رمان بوسه بر گیسوی یار پارت 72

3.7
(3)

 

مامان با بغض و دلتنگی بغلم میکند و هنوز نگرانی در صدایش موج میزند:
-کاش میشد یکی دو هفته دیگه هم پیشِت میموندم…

و من با وجود ناراحت بودنم برای رفتنشان، دلم میخواهد همین امروز بروند! در این چند وقت به قدری دلهُره و استرس کشیده ام که دیگر کشش ندارم. یک چند روز استراحت سهمِ من است، اگر بهادر بگذارد!

-قربونت برم، یکی دو ماه دیگه عیده… تا چشم رو هم بذاری، من پیشِتونم…

آه میکشد. نگاهم میکند و انگار هنوز خیالش از بابت امن بودن این ساختمان راحت نشده است. شامّه ی مادرانه است دیگر… البته من به سختی متوجهش کرده ام که شامّه اش به درستی کار نمیکند!

-پشت بوم نرو… سعی کن زیاد با کسی کاری نداشته باشی…با گربه و خروس و جک و جونور هم حرف نزن… حرف داری، زنگ بزن با خودم یا سوره حرفتو بزن… الهی مادر فدای غریبیت بشه! بگردم واسه تنهاییت…

لبهایم جمع میشوند. ناراحت میگویم:
-خدا نکنه مامان… تنها نیستم، اینجا کلی دوست دارم…

حواسش پرت چیزِ دیگری است.
– تا میتونی از اون واحد بغلی دوری کن!

متعجب میخندم:
-وا مامان اونجا که خالیه…
آرام طوری که بابا نشنود، میگوید:

-من یه صداهایی شنیدم… شاید اونجا تسخیر شده باشه… شایدم یه جنی، روحی چیزی اونجا رفت و آمد داره… نترسی ها… شایدم یه آدم باشه… نه نیست… اما دوری کنی بهتره مادر!

چه رازآلود و مخوف! اگر چنین چیزی بود، خودم کشف میکردم… البته که چیزی فراتر از جن و روح در آنجا زندگی میکند و… کشفش میکنم!

-بااااشه!
بابا چمدان را دم در میگذارد و میگوید:
-سپردمت اول به خدا، بعد به آقا منصور… گفت خیالت از بابت حوریه راحت… مثلِ دختر خودم هواشو دارم… هرچی کم و کسری داشتی، یا چیزی لازم داشتی، بهش زنگ بزن حوریه بابا…

هرچند که مطمئن هستم قرار نیست برای دردسرها و مشکلاتی که کم هم نیستند، به عمو منصور زنگ بزنم، اما میگویم:
-چشم… خیالتون از بابت من راحت باشه…

بغلم میکند و روی موهایم را میبوسد.
-مراقب خودت باش دخترم…
بالاخره دل میکَنند. تا دم در بدرقه شان میکنم. یک کمی بغضم میگیرد، که سریع قورت میدهم. کافی است بغض کنم، تا مامان از رفتن منصرف شود!

وقتی سوار ماشین آژانس میشوند و ماشین حرکت میکند، نفس بلند و آسوده ای بیرون میفرستم. بالاخره بعد از دو هفته رفتند!

در واحدم را میبندم و تکیه میدهم. حالا با خیال راحت میتوانم… به آن لحظه ای فکر کنم که میخواست من را… ببوسد!
اما هنوز تصور نکرده ام، که در خانه ام با شدت کوبیده میشود!!

با هراس در جا میپرم. برمیگردم و از چشمی نگاه میکنم… خودش است!! درست از چشمیِ سوراخ شده ی در، به من زل زده است.
همان که قصدِ گاز گرفتنِ لبهای غنچه شده ام را داشت!

آب گلویم را… قلبِ سرکشم را… قورت میدهم. قطعا فهمیده است که مامان و بابا رفته اند و من نمیدانم چطور در عرض دو دقیقه مثلِ عجل معلق پیدایش شد. شاید هم اصلا در خانه بود آقای جنِ خبیث!

-باز کن دیگه، به چی زل زدی؟!
آهان باید در را باز کنم!
نفس عمیقی میکشم و در را باز میکنم. و به موجودِ عجیبی که قلبم برای دیدنش به لرزشی خنده دار می افتد، خیره میشوم.

بازهم شلوار کُردی پوشیده، به همراه زیرپوشِ آستین دار! با تاسف میخندم و شرم آور است که دلم برای این کفتربازِ بی کلاس بلرزد!

قبل از اینکه من حرفی بزنم، او با تاسف میگوید:
-رفتن، تو موندی؟
بد گفت! چرا؟!
-آره خوشبختانه!

سر به اطراف تکان میدهد:
-بدبختانه!
ابروانم را بالا میدهم.
-خیلی هم دلت بخواد!

نگاه بدی به سر تا پایم می اندازد.
-چیو دلم بخواد؟ سر و ریختشو!!
دهانم از حیرت باز میماند. به من میگوید؟!

-تو داری این حرفو میزنی؟!!
اداهایش تمامی ندارد:
-آخه من چیِ این دختر رو نگه داشتم؟ دردسر… سیریش… گربه… لاغر مردنی… بذار برو دیگه چرا انقدر چسب بازی درمیاری؟!

دیگر دارد خیلی بهم برمیخورد و زور دارد به خدا، که او اینطور درموردم اظهار نظر کند!
میخواهم چیزی بگویم که زودتر میگوید:
-سایز گیلاسی!

نفسم یک آن بند میرود. چقدر گستاخ… پر از شرم میغرم:
-درست صحبت کن آقای کفتربازِ نامحترم… خودت با این تیپ و قیافه چی داری که از من ایراد میگیری؟! تیپ داری، کلاس داری، قیافه داری، شخصیت داری، چی داری دقیقا؟!!

پر حرص و آرام میغرد:
-چرا نرفتی؟!!
چرا… قلبم فرو میریزد؟!!

-چون اونی که رفتنیه… من نیستم!
قدمی جلوتر می آید و در لبخندِ کمرنگش، و صدای آرامش، هنوز حرص موج میزند:
-باید میرفتی حوری…

از جایم تکان نمیخورم، هرچند که نفسم رو به بند رفتن است.
-تو خواب ببینی من از اینجا برَم!
دستش پیش می آید و با پشت انگشتانش به نرمی گونه ام را لمس میکند.

-من دوسِت دارم که میگم برو… حوری بذار برو!
چقدر تاثیر گذار! اصلا اشکم درآمد.
-به نظرت من به آدمی شبیهم که بشینه و نصیحتای دلسوزانه ی تو رو گوش بده برادر؟!

نگاهش با تکخندی آرام… در صورتم چرخ میخورد.
-نه… تو رفتنی نیستی…
آرام و محکم میگویم:
-دقیقا!

فکش فشرده میشود و پشت انگشتانش به نرمی روی صورتم به نوازش درمی آید.
-سرتق! دلم نمیخواد بری… دلم به حالت نمیسوزه… بمون باهم بازی کنیم…

قلبم در سینه بیقراری میکند. چرا باید قلبم اینطور برای این مرد بلرزد؟!

-من دیوونه ی این بازی ام آقای بهادر…
-روانیِ دیوونه بازیاتم دختر!
اوف! سر کج میکنم و به نرمی میگویم:

-من قراره بمونم، پیشِ تو باشم، پیشیِ تو باشم… واسه ت میو کنم… تا دلِ آبتین واسه این پیشیِ نازنازی که با بهادره، بره!

از بین دندانهای فشرده شده اش هیس وار میخندد و میغرد:
-خفه شو…
واقعا؟!
-پیشی نشم؟

به یکباره دست روی گلویم میگذارد و من را با دیوار کنارِ در میچسباند. قلبم از شدت هیجان رو به انفجار میرود.
دردی نیست… ترسی نیست… تماما حس است… حسی وحشیانه که کم کم دارد تمام من را دربرمیگیرد.

بهادر در فاصله ی کمی از لبهایم آرام و پرخشونت میگوید:
-نشو!
به جان کندن، آرامم.
-چرا؟!

نگاهش تا لبهایم سر میخورد. من از نگاهش میخوانم… بیتابِ بوسیدنِ من است؟!!
در فاصله ای خیلی نزدیک… انقدر نزدیک که هُرم گرمِ نفسهایش لبهایم را نوازش میکند، میگوید:

-همه ش نقشه ست حوری… هیچی واقعی نیست… فقط واسه نشون دادن به آبتینه…

این حرفها دیوانه کننده است! لعنت!! به خراشیده شدنِ قلبم توجه نمیکنم و اغواگرانه میگویم:
-قطعا!
فشار انگشتانش بیشتر میشود. بیتابیِ نگاهش هم!

-پس جلوی چشم آبتین، واسه من ناز و ادا بیا… باید به آبتین نشون بدیم…
دارم پس می افتم… چرا؟!!
-موافقم!

لبهایش باز و بسته میشوند. قلبم از زورِ درد تیر میکشد… و نفسهای او یکی درمیان است. بالاخره… ناگهان رهایم میکند و عقب میکشد. و با خنده ی شتاب زده ای میگوید:
-تو شرکت می بینمت خوشگله…

دستم را بند دیوار میکنم تا سقوط نکنم. میگویم:
-حتما!
با مکث برمیگردد و به سمت واحدش میرود. و بلافاصله داخل میشود و در را میبندد.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.7 / 5. شمارش آرا 3

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG 20230128 233751 1102

دانلود رمان دختر بد پسر بدتر 0 (0)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان :       نیاز دختری خود ساخته و جوونیه که اگر چه سختی زیادی رو در گذشته مبهمش تجربه کرده.اما هیچ وقت خم‌نشده. در هم‌نشکسته! تنها بد شده و با بدی زندگی می کنه. کل زندگیش بر پایه دروغ ساخته شده و با گول زدن…
IMG 20230128 233708 1462 scaled

دانلود رمان ضد نور 5 (1)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان :         باده دختری که عضو یه گروهه… یه گروه که کارشون پاتک زدن به اموال باد آورده خیلی از کله گنده هاس… اینبار نوبت باده اس تا به عنوان آشپز سراغ مهراب سعادت بره و سر از یکی از گندکاریاش دربیاره… اما…
InShot ۲۰۲۳۰۵۲۰ ۲۳۴۷۵۳۰۵۶

دانلود رمان لانه ویرانی جلد اول pdf از بهار گل 5 (2)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان :     25 سالم بود که زندگیم دست خوش تغییرات شد. تغییراتی که شاید اول با اومدن اسم تو شروع شد؛ ولی آخرش به اسم تو ختم شد… و من نمی‌دونستم بازی روزگار چه‌قدر ناعادلانه عمل می‌کنه. اول این بازی از یک وصیت شروع شد، وصیتی…
دانلود رمان اکو

دانلود رمان اکو به صورت pdf کامل از مدیا خجسته 4.3 (12)

بدون دیدگاه
  دانلود رمان اکو به صورت pdf کامل از مدیا خجسته خلاصه رمان:   نازنین ، دکتری با تجربه اما بداخلاق و کج خلق است که تجربه ی تلخ و عذاب آوری را از زندگی زناشویی سابقش با خودش به دوش میکشد. برای او تمام مردهای دنیا مخل آرامش و…
InShot ۲۰۲۳۰۱۳۰ ۲۲۱۰۴۳۷۲۶

دانلود رمان بچه پروهای شهر از کیانا بهمن زاده 0 (0)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان :       خب خب خب…ما اینجا چی داریم؟…یه دختر زبون دراز با یه پسر زبون درازتر از خودش…یه محیط کلکلی با ماجراهای پیشبینی نشده و فان وایسا ببینم الان میخوایی نصف رمانو تحت عنوان “خلاصه رمان” لو بدم؟چرا خودت نمیخونی؟آره خودت بخون پشیمون نمیشی…
رمان افگار

دانلود رمان افگار جلد یک به صورت pdf کامل از ف -میری 4 (4)

2 دیدگاه
  خلاصه: عاشق بودند؛ هردویشان….! جانایی که آبان را همچون بت می٬پرستید و آبانی که جانا …حکم جانش را داشت… عشقی نفرین شده که در شب عروسی شان جانا را روانه زندان و آبان را روانه بیمارستان کرد… افگار داستان دختری زخم خورده که تازه از زندان آزاد شده به…
IMG ۲۰۲۴۰۴۲۰ ۲۰۲۵۳۵

دانلود رمان نیل به صورت pdf کامل از فاطمه خاوریان ( سایه ) 3.6 (5)

1 دیدگاه
    خلاصه رمان:     بهرام نامی در حالی که داره برای آخرین نفساش با سرطان میجنگه به دنبال حلالیت دانیار مشرقی میگرده دانیاری که با ندونم کاری بهرام نامی پدر نیلا عشق و همسر آینده اش پدر و مادرشو از دست داده و بعد نیلا رو هم رونده…
InShot ۲۰۲۳۰۲۰۷ ۱۶۲۱۴۷۷۳۵

دانلود رمان در سایه سار بید pdf از پرن توفیقی ثابت 0 (0)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان :     ابریشم در کوچه پس کوچه های خاطراتش، هنوز رد پایی از کودکی و روزهای تلخ تنهایی اش باقی مانده است.دختری که تا امروزِ زندگی اش، تلاش کرده همواره روی پای خودش بایستد. در این راه پر فراز و نشیب، خانواده ای که به فرزندی…
IMG 20230622 120956 438

دانلود رمان بوی گندم pdf از لیلا مرادی 0 (0)

6 دیدگاه
خلاصه رمان: یه کلمه ، یک انتخاب و یک مسیر میتواند گندمی را شکوفا کند یا از ریشه بخشکاند باید دید دختر این داستان شهامت این را دارد که قدم در این راه بگذارد قدم در یک دنیای پر از تناقض که مجبور است باهاش کنار بیاید در صورتی که…
InShot ۲۰۲۳۰۵۲۴ ۲۳۲۳۳۵۳۱۳

دانلود رمان دژبان pdf از گیسو خزان 0 (0)

3 دیدگاه
  خلاصه رمان :   آریا سعادتی مرد سی و شیش ساله ای که مدیر مسئول یکی از سازمان های دولتیه.. بعد از دو سال.. آرایه، عشق سابقش و که حالا با کس دیگه ای ازدواج کرده می بینه. ولی وقتی می فهمه که شوهر آرایه کار غیر قانونی انجام…
اشتراک در
اطلاع از
guest

0 دیدگاه ها
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

دسته‌ها

0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x