-هِمممم شوخی کردم…
-بهت میگه آبجی؟!
با ثانیه ای مکث، میزنم زیر خنده…
-آره دیوونه ست… منم حالشو گرفتم!
دقیق و ریزبینانه توی چشمهای براق از… اشکم نگاه میکند.
-واسه همین الان اینجایی؟! ازش فرار کردی؟
لبی کج میکنم و میگویم:
-فرار چیه؟ اومدم تعطیلات…
-تعطیلات عید رو میپیچونی میری تهران…بعد درست وسط ترم، میای تعطیلات؟ اونم بدون هیچ دلیل قانع کننده ای!
میخواهم جوابی بدهم، که زودتر میگوید:
-هیچ دلیلی قانعم نمیکنه، مگه اینکه درموردش برام تعریف کنی…
دهان باز میکنم… انگشت اشاره اش را بالا میگیرد و تذکر میدهد:
-کامل!
چاره ای نیست. نفس عمیقی میکشم و با بازدم بلندی میگویم:
-کامل که نمیگم… اما اسمش آیدینه!
و با یادآوری اسمش، خودم میزنم زیر خنده!
کاهوها را با وسواس خاصی خُرد میکنم و تمام تمرکزم روی این است که یک دست شوند. خیارهای قاچ شده هم و قارچ و گوجه ها و کلم قرمز و هویج و… زیر سنگینیِ نگاهِ مامان!
انقدر نگاهم میکند و انقدر توجه نمیکنم و خود را مشغول کارِ مهم ام نشان میدهم، که آخر به زبان می آید. با لحن خاصی میپرسد:
-الان تو درس و دانشگاه نداری دیگه!
لبخند گذرایی میزنم و نگاهی با سوره که درحال چیدن میز برای شام است، رد و بدل میکنم.
-میخونم، نگران نباش…
ابروانش را بالا میفرستد و لب میزند:
-آهان! اونوقت کِی؟!
نمیگذارد روی پروژه ی حساس سالادم تمرکز کنم!
-من نخونده هم قبولم مام… معدل ترم قبلم هیفده و هشتاد شد، مگه ندیدی؟!
یک چشمش را جمع میکند و یک ابرویش بالاتر میرود و در این حالت، به شدت مشکوک است!
رمانت خیلی قشنگه لاقل موضوعش فرق داره با خیلی از رمانا، حتما زودتر پارت بعدی رو بذار مرسی
مگه روزای فرد قرار به پارت گذاری نبود کم که مینویسید لاقل سر موقع پارت بذارید دیگه نویسنده عزیز
🤔 🤔 🤔 🤔
حالا فقط این سالاد درست کردن مهم بود ؟؟؟؟