رمان بوسه بر گیسوی یار پارت 80

5
(2)

 

مرا بوسید!
آن صحنه برای هزارمین بار تکرار میشود. ساعت دوِ نیمه شب است! و نگاهش بعد از آن بوسه، قلبم را هربار با شدتِ بیشتری میلرزاند.

دقیقا همان نگاهِ تخس و موذیانه و پرحرارت… که پیروزی اش را به رخ میکشید!

غلت میزنم و چشم میفشارم. قرار نبود اینطور شود. اما شد! چرا؟! چون آبتین آمد. آبتین آمد و بهادر بیشعور شد و خاک بر سرِ من!

نفسم را با شدت بیرون میفرستم. به گوشی چنگ میزنم تا غرق فضای مجازی شوم. اما به جای دیدن هر چیزی، آن لحظه در تصورم راه میگیرد.

کلافه تر میشوم. ساعت نزدیک به سه نیمه شب است و این بی خوابی بیشتر از هر چیزی حرصم میدهد.

مثل دختربچه های احمق به نظر میرسم. از اینها که در دوران نوجوانی حتی ابراز احساسات یک پسرِ علاف و بی سروپا هم دست و دلشان را میلرزاند.

و من یاد ندارم حتی دوران نوجوانی هم انقدر سخیف و بدبخت بوده باشم که اینطور برای یک کفتربازِ بدتیپ و… بوسه اش… بی خواب شوم.

که کلا من از ابراز احساسات بدم می آمد و همیشه به دنبال دست نیافتنی ها بودم.

حالا یک بوسه، آن هم با نقشه و کاملا خالی از احساس چرا من را به این روز انداخته؟ او که ابراز احساساتی نکرد. پس یعنی دست نیافتنی ست؟! هه! چه چیزی دارد که دست نیافتنی هم باشد؟!

از چه کسی حرص دارم؟! چرا انقدر متنفرم؟ چرا دلم میخواد خودم را بزنم؟! و او را… جر بدهم!! واقعا آن سیلی کم بود… اصلا دلم خنک نشد.

طاق باز میشوم و این فشارِ عصبی دارد دیوانه ام میکند. اصلا هم تخلیه شدنی نیست. چون هربار که قرار است تخلیه شود، اتفاق عجیب تر و پشم ریزان تری به وقوع می پیوندد.

بعد از این دیگر میخواهد با من چه کند؟!
دشمن است… قطعا دشمن! برای همین آبتین میخواهد که بروم. آبتینی که دوست است و خیر و صلاحم را میخواهد.

اما من همچنان چسبیده ام به این خانه و جنگ را ادامه میدهم. هربار مصمم تر، لجباز تر، با کینه و وسوسه ی بیشتر. اینبار برای غلبه به این حسِ شرم آور و این بیخوابی تاسف بار!

آه ساعت چهار نیمه شب است و درحال گردگیریِ خانه هستم!
آهنگی میگذارم و شروع به تمیزکاری میکنم.

دکوراسیون خانه را به هم میزنم. مبل ها را جابجا میکنم. برای اولین بار از تنهایی ام ناراحت میشوم. کاش کسی بود و باهاش حرف میزدم، تا کمی حواسم پرت شود.

به جایش شعر میسُرایم!
-بار الهى قرار ده بر سرِ راهم…
یک صورتِ بهایی!
بی حرکت، آرام، ناتوان…
و عطا فرما…
یک دستِ قدرتی
یا یک مشتِ آهنی
یا چنگِ گربه ای..
یا دندانهای ببری نه و کوسه ای!
بار الهی حیوانم کن اصلا… گرگ بیابانم کن!

با حرص مبل سه نفره را میکشم و ادامه میدهم:
-دلم دریدن میخواهد!
بغض و عصبانیت بیشتر میشود و میغرم:
-خدا نصیب گرگ بیابونم نکنه…

درحال خالی کردنِ حرص بر سر مبل هستم که چند تقه ی نه چندان آرام به درِ خانه ام میخورد. با ترس به سمت در برمیگردم. بگویم قلبم ریخت؟ لعن بر من!
صدایش را میشنوم:

-نمیخوای کپه تو بذاری حوری؟ نصفه شبه! الان داری چه غلطی میکنی که نمیذاری منم کپه مو بذارم؟!
نفس عمیق! آب گلویم را فرو میدهم و قبل از اینکه چیزی بگویم، بی حوصله تر میغرد:
-اون ضبط کوفتی‌تو خاموش کن تا نرفتم فیوز بپرونم!

سه روز هیچ حرفی بینمان رد و بدل نشد. یعنی آن که دوری میکرد، من بودم! راستش برایم سخت بود ببینمش و خیلی عادی درباره ی آبتین باهم حرف بزنیم!
-چته؟!! نصفه شبی رقص و آوازت گرفته؟ خبریه؟

ضبط را خاموش میکنم و با حرص نزدیک میشوم. و از پشت در میگویم:
-حالا!
با تکخندی پرتمسخر میگوید:

-زهرمار… نصفه شبی کی تحریکت کرده که اینطوری هوایی شدی؟ حال و هوات بدجور خرابه… کجاها سِیر میکنی؟

شرم که نمیکنم. او باید شرم کند که او هم اصلا با چیزی به اسم شرم آشنایی ندارد! و خیلی جالب فکر میکند از خوشی به این روز افتاده ام!!

بهتر… او باید فقط خوشی ام را ببیند. برای همین با لحن پر از فخر میگویم:
-آخ ببخشید… داشتم با آبتین چت میکردم، انقدر غرق شدم که اصلا حواسم از ساعت پرت شد… از خواب بیدارت کردم؟!

با حیرتی ساختگی میخندد:
-نه بابا! چتم میکنید مگه؟
با ناز میگویم:
-آره جونِ بها!

-بها قربون جون گفتنت… چیا میگفتین حالا؟
چرا کمی حرصش نمیگیرد عوضی؟!
-واقعا توقع داری حرفای خصوصی مون رو بهت بگم؟

تکیه دادنش را به در می فهم. سپس میگوید:
-نه خب… من که وظیفه م فقط چسبوندن تو به آبتین بود… انگار اون بوسِ آخری جواب داد… من چسبوندم به لبات، توام چسبیدی به این بچه!

نفسم از اشاره ی مستقیمش بند میرود. من هم تکیه میدهم و آرام میگویم:
-آره خب… مرسی…

سکوت میکند. نمیدانم چرا قلبم شروع به تپیدنِ تندی میکند. یک در چوبی از هم فاصله داریم. نمیتوانم ببینمش و… نمیخواهم! از اویی که دلم را میلرزاند، متنفرم!
طول میکشد تا بگوید:
-حوری…

صدایش آرام است. لحنش یک جورِ دیگری!
-حورا هستم!
بدون توجه به تذکرم میگوید:
-آبتین میگه دیگه اذیتت نکنم… اذیت میشی؟

چشمانم پر میشود. میخندم:
-وا! یعنی چی؟!
او همانطور آرام میگوید:
-بوسیدمت… اذیت شدی؟

لب میگزم. بداند چه بر سرم آورد! نمیتوانم حرفی بزنم و ادامه میدهد:

-تو که میدونی من تو این بازی خیلی پایه ام… کم نمیارم، تا وقتی که حالتو بگیرم… آبتین گفت این بازی رو تموم کنم… به اندازه ی کافی حالت گرفته ست… آره حوری؟ حالت گرفته ست؟!

از حرفهایش خوشم نمی آید. احساس شکست میکنم. برای همین با خنده میگویم:
-چرا باید حالم گرفته باشه؟! این بازی خیلی خوب داره پیش میره… من از روندش خیلی راضی ام… چون آبتین داره سمتم میاد…

بی حوصله است انگار… که با پوزخندی میگوید:
-بیخیال حوری… تمومش کنم؟ اگه تو بخوای، همین الان تموم میشه… بگو میخوای تموم شه…

تمام شود؟! آن هم حالایی که اینطور دیوانه ام کرده؟!! خوب و خوراک و آرامش و اولین های زندگی ام را از من گرفته؟!
-این بازی وقتی تموم میشه که من برنده ش باشم!

صدای خنده ی آرامش به گوشم می رسد. با لحن خش داری میگوید:
-پررو… پررو! با من اینطوری نکن! دلمو میلرزونی با این سرتق بودنات…

دست روی قلبم میگذارم. تند میکوبد… و با درد!
-من کوتاه نمیام بهادر! حتی بمیرمم، نمیذارم داشته هامو ازم بگیری!

پوزخندش آرام است و میپرسد:
-چقدر واسه داشته هات ترسیدی! انقدر سفت گرفتی، بیشتر از دستت لیز میخوره خوشگله… یهو دیدی همش شد مالِ من و اون وقت یه حوری می مونه و حوضش!

چشم روی هم می فشارم. حرفم را فهمید… یا نفهمید… با کینه میگویم:
-همچین چیزی رو تو خواب ببینی!
آرام و خاص میگوید:

-بیداریم حوری… تو بیداری داریم پیش میریم… تو بیداری بوسیدمت… تو بیداری داره صدات میلرزه… تو بیداری ترسیدی!

چه با سیاست اعصاب و روانم را به بازی میگیرد! جایی برای عصبانیت و از کوره در رفتن نیست. چون این آدم همین را میخواهد و من او را به خواسته اش نمیرسانم. در اوجِ دیوانگی مثلِ خودش پوزخندی میزنم و میگویم:

-تو بیداری دارم بهت میگم آقای بهادر… هرچیزی که باعثِ ترسِ من بشه، من بیشتر باهاش میجنگم… بیشتر باهاش رودررو میشم… بیشتر تلاش میکنم واسه زمین زدنش… حالا تو فکر کن که منو ترسوندی! بشین و تماشا کن، ببین این ترس باهات چیکار میکنه جناب!

با تکخندی آرام میگوید:
-من عاشقتم اصلا جنگجو کوچولو! گور بابای آبتین و دلسوزیاش… وقتی تو بخوای پیشِ من باشی، من بگم نه؟! مگه مغز خر خوردم؟ اصلا آبتین چیکاره ست که بگه تمومش کنیم؟ اصل این بازی من و توییم… ما باهم قرار داریم، مگه نه حوری؟

میتوانم بگویم نه، وقتی واقعا همین است؟!
-آره… من و تو!
انگار ذوق زده میشود که میگوید:
-من یه نفر قربونِ تو جیگر! درو باز کن ببینمت؟

بد آمدنی! بینی ام چین میخورد و میگویم:
-الان که نه… ولی فردا… پایه ای باهم بریم شرکت؟
ثانیه ای سکوت میکند و سپس غرغر کنان میگوید:

-اَی بابا… پایه نباشم چه کنم؟ باش صبح باهم بریم…
برای خودم ناراحتم که انقدر در حقِ خودم کله شقی میکنم!
-باشه…

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 2

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG 20230127 013504 2292

دانلود رمان سعادت آباد 0 (0)

1 دیدگاه
    خلاصه رمان :         درباره دختری به اسم سوزانه که عاشق پسر عموش رستان میشه و باهاش رابطه برقرار میکنه و ازش حامله میشه. این حس کاملا دو طرفه بوده ولی مشکلاتی اتفاق میوفته که باعث جدایی این ها میشه و رستان سوزان رو ترک…
رمان آخرین بت

دانلود رمان آخرین بت به صورت pdf کامل از فاطمه زایری 5 (3)

2 دیدگاه
  خلاصه: رمان آخرین بت : قصه از عمارت مرگ شروع می‌شود؛ از خانه‌ای مرموز در نقطه‌ای نامعلوم از تهران بزرگ! حنا خورشیدی برای کشف راز یک شب سردِ برفی و پیدا کردن محموله‌های گمشده‌ی دلار و رفتن‌ به دل اُقیانوس، با پلیس همکاری می‌کند تا لاشه‌ی رویاهای مدفون در…
InShot ۲۰۲۳۰۳۰۴ ۲۲۱۵۵۵۳۹۷

دانلود رمان آوانگارد pdf از سرو روحی 0 (0)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان :           آوانگارد روایت دختری است که پس از طرد شدن از جانب خانواده، به منزل پدربزرگش نقل مکان میکند ، و در رویارویی با مشکالت، خودش را تنها و بی یاور می بیند، اما با گذشت زمان، استقاللش را می یابد و…
IMG 20230123 235605 557 scaled

دانلود رمان از هم گسیخته 0 (0)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:     داستان زندگی “رها “ ست که به خاطر حادثه ای از همه دنیا بریده حتی از عشقش،ازصمیمی ترین دوستاش ، از همه چیزایی که دوست داشت و رویاشو‌در سر می پروروند ، از زندگی‌و از خودش… اما کم کم اتفاقاتی از گذشته روشن می…
IMG 20240508 142226 973 scaled

دانلود رمان میراث هوس به صورت pdf کامل از مهین عبدی 4.1 (12)

بدون دیدگاه
          خلاصه رمان:     تصمیمم را گرفته بودم! پشتش ایستادم و دستانم دور سینه‌های برجسته و عضلانیِ مردانه‌اش قلاب شد. انگشتانم سینه‌هایش را لمس کردند و یک طرف صورتم را میان دو کتفش گذاشتم! بازی را شروع کرده بودم! خیلی وقت پیش! از همان موقع…
InShot ۲۰۲۳۰۱۳۱ ۱۷۵۸۳۷۶۸۲

دانلود رمان ماه صنم از عارفه کشیر 0 (0)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان :     داستان دختری به اسم ماه صنم… دختری که درگیر عشق عجیب برادرشِ، ماهان برادر ماه صنم در تلاشِ تا با توران زنی که چندین سال از خودش بزرگ‌تره ازدواج کنه. ماه صنم با این ازدواج به شدت مخالفِ اما بنا به دلایلی تسلیم…
IMG ۲۰۲۱۱۰۰۶ ۱۷۰۶۰۹

دانلود رمان شهر بی شهرزاد 0 (0)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:         یه دختر هفده‌ساله‌ بودم که یتیم شدم، به مردی پناه آوردم که پدرم همیشه از مردونگیش حرف میزد. عاشقش‌شدم ، اما اون فکر کرد بهش خیانت کردم و رفتارهاش کلا تغییر کرد و شروع به آزار دادنم کرد حالا من باردار بودم…
InShot ۲۰۲۳۰۶۱۲ ۱۴۳۸۱۸۴۶۹

دانلود رمان همین که کنارت نفس میکشم pdf از رها امیری 0 (0)

1 دیدگاه
  خلاصه رمان:       فرمان را چرخاندم و بوق زدم چند لحظه بعد مرد کت شلواری در را باز میکرد میدانستم مرا می شناسد سرش را به علامت احترام تکان داد ماشین را از روی سنگ فرش ها به سمت پارکینگ سرباز هدایت کردم. بی ام دابلیو مشکی…
اشتراک در
اطلاع از
guest

1 دیدگاه
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
زلال
زلال
1 سال قبل

حرفی ندارم دیگه برا این دوتا خر

دسته‌ها

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x