اتابک در جواب تمام حرفهایم میگوید:
-دستِ کم نگیرش…
لرزِ عجیبی قلبم را تکان میدهد. میدانم، خوب هم میدانم. اما راهش را چطور پیدا کنم؟!
-اگه بگیرم…
حتی نمیگذارد جمله ام را تمام کنم و میگوید:
-جوری زمینت میزنه که دیگه نتونی سرِ پا بشی!
نفسم در سینه گره میخورد! انقدر نفوذ کلامش زیاد هست که تا ثانیه ها نتوانم حتی حرف بزنم. و او جدی است… خیلی جدی!
-دوست، یا دشمن، یا شریک، یا رقیب… براش فرقی نمیکنه… وقتی پای بازی وسط باشه، هیچ رحمی نداره…
به سختی نفس میکشم. نمیخواهم به رویم بیاورم، اما سخت است!
-آبتین گفت… نامرد نیست…
اتابک با پوزخندِ پرنفرتی میگوید:
-تا ازش نامردی دیده باشه یا نه…
-ازش نامردی دیدی؟!
جوابم یک سکوت است و یک نگاهِ پرمعنا و سنگین! پر از حرف… پر از اعتراف… پر از “آره!”… پر از دلخوری و کینه… و تاسف!
نمیتوانم بهت زده نباشم. دلم نگیرد… و نترسم! آخر آبتین گفته بود که بهادر نامرد نیست. حالا شریکش، کسی که میگوید بهادر دشمنی را خوب بلد است و در بازی هیچ رحمی ندارد، با زبان نگاهش اعتراف میکند که هست! یعنی نامرد هست… یا از او نامردی دیده.
به سختی میپرسم:
-دیدی؟!
بازدمی بلند بیرون میفرستد و با تاسف سری به طرفین تکان میدهد
تابِ سکوت ندارم و بار دیگر میپرسم:
-ازش ضربه خوردی؟
-غذاتو بخور، سرد شد…
اصلا از گلویم پایین نمیرود و میگویم:
-اگه نامرده، بهم بگو… من باید بدونم… میخوام مراقب خودم باشم… باید بدونم چطور از خودم در برابرش محافظت کنم…
در چشمانم با جدیت میخواهد:
-ازش دوری کن!
و این همان تذکرِ تکراری است که قبلا از آبتین هم غیر مستقیم شنیده ام!
سر به اطراف تکان میدهم و اعتراف میکنم:
-نمیتونم…
متعجب میشود.
-چرا؟!
توضیح میدهم:
-بحث دوری کردن نیست… یا حتی فرار، یا ترس… ما همسایه ایم… من میخوام تو اون خونه بمونم و بهادر میخواد که برم… بازیِ پیچیده و سختی نیست… فقط باید بیشتر بشناسمش، تا بهتر واسه بازی آماده باشم و بیشتر واسه بُرد تلاش کنم…
با تکخندی متعجب میگوید:
-چرا انقدر برات مهمه؟
شانه ای بالا می اندازم و توضیحش چقدر سخت است. بگویم که دیوانه ی این هیجان و این بازی و… این آدمِ ناآرام هستم؟! بگویم که فکر روز و شبم شده بهادر و بهادر و بهادر؟!
همه چیزش… متفاوت بودنش… بی تفاوت بودنش… راحت بودنش… کارهای عجیبش… غیر قابل پیش بینی بودنش… و دلهره و هیجانی که با وجودش می آورد.
اصلا عوضی بودنهای خاصش… و راهنمایی ها و دلسوزی های از جان و دلش… مگر میتوانم این آدم را بدونِ اینکه حالش را بگیرم، رها کنم و مثل یک بازنده ی بدبخت بگذارم و بروم؟!
اصلا من عاشق این ماندن تا سر حدِ مرگ هستم!
-حورا؟!
با خنده ی سردرگمی میگویم:
-خب من… آدمِ جا زدن و رفتن نیستم…
پرتحسین… یا تاسف… میگوید:
-دختر سرتقی هستی… نمیترسی؟
ترس؟! اگر ترس نباشد که مزه نمیدهد!!
-نه… راستش!
-حتی اگه بگم که خیلی برات خطرناکه؟!
خب این را که خودم میدانم! این روزها خطرش را بیشتر و بیشتر هم حس میکنم. درست از روزی که در دفترش آن اتفاق مسخره افتاد! حالا دیگر اصلا نمیروم!
سکوت میکنم… و سکوتم به او میفهماند که همان دختر سرتقی هستم که در ذهنش است!
-تا کِی؟!
ساده ترین جواب را می دهم:
-تا وقتی که برنده بشم!
و او سعی میکند به من بفهماند:
-پس بگو خودتو آماده کردی واسه خورده شدن!
خورده شدن؟!! یک روز بهادر همین را گفت. که یک بازی است و خوردنِ همدیگر!
-نه… آماده ی خوردن!
با تاسف میگوید:
-بهادر درسته قورتت میده!
قلبم میلرزد.
-نمیذارم!
-ساده گرفتی…
همچنان میجنگم:
-نه! چون سخته، دوست دارم…
و او همچنان میخواهد قانعم کند:
-هرچی سخت تر باشه، ضربه ی بزرگتری میخوری…
-قرار نیست ضربه بخورم…
پوزخندی میزند:
-یه روز چشم باز میکنی و میبینی که باختی… خورده شدی… تموم شدی… اونوقت می بینی که چه ضربه ی کاری ای بهت زده… تازه دردشو میفهمی… تازه میفهمی که هیچی ازت نمونده… اون موقع طعم باخت رو با تمام وجودت حس میکنی!
چه ترسناک ترسیم میکند آینده را! و من چرا خنده ام میگیرد؟! بامزه میگوید!!
-عه!
چشمان قهوه ای اش را جمع میکند. ابروانم بالا میروند.
-آهان…
اخم میکند:
-حورا جدی بگیر حرفامو… من نمیخوام تو از این آدم ضربه بخوری!
نمیتوانم جلوی خنده ام را بگیرم و شرمگین میشوم، از اینطور بودنم!
-باشه ممنون…
-نگیر خودتو واسه ما حور و پری! دوتا چشِ عسلی داری، یه لب داری دیگه… میخوام بخورمت؟
و با خنده ای ادامه میدهد:
– هه… لب مَب نمیگیرم ازت… نترس… پاشو بیا!
جوابش را نمیدهم اینبار کلافه و عصبی تر است وقتی غر میزند:
-بیا دیگه اَاَاَاَه!
چرا اینقدر پارت ها کوتاه و تیکه تیکه است نذاری سنگین تری