خجول خندیدم که از نگاه یاسر دور نموند و کارتش رو روی میز گذاشت و همزمان جواب داد:
– گردن من از مو هم باریک تره.
بازو رو محکم گرفتم.
چقدر یهویی مظلوم شد.
بعد از کی تعارف و ازین حرفه بالاخره گوشی رو با سیم کارتی که همونجا به نام خودش زد و توی گوشی انداخت از مغازه بیرون اومدیم.
از این که سیم کارتم رو به اسم خودش زد یه جورایی قند توی دلم آب شد و رو بهش کردم.
– کجا تشکر باید به جا بیارم؟
درب ماشین رو باز کرد که سوار شدم و پرسید:
– چیشو به جا بیاری؟
اولین بار بود از خجالت لپ هام گر می گرفت اما من آهو بودم …بی پروا و آزاد …
– ام خب چیز دیگه، از همونایی که دیشب …
حرفم رو ادامه ندادم که خودش فهمید و انگشت روی بینیش گذاشت.
– هیش، لازم نیست!
دست به سینه و حق به جانب شدم.
– خیلی هم لازمه، اصلا من میخوام جبران کنم.
سرش رو تاسف بار تکون داد و راه افتاد.
سکوتش و سنگینی رفتارش هر بار باعث میشد من بیشتر و بیشتر جذبش بشم.
موبایلم رو بیرون اوردم و با ذوق روی قسمت دوربین رفتم.
– حالا که نمیزاری جبران کنم حداقل بیا با هم عکس بگیریم.
پشت چراغ قرمزی که ثانیه هاش طولانی بود ایستاد و توی دوربینم نگاه کرد که دکمه شاتر رو زدم و از فرصت استفاده کردم تا لحظه بوسیدن گونهش رو ثبت کنم.
به محض سبز شدن چراغ راه افتاد.
باز دوباره سر سنگین شد.
خودم می دونستم کار اشتباهی کردم و ممکن بود اشنایی مارو ببینه اما دودی بودن شیشه ها بهم اطمینان خاطر می داد.
– ناراحت شدی ازم؟
نیم نگاهی بهم انداخت و عینک دودیش رو به چشم زد.
– نشم؟
دست به سینه توی جام نشسنم و به عکسی که هنوز روی صفحه بود نگاه کردم.
– ام خب به هر حال انسان جایزالخطاست، مگه نه؟
میدون رو دور زد و از پشت عینک تیره رنگش باز نگاهی انداخت.
– اره …ولی منم قرار نیست هر دفعه ببخشمت.
هین کشداری گفتم و لبم رو تر کردم.
– یعنی میخوای همینجوری اخم و تخم کنی؟ یا شاید هم تنبیه؟!
از بازار تا خونه راهی نبود که زیاد طول بکشه و با رسیدن به جلوی درب بالاخره با تاخیر گفت:
– بعدا راجب اونم تصمیم میگیرم، فعلا برو خونه شب مهمون دادیم.
ابرویی بالا انداختم.
پس چرا من خبر نداشتم.
– مهمون؟ کی هست؟
ماشین رو خاموش کرد و همزمان با من پیاده شد.
– نمیدونم، از مادرت بپرس!
موبایلم رو توی جیبم گذاشتم و با قدم بلند داخل خونه رفتم.
عجیب بوی غذای مورد علاقهم می اومد و باعث شد کنجکاویم تحریک بشه.
دایه گیان سر نماز بود اما مامان داشت اشپزی می کرد و بی مقدمه پرسیدم:
– قراره کسی بیاد؟
در حالی که یادم رفته بود اول سلام کنم و موبایلم رو نشونهش بدم، جواب گرفتم.
– چه دیر کردید، اره برو دست صورتتو بشور بیا کمک کن.
جعبه توی دستم رو روی میز گذاشتم.
– خاله اینا قراره بیان؟
مامان چینی به بینیش داد.
– اوف انقدر به پر و پای من نپیچ آهو برو بیرون از آشپزخونه …یکی میخواد بیاد دیگه.
من رو از اشپزخونه بیرونم کرد و بی جواب به سوالم پیچوند.
رو به دایه که تازه نمازش رو تموم کرده بود کردم.
– شما نمیدونی مهمون کیه؟
تسبیحش رو بین انگشت هاش گرفت.
– عموزاده های باباتن …میخوان بیان یه سر بزنن.
هان؟ اونا سال تا سال رنگ روی مارو نمیدیدن حالا میخوان بیان ازمون سر بزنن؟!
– سر بزنن که چی بشه؟ مامانت دعوتشون کرده؟
دایه با صدای تقریبا آرومی لب زد:
– بین خودمون باشه واسه امر خیر میان مثل این که پسر وسطیشون یک دل نه صد دل خاطر خواهت شده مامانت هم گفت چه اشکالی داره یه سر بیان اینجا حالا شاید به نتیجه رسیدید.
دیگه جدی جدی می خواستم شاخ در بیارم.
همشون از دیشب خبر داشتن یعنی اون وقت تازه به من گفتن؟ لابد این گوشی هم که برام گرفته بودن واسه بستن زبونم بود؟!
– یعنی میخوان بیان خواستگاری؟ این دیگه چجورشه؟ باید اخرین نفر به من بگید؟ یاسر هم می دونه؟
سوالم با ورود یاسر به خونه بی جواب موند.
رو بهش کردم و از خودش پرسیدم:
– تو میدونستی؟
یه جوری که انگار روحش بی خبره نگاهم کرد.
– چیو؟
پوزخندی تحویلش دادم.
– این که مهمونی امشب واسه چیه؟!
کتش رو آویزون کرد و جلو تر اومد تا نزدیکم بشه.
– اره …چطور؟!
این حجم خونسردی داشت زیادی با اعصابم بازی می کرد.
– پس رفتی برام گوشی گرفتی که خر بشم؟ خیلی دلتون میخواد زود تر شوهرم بدید؟
انگشت روی بینیش گذاشت که ولوم صدام رو پایین بیارم و دکمه اول پیراهنش رو باز کرد.
– هنوز که اتفاقی نیوفتاده …یه سر میان یه یکم صحبت میکنن بعدشم میرن، زشته روی حرف مامانت بزنی.
اون هم مثل این که بدش نمی اومد منه مزاحم رو زود تر دک کنه تا تودش واسه مادرش نوه بیاره و تولید مثل کنه.
پا به زمین کوبیدم و سمت اتاقم رفتم.
لوس بودن بخشی از اخلاقم بود اما الان جدای از اون عصبی بودم.
هرچند که خودم ناراضی بودم اما می دونستم یاسر هم انقدر راضی به این وصلت نیست و اخرش نمی زاره کشکی کشکی من عروس بشم.
اما هم من و هم تون می دونستیم نمی تونه حرفی که از ته دلش می خواد رو بزنه اما ادم ها یه جایی بالاخره مجبور میشدن و من اینجا بودم که یاسر رو وادار کنم.
خیلی بد نمی شد اگر خودم رو مشتاق نشون میدادم چون به هر حال این من بودم که میخواستم شاهد حس حسادت یاسر نسبت به خودم باشم.
چی میشد حتی اگر به خواسته مامانم لباس خوب می پوشیدم و متین رفتار می کردم؟
این به معنای این نبود که قراره چشم سبز نشون بدم، بلکه دلبلش رو فقط خودم می دونستم.
تا شب زمان زیادی بود و اصلا سر ذوق گوشیم حتی میلمم به ناهار از بین رفت و تا خود شب زیر و بمش رو در اوردم.
اما حالا زمان اماده شدن بود.
دوشی گرفتم و لباسی که پوشیده و مشکی رنگ بود رو به تن کردم.
بد نمیشد اگر ذره ای عطر میزدم یا لاکم رو تمدید می کردم.
با تقه ای به درب صدای موزیکی که از گوشیم پخش میشد رو کم کردم.
معمولا مامان در نمیزد و دایه گیان هم ازین حرفا با من نداشت.
– بله؟
صدای بم و مردونهش پیچید:
– بیام تو؟
خودم درب رو براش باز کردم که بوی عطرم زیر بینیش پیچید و نگاهش بهم افتاد.
– خبریه؟
اخم کردم.
– مگه نمی خواد خواستگار بیاد؟ خب دارم اماده میشم دیگه.
آروم سری تکون داد.
– فکر می کردم ناراضی باشی!
توی دلم به این لحن مشکوکش خندیدم.
وقتی داشتم فکر می کردم چقدر ریز حسادت می کنه می خواستم همین حالا بال در بیارم.
– چرا ناراضی باشم؟ من قبلا پسرش رو دیدم …تعریف ازش نباشه حداقل ده سانتی ازت بلند تره و چشم و ابرو مشکی هم داره، تازه دایه هم میگه اخلاقش توی فامیل بیسته …