم را با ضرب و زور پایین میدهم تا نفسم بالا بیاید. با حواس پرتی جواب مامان را میدهم.
-هیچی… صدا می‌اومد… اومدم ببینم چه خبره… شما اینجا چیکار میکنی؟!!

مامان نگران و مشکوک میگوید:
-صدا می‌اومد… اومدم ببینم چه خبره!
او هم مثل من اولین دروغ دم دستی را تحویلم داد!

نفس بلندی میکشم. سعی میکنم آن لحظه ها را… آن نگاه را… آن حرکت غافلگیرانه را فراموش کنم. طرف استاد قهوه ای کردن لحظه های پروانه ایست!!
-هیچی بابا… بریم…

از جایش تکان نمیخورد.
-کجا؟! چه خبر بود؟ واسه چی ترسیدی؟ از چی فرار کردی؟! رنگ به رو نداری دختر… اینجا چه خبره آخه؟

دستش را میگیرم و مجبورش میکنم که از در پشت بام دل بکّند.
-هیچی مامان جان… این… خروس همسایه دنبالم کرد…
-خروس؟!!

به سختی با خودم همراهش میکنم از در پشت بام دورش میکنم.

-آره واسه همسایه ست… بابا که گفت صبح دیده، رفتم ببینم چه خبر شده… دیدم از قفسش اومده بیرون و ول شده… هرکی بره پشت بوم، میفته دنبالش… افتاد دنبالم، منم ترسیدم و دوییدم… بریم بریم…

-تو چرا رفتی؟!
خدایا یک جواب برسان!
-خب من… نمیدونستم انقدر وحشیه!

-ولی تو از مرغ و خروس میترسیدی…
یک جوابِ دیگر… لطفا!
-نه وا! من کِی از مرغ و خروس میترسیدم؟!

پرمعنا در صورتم دقیق میشود.
-واسه همینه که رنگ به رو نداری؟
پوفی میکشم و از پله ها پایین می آیم.

-خب دنبالم افتاد، ترسیدم… نمیدونستم انقدر دیوونه ست… بیا بریم پایین… چرا اومدی پشت بوم اصلا؟ بریم داره دیرم میشه…
از نگاهش شک و تردید میبارد و در آخر میگوید:
-خدا میدونه چیو از من داری پنهان میکنی…

میخندم و خب… از این لحظه ها با مامان کم نداشتیم!

از کودکی… یک دختر کنجکاو و جسور و فضول… که همیشه به دنبال خطر و دردسر بود. اصلا سرش درد میکرد برای هیجان و ماجراجویی…

یا مچش گرفته میشد و تنبیه و منع میشد، که در آن صورت تا حد امکان پنهانی ادامه میداد… یا قسر درمیرفت و تا وقتی که آن ماجرا برایش هیجان داشت، به دنبالش میرفت.

اما یک جایی که دیگر حس لذت بخشی برایش نداشت، به یکباره بیخیالش میشد.

مامان با اخم میگوید:
-نخند… خوب میدونم قراره یه دردسر واسه خودت درست کنی…
دست دور شانه اش حلقه میکنم و میگویم:

-اصلنم از این خبرا نیست… من مثل یه دختر خوب و آروم، دارم درسمو میخونم و زندگیمو میکنم… اصلا هم دنبال دردسر نیستم!

یکی از آن نگاههای “خودتی” را تحویلم میدهد و میگوید:
-خیله خب برو تا دیرت نشده…

میبوسمش و تذکر میدهم:
-لطفا سمت پشت بوم نرو… دنبال کنجکاوی و مشکوک بازی هم نباش تا من برگردم… اینجا هیچ خبری نیست مامان… من میرم، زود میام…

سری به اطراف برایم تکان میدهد و خوب میفهمم که نگرانم شده است. خداحافظی میکنم و بیرون می آیم.

از داخل کوچه نگاهی به پشت بام میکنم. او را لبه ی پشت بام می بینم که مثلِ یک قلندر نه، قلدُر ایستاده است!

نمیدانم من را از بین شاخ و برگ درختها می بیند، یا نه… اما خیره به همان نگاهی که نمیدانم به کجاست، دهانی کج میکنم و پشت چشمی نازک میکنم.

سپس خیره به جلو راهم را می روم. قرار است به شرکت بیاید دیگر… آنجا به ادامه ی این دیوانه بازی میپردازیم!

اما…
عصر میشود و نمی آید!
این شرکت نیامدنش اذیت کننده است. نمیگذارد تمرکز کنم، کارم را درست انجام دهم، و حسی به اسمِ انتظار اعصابم را به هم میریزد.

من دلم نمیخواهد نسبت به آن موجودِ لات و بی کلاس، چنین حس هایی داشته باشم!

همین من را کلافه میکند و تحریک میکند برای نزدیک شدنِ بیشتر و بیشتر به آبتین!
اما راستش… وقتی بهادر نیست، آنقدر تمایل به دیدن و ناز ریختن برای آبتین ندارم. چرا؟!

چون اوی لعنتی نیست که ببیند هدفم را به درستی دارم انجام میدهم.

آبتین حالا کمی دوست است و نسبت به آن اوایل با من نرمتر برخورد میکند، اما همچنان سرد! و من باید نهایت تلاشم را بکنم تا این حس عوض شود و جذبم شود و بهادر ببیند که چقدر این هدف برایم مهم است.

اَه… چرا نمی آید تا من تحریک شوم و پیشِ آبتین بروم؟!!

غرق در فکر، درحال تکمیل قسمتی از کار هستم… که زنگ شرکت به صدا درمی آید. بندِ دلم پاره میشود! خودش است؟!

از قسمتِ نقشه کشی سرَک میکشم. و در همان حین نگاهی به اطراف می اندازم. خوب است متین تفلون نیست که در اوجِ نچسبی تذکر بدهد. کجا رفت؟! فکر کنم رفت به اتاقِ آبتین، خودشیرین تمام!

دوباره نگاه به در میکنم. سرایدار در را باز میکند. فقط ببینم که بهادر است… آن وقت بی اهمیت ترین دخترِ روی زمین بشوم!

اما با دیدنِ چهره ی آشنای دیگری، یک آن کاملا پکر میشوم. نیامد و چه لوس! کلاس میگذارد برای آمدن به شرکتِ خودش؟!

اما چند لحظه ی دیگر حواسم پرت مردِ آشنایی میشود که به سمت منشی می آید. دقیق میشوم. این مرد… همان دوستِ بهادر نیست؟! همانی که وقتی با بهادر به آن باغ رفتیم، در آنجا دیدمش!

با دقت بیشتر خیره اش میشوم. به خانم زند سلام میدهد.
-سلام…
منشی نگاهش میکند. میشناسدش! به پایش بلند میشود و میگوید:

-سلام جناب دادفر… روزتون بخیر…
فکر کنم درست است، دادفر بود… اما اسمش؟! یادم نیست.
-روز شما هم بخیر… بهادر هست؟

-نه، آقای جواهریان امروز تشریف نیاوردن، اما آقای سمیعی هستن…
آن مرد که هرچه فکر میکنم اسمش را به یاد نمی آورم، نگاهی میگرداند.
-قرار نیست امروز بیاد؟

-فکر نمیکنم… دیروز گفتن که یه جایی کار دارن و احتمالا نتونن بیان…
مرد همانطور که نگاه میچرخاند، چشمش به من می افتد. متوقف میشود. پلک میزنم. او هم مرا شناخته است.

وقتی مکثش روی من طولانی میشود، خنده ای روی لبم می آید و دست برایش تکان میدهم:
-عه سلام! شمایی؟!
بعد از ثانیه ای سکوت، میگوید:
-حوری؟!

ای بابا!
-حورا!
ابروانِ زیادی پُرش بالا میروند.
-آهان درسته… سلام حورا خانوم… مشتاق دیدار… خوبی؟

سری به سمت شانه برایش تکان میدهم:
-ممنون… آقا… آقای دادفر!
میخندد. به سمتم می آید و من لحظه ای نگاهِ متعجب منشی را حس میکنم. مرد جوان روبرویم قرار میگیرد:

-اتابک… یادت اومد؟
آهان اوکی!
-آه بله… حالِ شما آقا اتابک؟ خوب هستین؟ با زحمتای ما؟

اخمش با لبخند همراه میشود:
-کدوم زحمتا؟
مثلا دیگر!

-اممم مزاحم شما و گوسفندا و بزغاله ها و اینا شدیم… راستی حالشون چطوره؟ خوبن انشاالله؟!! عزیزم… شراره جون چطوره؟!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4 / 5. شمارش آرا 4

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG 20230127 013752 8902 scaled

دانلود رمان نیم تاج pdf از مونسا ه 0 (0)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان :       غنچه سیاوشی،دختر آروم و دلربایی که متهم به قتل جانا ، خواهرزاده‌ی جهان جواهری تاجر بزرگ تهران و مردی پرصلابت می‌شه، حکم غنچه اعدامه و اما جهان، تنها کس جانا… رضایت می‌ده، فقط به نیت اینکه خودش ذره ذره نفس غنچه‌رو بِبُره!
InShot ۲۰۲۳۰۲۱۹ ۰۱۱۸۴۱۴۵۸

دانلود رمان آسو pdf از نسرین سیفی 0 (0)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان :       صدای هلهله و فریاد می آمد.گویی یک نفر عمدا میخواست صدایش را به گوش شخص یا اشخاصی برساند. صدای سرنا و دهل شیشه ها را به لرزه درآورده بود و مردان پای¬کوبان فریاد .شادی سر داده بودند من ترسیده و آشفته میان اتاق…
InShot ۲۰۲۳۰۳۰۶ ۱۰۴۸۲۴۸۹۶

دانلود رمان نشسته در نظر pdf از آزیتا خیری 0 (0)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان :     همه چیز از سفره امام حسن حاج‌خانم شروع شد! نذر دامادی پسر بزرگه بود و تزئین سبز سفره امیدوارش می‌کرد که همه چیز به قاعده و مرتبه. چه می‌دونست خانم‌جلسه‌ایِ مداح نرسیده، نوه عموی حاجی‌درخشان زنگ می‌زنه و خبر می‌ده که عزادار شدن! اونم…
InShot ۲۰۲۳۰۶۱۷ ۱۱۳۳۳۹۵۳۱

دانلود رمان جایی نرو pdf از معصومه شهریاری (آبی) 0 (0)

4 دیدگاه
  خلاصه رمان: جایی نرو، زندگی یک زن، یک مرد، دو شخصیت متضاد، دو زندگی متضاد وقتی کنار هم قرار بگیرند، چی پیش میاد، گاهی اوقات زندگی بازی هایی با آدم ها می کند که غیرقابلِ پیش بینی است، کیانمهر و ترانه، برنده این بازی می شوند یا بازنده، میتونند…
رمان ماهرخ

دانلود رمان ماهرخ به صورت pdf کامل از ریحانه نیاکام 4.3 (15)

2 دیدگاه
  خلاصه: -من می تونم اون دکتری که دنبالشی رو بیارم تا خواهرت رو عمل کنه و در عوض تو هم…. ماهرخ با تعجب نگاه مرد رو به رویش کرد که نگاهش در صورت دخترک چرخی خورد.. دخترک عاصی از نگاه مرد،  با حرص گفت: لطفا حرفتون رو کامل کنین…!…
InShot ۲۰۲۳۰۲۲۷ ۱۰۵۶۲۹۵۹۵

دانلود رمان افسون سردار pdf از مهری هاشمی 0 (0)

2 دیدگاه
خلاصه رمان :     خلاصه :افسون دختر تنها و خود ساخته ایِ که به خاطر کمک به دوستش سر قراری می‌ره که ربطی به اون نداره و با یه سوءتفاهم پاش به عمارت مردی به نام سردار حاتم که یه خلافکار بی رحم باز می‌شه و زندگیش به کل…
InShot ۲۰۲۳۰۶۱۰ ۲۰۴۷۵۲۱۰۲

دانلود رمان ملت عشق pdf از الیف شافاک 4 (1)

1 دیدگاه
  خلاصه رمان: عشق نوعی میلاد است. اگر «پس از عشق» همان انسانی باشیم که «پیش از عشق» بودیم، به این معناست که به قدر کافی دوست نداشته‌ایم. اگر کسی را دوست داشته باشی، با معناترین کاری که می‌توانی به خاطر او انجام بدهی، تغییر کردن است! باید چندان تغییر…
IMG 20230123 230208 386

دانلود رمان آبان سرد 0 (0)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان :   میان تلخی یک حقیقت دست پا میزدم و فریادرسی نبود. دستی نبود مرا از این برهوت بی نام و نشان نجات دهد. کسی نبود محکم توی صورتم بکوبد و مرا از این کابوس تلخ و شوم بیدار کند! چیزی مثل بختک روی سینه ام…
اشتراک در
اطلاع از
guest

2 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Nahar
Nahar
1 سال قبل

اسم شراره هم گذاشتن رو سگ رحم کنین😂

Parham
Parham
1 سال قبل

فقط شراره جون 😂😂

دسته‌ها

2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x