مسخره میکند؟ محل نمیدهم و رو به اتابک میپرسم:
-خب میدونما… اما بگو بهتر بدونم…
بهادر پوزخندی میزد و اتابک میگوید:
-میدونی ولی من بگم… آره این ناز کردنه قشنگ تره!
بهادر بازدم بلندی بیرون میفرستد و انگار به سختی دارد خود را کنترل میکند که وسطِ ما نپرد!
-اگه ناز کردنت تموم شد، برو به کارت برس… اتابک دیرش شده، باید زودتر بره…
لب و لوچه ام آویزان میشود.
-من که ناز نکردم…
اتابک با صدا میخندد و میگوید:
-چیکار داری بهادر؟ داریم حرف میزنیم…
بلافاصله میگویم:
-تازه کاری هم ندارم…
صدای خنده ی اتابک بلندتر میشود و بهادر چشم از من نمیگیرد! خوشش نیامد؟!
اتابک میان خنده میگوید:
-خب حالا که ناز نمیکنی و کاری هم نداری، بدو با من بیا!
من متعجب میشوم. بهادر بیشتر! خیلی سریع به اتابک نگاه میکند و انگار بی اراده میپرسد:
-کجا؟!!
اتابک در نگاهِ من میگوید:
-امروز وقتتو با من بگذرون، تا به بقیه ی حرفامون برسیم… ناهار مهمونِ من…
حتی نمیدانم چه بگویم. میخندم و دستی در هوا تکان میدهم.
-آخه… امروز؟!
-همین امروز…
نمیدانم چرا به بهادر نگاه میکنم.
و بهادر به من! سکوتِ بحث برانگیزی ست. سوپرایز شده ایم. بهادر با تکخندِ بهت زده ای میگوید:
-راحت باشید!
اتابک با نگاه گذرایی به او، بی اهمیت میگوید:
-تو سخت نگیری، راحتیم… رئیس بازی رو بیخیال… حورا امروز با من میاد..
رفتن با اتابک، آن هم امروز؟ آن هم به خاطر رسیدگی به بقیه ی حرفهایمان؟ کدام حرفها؟!
بهادر در چشمانم میپرسد:
-میخوای بری؟
خب… بدم که نمی آید. دلیل هم برای رفتن با اتابک زیاد است. بزرگترینش، شریک بودنش با بهادر… یا دوست بودنش… یا دشمن بودنش!
حرفهای آن روزمان درمورد بهادر، مبهم ماند. دلم میخواهد بیشتر بدانم. بیشتر اتابک را نه… بهادر را، از زبان اتابک بشناسم. که بیشتر خود را آماده ی مقابله با این دشمن که دشمنی را بهتر از دوستی بلد است، بکنم.
-خب… فکر میکنم…
اتابک با رضایت میخندد.
-تو فوق العاده ای دختر!
بهادر چشم باریک میکند.
-کاری هم نداری دیگه؟ کارمندِ منم که نیستی… این شرکتم بی در و پیکره…
اتابک با اخم مصنوعی رو به او میگوید:
-سخت نگیر بهادر… حالا امروز رو کار نکنه، به جایی برنمیخوره…
پلک میزنم و چشم از او میگیرم. و رو به اتابک میگویم:
-آخه فکر میکنم… کارِ خاصی هم نداشته باشم…
اتابک با احترام سر کج میکند:
-پس درخدمتیم لِیدی!
نگاه بهادر سنگین است. نگاهش نمیکنم! اتابک منتظر آمدنِ من است و من باید از رئیسم اجازه ی مرخصی بگیرم. رو به اتابک میگویم:
-میام! فقط چند لحظه…
اتابک سر تکان میدهد و به سمت خروجی میرود:
-خیله خب منتظرم…
بالاخره تصمیم میگیرم که به سمتش بروم. روبرویش می ایستم و در نگاهِ سنگین و ناراضی اش، لبخند میزنم. از آن لبخندهای دندان نما!
-بها جون… با من کاری نداری؟
نگاهش جدی است و آرام میگوید:
-من اجازه دادم که بری؟
رئیس بازی هم بلد است!
-خب با اجازه ی رئیس!
-و اگه اجازه ندم؟
سر به سمت شانه کج میکنم و میگویم:
-بدون اجازه میرم…
مات میماند. میخندم و قبل از اینکه چیزی بگوید، میگویم:
-من که امروز اینجا کاری ندارم… آبتین هم که نیست… یعنی کارِ اصلیِ من تعطیله… پس واسه چی نرَم؟ چرا باید پیشنهاد ناهارِ اتابک رو رد کنم؟ ها؟! میرم، باشه؟ ممکنه آدم خوبی باشه و حرفامون به نتیجه ی خاصی برسه… به هرحال پیشنهادش برام جالب انگیزه!
با مکث میگوید:
-آدم به درد بخوری واسه تو نیست…
ابروانم بالا میپرند. انگار بی اراده این را گفت.
ثانیه ای طول میکشد تا بپرسم:
-از چه لحاظ؟!
قبل از اینکه جوابی بدهد، اتابک میگوید:
-حورا خانوم؟
نگاه گذرایی میکنم و میگویم:
-الان میام…
سپس رو به بهادر میگویم:
-شاید باید خودم بفهمم…
میخواهم عقب بروم، که میگوید:
-پس آبتین چی؟!
جا میخورم! لب میفشارم. آبتین… بازهم رسیدن به آبتین… آن هم با یادآوریِ بهادر!
-برنامه ریزیت واسه آبتین چی میشه؟
نگرانِ برنامه هایم با آبتین است؟! یا این… بازی؟!
حس عجیبی دارم. خوب نیست. قلبم اذیت میشود و نمیدانم چرا!
با لبخند عمیقی میگویم:
-سرِ جاشه! آبتین تنها برنامه ی منه… قرار نیست بیخیالش بشم…
پرمعنا اشاره میکند:
-پس چرا با این یارو داری میری؟
راضی نیست و من از نگاهش میخوانم. چرا؟! به خاطر دشمن بودنش با اتابک؟ یا در خطر بودن برنامه هایمان با آبتین؟! آه خدا هرچه هست، اذیت کننده است. این مرد حسِ دیگری به رفتنِ من با اتابک ندارد؟!
شانه ای بالا میدهم:
-خب این یه قرار دوستانه ست… چه اشکالی داره؟ دور از ادبه اگه این پیشنهاد محترمانه رو، از طرف این آدم محترم رد کنم… قطعا هیچ لطمه ای به برنامه هام درمورد آبتین نمیخوره…
پوزخند آرامی میزند و حرفش نمی آید. با آرامش ادامه میدهم:
-من از شناختنِ آدمای جدید خوشم میاد… به خصوص آدمای اطرافِ تو!
چشمان سیاهش باریک میشوند. پر منظور میگویم:
-شاید برعکس چیزی که تو میگی، همچینم آدم به درد نخوری واسه من نباشه… هیچوقت شناختن آدما به ضرر آدم تموم نمیشه! به هرحال… اگرم به درد بخور نیست، دلم میخواد خودم به این نتیجه برسم… باشه؟
نگاهش بدون حرف در چشمانم می ماند. خود را نزدیک میکشم و آرام زمزمه میکنم:
-و ازت ممنونم که نگرانمی آقای راهنمای مهربون! برنامه هامون درموردِ آبتینِ عزیزم، سر جاشه… منتظرِ ادامه ی بازی هستم…
لبش بدون لبخند به سمتی کشیده میشود. قدمی عقب میروم و پرناز میگویم:
-با اجازه ی رئیس!
هیچ حرفی نمیزند. من هم منتظرِ حرفی نمیشوم. برمیگردم و با قدمهای آرام به سمت اتابک میروم. اتابکی که نگاهش به بهادر است. وقتی به او میرسم، میگویم:
-ببخشید معطل شدی… بریم…
-خواهش میکنم خانوم…
کنار می ایستد تا از در خارج شوم. پشت سرم می آید. و وقتی سوار آسانسور میشویم، نفس عمیقی میکشم. برنامه ی امروزم اصلا آنطور که پیش بینی کرده بودم، پیش نرفت.
من با بهادر به شرکت نیامدم و آبتین نبود و دل لرزه هایم برای بودن در دفتر بهادر… و آماده بودنم برای پیش رفتنِ بیشترِ بازی… و ادامه ی آن لمس های متظاهرانه و فداکاری های از جان و دل… به جایی نرسید و حالا من کنارِ اتابک هستم.
راضی ام؟ نمیدانم! به هرحال روز دیگر و روزهای دیگری هم هست. مهم این است که با دستِ پر و آمادگی بیشتر ادامه دهم.
و همراه شدن با اتابک میتواند خوب باشد. شاید کمکم کند که این آدمِ عجیب الخلقه و غیر قابل نفوذ را بهتر بشناسم.
-ممنون از دعوتت…
در ماشین را برایم باز میکند و لبخند محترمانه ای میزند:
-ممنون که قبول کردی…
سوار میشویم. راه می افتد.
-خب… بریم یه ناهاری بزنیم و یه دو کلوم حرف بزنیم، ببینیم تکلیف چیه…
نگاهش میکنم. تیپ و ظاهر مردانه و قابل قبولی دارد. کت و شلوار پوش و مرتب و یک جوانِ نسبتا جا افتاده.
با لبخند، نگاهی گذرایی به من میکند.
-نگاهت موشکافانه ست… سوال داری، بپرس…
سوال که دارم… خیلی هم زیاد. اما درموردِ خودش یا… بهادر؟!
-اذیت نشی؟
-اذیت؟!
میخندم:
-حوصله ت سر نره؟ یا نه… بی حوصله نشی؟
نفسی میکشد و خیره به جلو میگوید:
-نمیشم…
-حتی اگه کلی سوال با ربط و بی ربط داشته باشم؟ کلافه ت نکنم؟
با لبخند نگاهم میکند.
-قراره حرف بزنیم، چرا کلافه شم؟ تو هرچی دوست داری بپرس، هرچقدرم دلت میخواد حرف بزن… من از مصاحبت با تو لذت میبرم دختر… چون بامزه ای…
بامزه بودنم باعث این دعوت شده است؟ انگار واقعا از من خوشش آمده! و من چه حسی دارم؟! راستش… هیچی! اما خوش آمدنش از من، میتواند به نفعم باشد؟
لبخند کمرنگی میزنم و زیر لب میگویم:
-مرسی…
در ذهنم سوالها را ردیف میکنم تا کم کم بپرسم! مثلا بپرسم نوع دوستی اش با بهادر به چه شکل است؟ یا بهادر چطور آدمی است؟ یا بهادر چه نقطه ضعفی دارد؟ یا روی چه چیزهایی حساس است؟ یا چطور میشود با این دشمنِ کاربلد، مقابله کرد؟ بهادر چرا در آن خانه تنها زندگی میکند؟ ماجرای آن باغ و شراکتش با او چیست؟ و…
نمیدونم ولی فقط منم که حس میکنم این دختره خیلی بی شرم و حیاس یا نه؟ اون از اول داستان که با اون لباسا جلو بهادر میره بعدم که هیچ حساسیتی رو دست زدن بهادر به بدنش نداره الانم که همش در حال لاس زدنه،هیچ بویی از شرم و حیا نبرده
خیلی محشره این رمان
و من که در افق محو می شوم.
چرا آخه؟
این چه رمانی همه خودشون برا ی نفر جر میدن مثلا.
البته اینطور که نویسنده از ظاهر حوری میگه خوب تیکه ویترینی و چراغ سبزیه
این حوری خیلی کثیفه😐😐😐 همه کار میکنه!!! در کل از شخصیتاش خوشم نمیاد فقط اولاش از شخصیت بهادر خوشم میومد ک الان جاشو داده ب ابتین درمورد حوری هم حرفی نمیزنم.. اون خودش چراغ راهنماس😂😐