رمان بوسه بر گیسوی یار پارت 70

5
(2)

 

آسانسور می ایستد. در که باز میشود، با حرصی که از بهادر و متین و آبتین و چنگیز و بقیه ی اقوام دارم، میگویم:

-شایدم زیادی براشون خطرناکم که سعی میکنن منو از خودشون دور کنن… حتی چنگیزم دنبالم میکنه تا منو فراری بده!

متعجب نگاهم میکند. از آسانسور بیرون می آیم و میگویم:
-خوشحال شدم دیدمتون، روزتون بخیر!

پشت سر میگذارمش و از ساختمان بیرون میزنم. انقدر عصبانی هستم که دلم میخواهد تنها باشم و کمی… یک کمی از فحش های مخصوصِ حوریه بدهم، تا با همان لحن ادا شود و به جانم بچسبد!

اما هنوز زیرِ لب هم شروع نکرده ام که اتابک از پشت سر صدایم میزند:
-بیا من میرسونمت…

اَه چرا بیخیال نمیشود؟ فحش ها در گلویم مانده و دارم خفه میشوم!

-نه ممنون خودم میرم!
کنارم می آید و میگوید:
-تعارف نکن، بیا تا یه مسیری میرسونمت…

می ایستم. نه اینکه من را برساند، بلکه به خاطر کنجکاوی ام… که این مرد چه دوستی ای با بهادر دارد؟ آخر برخوردشان آنقدرها دوستانه نبود. حالا هم که به دنبال بهادر آمده، قبل از اینکه به او زنگ بزند و خبری بگیرد، یا هماهنگ کند.

البته به من ربطی ندارد، اما آدمی هرچه بیشتر دشمنش را بشناسد، بهتر است!!
-چی شد؟ میای؟!
حالا که اصرار میکند، به اجبار میگویم:
-خیله خب… بریم دیگه، چاره چیه؟!!

میخندد و خنده اش کمی با حیرت همراه است.
-ممنون که قبول کردی!!
به لحن شوخش توجه نمیکنم و با او هم قدم میشود. فحش‌های نثارِ روح متین هم بماند برای وقتی دیگر!

روبروی اتومبیل مدل بالایی می ایستیم. در را برایم باز میکند.
-بفرمایید حورا خانوم…
و من با خود فکر میکنم که او با بهادر فرق دارد! با آبتین هم…

بزرگتر است… رفتار پخته ای دارد… جا افتاده تر است… و تیپش مردانه و برخوردش با من، کمی با تفریح همراه است!

اما تفریح و لبخندهای او کجا و… تفریح و خنده ها و دیوانگی ها و مرض بودن ها و اصلا تمامِ برخوردهای بهادر با من کجا!!

می نشینم و تشکر میکنم.
-متشکرم…
-خواهش میکنم لِیدی…
لِیدی هم بد نیست، اممم حوری بودن… یک دنیای دیگر است!

کنارم می نشیند و حرکت میکند.
-خب… کدوم طرفی؟
به جای جواب، میپرسم:
-شما با بهادر دوستی؟

سری تکان میدهد، اما با مکث میگوید:
-دوست که… شریکیم…
-شراکت تو باغ و جانورانِ موجود در باغ؟!

جواب نمیدهد و نمیدانم چرا. اما من فکر میکنم باشد… و چقدر بهادر به حیوانات علاقه دارد!
-حتی شراره رو هم شریکید؟

نفس بلندی میکشد و میگوید:
-کدوم طرفی برم دختر؟
به این زودی از سوالاتم خسته شد؟ خب… شاید به خاطر سن و سالش است و بی حوصله است و…

-ببخشید آقا اتابک شما چند سالته؟!
متعجب می‌پرسد:
-چطور؟
بگویم به خاطر فهمیدن میزان حوصله اش برای وراجی شنیدن؟!

-همینطوری…
-سی و چهار…
خب زیاد هم نیست. پس سوالاتم را ادامه میدهم!
-امممم بهادر رو چقدر میشناسی؟

نگاه گوشه ای به من میکند. لبخند دندان نمایی میزنم و میگویم:
-خودمونی نشیم؟! بگم میشناسید؟ آقای دادفر…
میخندد:
-راحت باش جوجه…

اُه دیگر انقدر خودمانی بودن هم که نه!
-ترجیح میدم حورا باشم… فقط!
کمی گیج میخندد:
-خیله خب حورا… تو چقدر بهادر رو میشناسی؟

صادقانه میگویم:
-کم! و شما؟
خیره به جلو در فکر میگوید:
-زیاد…

آخ جان!
-یعنی میدونید خونه ش کجاست؟
نگاهی میکند و میپرسد:
-همون که تو کوچه ی بهادره؟

سر تکان میدهم. میگوید:
-آره میشناسم، چطور؟
لبخند میزنم:
-همون طرفی بِرون… هم منو میرسونی، هم میتونی بهادر رو ببینی… البته اگه خونه باشه!

به شدت جا میخورد.
-باهاش همخونه ای؟!!
با خنده بینی ام را چین میدهم. اه اه همخانه شدن با آن کفتر باز!

-نه همسایه ایم…
جفت ابروانش بالا میروند و همانطور متعجب و در فکر به سمت خانه ی بهادر می‌راند.

چندباری نگاهم میکند و حدسش سخت نیست که درموردم… یعنی درموردِ کارمندِ بهادر… کارآموزِ بهادر… و همسایه ی بهادر کنجکاو شده است. در نگاهش کلی سوال موج میزند، اما نمی پرسد.

به جایش من می‌گویم:
-ممکنه خونه باشه، و ممکنه نباشه… چرا یه زنگ بهش نمیزنی آقا اتابک؟
خیره به جلو میگوید:

-بود، می بینمش… نبود هم مهم نیست… خودش بفهمه اومده بودم دیدنش، میاد سراغم…
عجیب حرف میزند. به طوری که من متعجب میگویم:
-باهم دوست نیستید.

نگاهی به من میکند… بی حالت. برایش مهم نیست چه فکری بکنم، یا چه قضاوتی… یعنی دوست بودن یا نبودنش با بهادر مهم نیست؟
-تو باهاش دوستی؟

از من میپرسد! چینی به بینی ام میدهم… دوست بودن با بهادرِ دشمن… که من را آبجی، یا خوشگله، یا حوری خطاب میکند.

-من همسایه شم، کارمندشم، براش کار میکنم، یه قرارای کاری باهم داریم، اما دوستش… نه نیستم!!

پوزخندِ آرامی میزند و میگوید:
-دوست شدن با این آدم سخته…
بی اراده میگویم:
-خیلی سخت!

اما ثانیه ای دیگر با فکری که از ذهنم میگذرد، میپرسم:
-چرا؟!
-چی چرا؟!

با مکث میپرسم:
-چرا دوستی باهاش سخته؟!
نگاهم نمیکند و جواب میدهد:
-چون دشمنی رو بهتر بلده…

حرفش من را بهت زده میکند. راستش انتظار این جواب را نداشتم. درست است که بهادر دشمن بودن را خوب بلد است، اما نه این دشمنی که در لحن این مرد موج میزند!

دلم میخواهد سوالات بیشتری از او بپرسم. که بدانم چرا به او میگوید دشمن؟! دشمنی اش مگر چقدر است که لحن این مرد با کینه و ناراحتی همراه است؟!

اما حس میکنم پرسیدنش درست نیست. یعنی کنجکاوی بیش از حد میشود و ممکن است اتابک جوابم را ندهد.

سکوت میکنم، تا وقتی که به مقصد برسیم. با یک دنیا حس کنجکاوی و فکری که به شدت مشغولِ دشمن بودنِ بهادر میشود.

مکث میکنم. فراموشش کردم! نگاهش میکنم، اما بهادر را می بینم که به سمت ما می آید. زبان الکَنم چیزی میگوید:
-بعدا می بینمت… البته… شاید… یه لحظه…

دیگر نگاه حیرت زده اش را نمی بینم و پیاده میشوم. نگاه بهادر همان آن من را شکار میکند. با ترس به اطراف نگاه میکنم. و با اخم به سمتش میروم و آرام میگویم:

-هنوز نرفتی؟!! واسه چی موندی اینجا؟ نمیگی مامانم یه وقت میبیندت؟!! مگه ما باهم قرار نذاشتیم بهادر؟!

نگاهش به سختی از من کنده میشود و به سمتِ اتابک کشیده میشود. با صدای خفه ای میغرم:
-با توام!

ولی صدای اتابک را میشنوم:
-چطوری بهادر؟ اومدم شرکتت، نبودی…

اخم های بهادر در هم میشود. لحظه ای خودم و مامان و بابا و بودن بهادر در خانه را فراموش میکنم. یعنی کنجکاوِ برخوردشان میشوم!

بهادر نفسی بیرون میفرستد و میگوید:
-زنگ میزدی، خودمو میرسوندم…
لبخند اتابک گرم و دوستانه نیست و میگوید:

-گفتن قرار نیست بیای…منم گفتم یه روز دیگه… الانم قصدم دیدن تو نبود، رسوندن حورا بود…
و با این حرف نگاه به من میکند و لبخندش عمیق میشود.

یعنی دستم را که آنطور مثل علَم یزید بالا گرفتم، بیندازم!
می اندازم و طلبکار میشوم و میگویم:

-واقعا که! مثلا قرار بود تا وقتی مامانم اینا اینجا هستن، دور و برِ این کوچه آفتابی نشی… باز که خونه ای؟!

چشمان تُخسش جمع تر میشود. قلب من فشرده تر! این همان است که صبح در اوجِ حس و حال چنگیز را به جانم انداخت!

کدام حس و حال؟! یک بازی و رو کم کنی بود که خب… رویش کم نمیشود!!
-ببخشید میتونم بپرسم به چی زل زدی الان؟!

کجخندِ کمرنگ و مسخره ای میزند و میگوید:
-نیست که خیلی کوچولوی بانمکی، محو تماشات شدم آتیش پاره!

دقیقا حرفهای اتابک! یک تای ابرویم بالا میرود:
-آره؟!
تکخندش به پوزخند بدل میشود.

-تکُشیمون آتیش!
قیافه ای میگیرم:
-همینه که هست!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 2

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
photo 2017 04 20 14 37 49 330x205 1

رمان ماه مه آلود جلد سوم 0 (0)

4 دیدگاه
  دانلود رمان ماه مه آلود جلد سوم خلاصه : “مها ” دختری مستقل و خودساخته که تو پرورشگاه بزرگ شده و برای گذروندن تعطیلات تابستونی به خونه جنگلی هم اتاقیش میره. خونه ای توی دل جنگلهای شمال. اتفاقاتی که توی این جنگل میوفته، زندگی مها رو برای همیشه زیر…
IMG 20231120 000803 363

دانلود رمان بخاطر تو pdf از فاطمه برزه کار 5 (1)

1 دیدگاه
    رمان: به خاطر تو   نویسنده: فاطمه برزه‌کار   ژانر: عاشقانه_انتقامی     خلاصه: دلارام خونواده‌اش رو تو یه حادثه از دست داده بعد از مدتی با فردی آشنا میشه و میفهمه که موضوع مرگ خونواده‌اش به این سادگیا نیست از اون موقع کمر همت میبنده که گذشته…
IMG 20210815 000728

دانلود رمان عاصی 0 (0)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:         در انتهای خیابان نشسته ام … چتری از الیاف انتظار بر سر کشیده ام و … در شوق دیدنت … بسیار گریسته ام …
photo 2020 01 09 01 01 16

رمان تاوان یک روز بارانی 0 (0)

6 دیدگاه
  دانلود رمان تاوان یک روز بارانی خلاصه : جانان توسط جاوید اجیر میشه تا با اغواگری هاش طوفان رو خام خودش کنه و بکشتش اما همه چی زمانی شروع میشه که جانان عاشق مردونگی طوفان میشه و…    
رمان دل کش

دانلود رمان دل کش به صورت pdf کامل از شادی موسوی 4.3 (12)

17 دیدگاه
  خلاصه: رمان دل کش : عاشقش بودم! قرار بود عشقم باشه… فکر می کردم اونم منو می خواد… اینطوری نبود! با هدف به من نزدیک شده بود‌…! تموم سرمایه مو دزدید و وقتی به خودم اومدم که بهم خبر دادن با یه مرد دیگه داره فرار می کنه! نمی…
InShot ۲۰۲۳۰۱۳۱ ۱۸۰۳۴۲۰۹۶

دانلود رمان اوژن pdf از مهدیه شکری 0 (0)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان :       فرحان‌عاصف بعد از تصادفی مشکوک خودخواسته ویلچرنشین می‌شه و روح خودش رو به همراه جسمش به زنجیر می‌کشه. داستان از اونجایی تغییر می‌کنه که وقتی زندگی فرحان به انتقام گره می‌خوره‌ به طور اتفاقی یه دخترسرکش وارد زندگی اون میشه! جلوه‌ی‌ بهار…
IMG ۲۰۲۴۰۳۳۰ ۰۱۳۴۳۶

دانلود رمان هایکا به صورت pdf کامل از الناز بوذرجمهری 3.6 (15)

1 دیدگاه
  خلاصه رمان:   -گفته بودم بهت حاجی! گفته بودم پسرت بیماری لاعلاج داره نکن دختررو عقدش نکن.. خوب شد؟ پسرت رفت سینه قبرستون و دختر مردم شد بیوه! حاجی که تا آن لحظه سکوت کرده با حرف سبحان از جایش بلند شد و رو به روی پسرکش ایستاد.. -خودم…
InShot ۲۰۲۳۰۷۰۴ ۲۳۱۴۳۵۵۹۹

دانلود رمان حبس ابد pdf از دل آرا دشت بهشت و مهسا رمضانی 3.5 (2)

2 دیدگاه
  خلاصه رمان:     یادگار دختر پونزده ساله و عزیزدردونه‌ی بابا ناخواسته پاش به عمارت عطاخان باز شد اما نه به عنوان عروس. به عنوان خون‌بس… اما سرنوشت جوری به دلش راه اومد که شد عزیز اون خونه. یادگار برای همه دوست شد و دوست بود به جز توحید……
IMG 20230127 015421 7212 scaled

دانلود رمان بیراه عشق 0 (0)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان :       سها دختری خجالتی و منزوی که با وعده و خوشی ازدواج می‌کنه تا بهترین عروس دنیا بشه و فکر می‌کنه شوهرش بهترین انتخابه اما همون شب عروسی تمام آرزو های سهای قصه ما نابود میشه …
اشتراک در
اطلاع از
guest

0 دیدگاه ها
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

دسته‌ها

0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x