رمان بوسه بر گیسوی یار پارت 78

5
(2)

 

لعنتی به خاطر بوسیدن بی اجازه اش تشکر هم کردم و او منت هم گذاشت! به سختی درحال کنترل خود هستم که حرفی نزنم… آبتین صدایم میزند:
-حورا بیا!

تذکرش باعث میشود که عصبانیت و فحش های ناموسی را قورت دهم و چشم از بهادر بگیرم. و همراه آبتین و نگاه پر از حرفش، از دفتر بیرون می آیم.

با بیرون آمدنم از دفتر، نگاه خیره و بهت زده ی منشی، اولین چیزی است که دریافت میکنم. اما اصلا مهم نیست! یعنی نگاه و کنجکاویِ هیچکدام.
آبتین به سمت دفترش میرود و آرام میگوید:

-بیا!
با کمال میل کنارش قدم برمیدارم. از بچه ها میگذرم. از متینی که نگاهش بین من و آبتین جابجا میشود هم. و وقتی از کنارش میگذریم، میگوید:
-باز اومد تا یه آشوبِ جدید راه بندازه…

راستش حال و حوصله ی جواب دادن ندارم. اما نمیتوانم بی تفاوت بگذرم و با نگاهی به قیافه ی ناراضی اش میگویم:
-خدای نکرده مشکلی که نداری؟!

متین دهان باز میکند جوابی بدهد، اما قبل از او آبتین میگوید:
-متین برو به کارِت برس…

متین حرفش را با حرص قورت میدهد و دشمن وارانه نگاهش را بین من و آبتین جابجا میکند. اهمیتی ندارد! الان این یکی اصلا!!

پشت چشمی نازک میکنم و قدم برمیدارم. همراه با آبتین وارد دفترش میشوم. و وقتی در دفترش بسته میشود، نفس عمیق و بلندی میکشم. حالا… در اینجا… پیشِ آبتین… از نگاهِ بهادر در امانم!

-خوبی؟
از ته دل میخواهم داد بزنم که نه! کجای من به آدمِ حال خوب میخورد؟!

بوسیده شده ام. قلبم در دهانم میکوبد. بدنم تب میکند و یخ میزند. بغض دارم. یک دنیا بغض! بهادر مرا بوسید… اولینم… با اویی که نمیدانم… واقعا نمیدانم برای من چیست!

باید تنها باشم… فکر کنم… آن لحظه را مرور کنم… حسم را بفهمم… خود را پیدا کنم… کمی جمع و جور شوم… او مرا بوسید… اما فقط به خاطر اینکه من را به سمتِ آبتین هُل بدهد.

-حورا؟
فرصتی برای خلوت کردن و فهمیدنِ خود ندارم. همه چیز خیلی سریع پیش رفت و حالا من پیشِ آبتین هستم!

میخندم و با مکث میگویم:
-تو چی فکر میکنی؟
در چشمانم آرام میگوید:
-خوب نیستی…

لحنش ناراحت است. میشود امیدوار بود که از دیدن من و بهادر در آن وضعیت ناراحت شده باشد؟! یا شاید… حساس!
-خوب… نیستم… آره خب… تو چه حسی داری؟!

با تاسف میخندد و میگوید:
-برات ناراحتم…
قلبم به درد می آید. فقط ناراحت است، چون دید که چه حالِ بدی داشتم. یعنی مثلِ یک دوست، برای حالِ بدِ دوستش ناراحت است. آرام زمزمه میکنم:

-من میخوام بیشتر از این برات مهم باشه…
نگاهش روی من می ماند. از حرفی که میزنم، خجالت میکشم. اگر حسِ آبتین را به دست نیاورم، غروری برایم پیشِ بهادر نمی ماند و من میشوم یک بازندهِ همه جانبه که بوسیده شد!

آبتین مات و متاسف میپرسد:
-داری چیکار میکنی با خودت؟!
نباید اینطور حرف بزند. من شرمنده میشوم…

شرمنده ی خودِ حال خرابم! دستم را روی چشمانم میفشارم و بار دیگر سعی میکنم خود را جمع و جور کنم. نفس عمیق میکشم. و وقتی دستم را برمیدارم، در چشمانش میگویم:

-دیوونه وار دارم پیش میرم!
بازدم بلندش را بیرون میفرستد و میگوید:
-بیا بشین…

نشستنم نمی آید. ناآرامیِ مزخرفی دارم!
-راحتم…
او هم رو به می ایستد، به میزش تکیه میدهد و عمیق نگاهم میکند.
-داری به خودت ضربه میزنی…

و ضربه های بهادر عجیب کاری اند!
-از پسش برمیام!
اخم میکند. حیرت میکند. میگوید:
-می ارزه؟!

واقعا نمی دانم… اما حالا اصلا دیگر نمیخواهم عقب بکشم. پای غرورم درمیان است!

-می ارزه…
میخواهد چیزی بگوید… که با صدای آرامتری میگویم:
-تو ببینی… می ارزه!

بهت زده و عمیق خیره ام می ماند. لبخند تلخی میزنم و از خودم ناراحتم… که در این لحظه، به جای او و حس و نگاهش، به آن موجودِ عوضی و بوسه و خنده ی موذیانه اش فکر میکنم!

-من چیو باید ببینم؟!
آب گلویم را همراه با آن حجم سخت شده ی در گلویم پایین میدهم و پرمعنا میپرسم:
-همچنان فقط دوستیم؟!

چشمانش باریک میشوند… کاملا جا خورده… یا در فکر فرو رفته… انگار دارد حرفم را تجزیه تحلیل میکند تا بفهمد!
سعی میکنم بیشتر به او بفهمانم:

-من و بهادر فقط دوستیم… داره کمکم میکنه… بهم قول داده که کنارم باشه و مثلِ یه برادر دلسوز، راهنماییم کنه…
پوزخندِ پرتمسخری میزند و میگوید:
-چقدرم که مثلِ خواهر و برادرید شما دوتا!

اشاره اش به آن صحنه ای است که در دفتر بهادر دید؟! توجیه میکنم:
-گاهی احمق میشه و زیاده روی میکنه… اما همه ی کاراش فقط به خاطر کمک به منه!

عصبی میخندد و سر به اطراف تکان میدهد. حرفهایم مسخره است؟! به نظر خودم هم!
– تا کجا میخوای پیش بری؟

نگاهم را با وجودِ شرمی که دارم، به چشمانش کوک میزنم. سکوت میکنم… باید حرف نگاهم را بخواند. ناباور و عصبی سر به طرفین تکان میدهد.
-اینو نمیخوای… من میدونم!

با قاطعیت میگویم:
-میخوام!
-چرا؟!
لبخندی میزنم، کمی با کینه!

-چون هدف همینه!
-هدفِ تو یا بهادر؟!
بهادرِ مهربانِ عزیزم… او که هدفی جز کمک به من ندارد.

-هردو…
میخندد و من میتوانم تمسخر را در نگاهش بخوانم.
-مطمئنی هدف بهادرم همینه؟

صادقانه میگویم:
-نمیدونم… اما من همه ی هدفم همینه… میفهمی آبتین؟! هدف منو میفهمی؟!!
قطعا میفهمد که صدایش را بالا میبرد:
-چرا؟!!

بغضم میگیرد. فرو میدهم. آرام میخندم:
-چون دیوونه ام!
اخمهایش هم با بی اعصابی همراه است:
-این دیوونگی به نفعت نیست حورا!

با اعتماد به نفسی که حتما از کینه سرچشمه میگیرد، میگویم:
-همه چی به نفع من تموم میشه… یعنی باید اینطوری بشه!
پر تاسف و آرام میگوید:

-نمیشه…
-باید بشه!
بار دیگر و محکمتر میگوید:
-نمیشه!

تنم به لرزه می افتد. نکند نشود و من ضایع شوم؟!
-وقتی بهادر میخواد، یعنی میشه… باشه؟
-فکر میکنی بهادر میخواد؟!!

صدایش از حالت عادی خارج شده و من به خواستنِ بهادر فکر میکنم. میدانم در پسِ این بازی یک نقشه دارد برای زمین زدنم.

اما من اگر زمین بخورم، یعنی او را به هدفش رسانده ام. وقتی اینطور از جان و دل کمکم میکند تا من را به آبتین برساند، یعنی باید بشود. یعنی اگر پا پس بکشم، یک شکست خورده ی دلباخته ی بی غرور هستم!

-میخواد و تمام تلاشش واسه همینه…
پوزخندی میزند. آرام میگوید:
-میدونه که تو برنده نمیشی…

اعصابم واقعا خراب است. آبتین نمیخواهد… لعنتی نمیخواهد و میخواهد من را به سمتِ باخت هُل بدهد!
قدمی نزدیکتر میگذارم و میگویم:

-تو میتونی کمک کنی برنده شم و زمین بزنمش… اصلا از اول… حتی قبل از قرارم با بهادر و کمکِ اون… یا این بازی… اصلا وقتی اولین بار سرِ کلاس دیدمت… خودت میدونی… قبل از اینا اصلا این بازی مطرح نبود…

-الان چی؟!
سردرگم میشوم. فکر میکنم… الان اصلا جز بهادر و این بازی و هدفش… و برنده شدنم… به چیزِ دیگری فکر میکنم؟! چند وقت است که آبتین و شخصیت و غرور و خاص بودنش، برایم عادی شده؟!

حال آنکه نه به من روی خوش نشان داده، و نه نوع نگاهش عوض شده است. فقط به عنوان دوست من را پذیرفته… فقط دوست! مشکل کجاست؟! آبتین؟ یا من… یا مهم شدنِ شخصیتی خاصتر؟!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 2

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG ۲۰۲۱۱۰۲۱ ۲۱۵۴۳۱ scaled

دانلود رمان اسمارتیز 0 (0)

2 دیدگاه
    خلاصه رمان:     آریا فروهر برای بچه هاش پرستار میگیره اونم کی دنیز خانم مرادی که تو شیطنت و خراب کاری رو دستش بلند نشده حالا چی میشه این آقا آریا به جای مواظبت از ۳ تا بچه ها باید از ۴ تا مراقبت کنه اونم بلاهایی…
IMG 20230128 233719 6922 scaled

دانلود رمان جانان 0 (0)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان :     جانان دختریه که در تصادفی در سن 17 سالگی به شدت مجروح می شه و صورتش را از دست می دهد . جانان مادر و برادرش را مقصر این اتفاق می داند . پزشک قانونی جسد سوخته دختری را به برادر بزرگ و…
InShot ۲۰۲۳۰۶۲۱ ۱۳۰۷۵۶۸۷۷

دانلود رمان سیاه سرفه جلد اول pdf از دریا دلنواز 0 (0)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:         مهری فرخزاد سال ها پیش به خاطر علاقه ای که به همکلاسیش دوران داشته و به دلیل مهاجرت خانوادش، تصمیم اشتباهی میگیره و… دوران هیچوقت به اون فرصت جبران نمیده و تمام تلاش های مهری به در بسته میخوره… دختری که همیشه توی…
IMG 20230128 233643 0412

دانلود رمان بغض پاییز 0 (0)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان :     پسرك دل بست به تيله هاى آبى چشمانش… دلش لرزيد و ويران شد. دخترك روحش ميان قبرستان دفن شد و جسمش در كنار ديگرى، با جنينى در بطن!!   قسمتی از داستان: مردمک های لرزانِ چشمانِ روشنش، دوخته شده بود به کاغذ پیش…
IMG 20230123 230736 486

دانلود رمان به من نگو ببعی 5 (1)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان :           استاد شهرزاد فرهمند، که بعد از سالها تلاش و درس خوندن و جهشی زدن های پی در پی ؛ در سن ۲۵ سالگی موفق به کسب ارشد دامپزشکی شده. با ورود به دانشگاه جدیدی برای تدریس و آشنا شدنش با دانشجوی…
IMG 20230123 235654 617

دانلود رمان التهاب 0 (0)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان :     گلناز، دختری که برای کار وارد یک شرکت ساختمانی می‌شود، اما به‌ واسطهٔ یک کینه و دشمنی، به جرم رابطه با صاحب شرکت کارش به کلانتری می‌کشد…      
InShot ۲۰۲۳۰۵۲۴ ۲۳۲۳۳۵۳۱۳

دانلود رمان دژبان pdf از گیسو خزان 0 (0)

3 دیدگاه
  خلاصه رمان :   آریا سعادتی مرد سی و شیش ساله ای که مدیر مسئول یکی از سازمان های دولتیه.. بعد از دو سال.. آرایه، عشق سابقش و که حالا با کس دیگه ای ازدواج کرده می بینه. ولی وقتی می فهمه که شوهر آرایه کار غیر قانونی انجام…
رمان آخرین بت

دانلود رمان آخرین بت به صورت pdf کامل از فاطمه زایری 5 (3)

2 دیدگاه
  خلاصه: رمان آخرین بت : قصه از عمارت مرگ شروع می‌شود؛ از خانه‌ای مرموز در نقطه‌ای نامعلوم از تهران بزرگ! حنا خورشیدی برای کشف راز یک شب سردِ برفی و پیدا کردن محموله‌های گمشده‌ی دلار و رفتن‌ به دل اُقیانوس، با پلیس همکاری می‌کند تا لاشه‌ی رویاهای مدفون در…
InShot ۲۰۲۳۰۲۰۸ ۲۳۱۵۴۲۲۵۱

دانلود رمان عزرایل pdf از مرضیه اخوان نژاد 0 (0)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان :   {جلد دوم}{جلد اول ارتعاش}     سه سال از پرونده ارتعاش میگذرد و آیسان همراه حامی (آرکا) و هستی در روستایی مخفیانه زندگی میکنند، تا اینکه طی یک تماسی از طرف مافوق حامی، حامی ناچار به ترک روستا و راهی تهران میشود. به امید دستگیری…
اشتراک در
اطلاع از
guest

2 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
...
...
1 سال قبل

خو دیونه بهادرو بچسب

Nahar
Nahar
پاسخ به  ...
1 سال قبل

غرور هم نداره ها😑😒

دسته‌ها

2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x