رمان دالاهو پارت 25

5
(2)

 

 

چشم هام التماس می کرد که پشیمون بشه اما حتی ترید نکرد و بدون کوچک ترین مکثی سمت اتاق رفت.

از آشپزخونه بیرون اومدم و خواستم برای اخرین بار تلاش کنم و جلوش رو بگیرم که صدای دایه مانع‌م شد.

– کجا میری دختر؟

 

به سمت اتاق اشاره کردم.

– پیش مامانم.

 

اشاره کرد برم کنارش بشینم.

واقعا الان وقت نشستن نبود اما روم نمیشد چیزی بگم.

– بیا بشین اینجا، شاید زن و شوهر با هم حرف داشته باشن که نخوان تو بشنوی!

 

اخم توی هم کشیدم.

– مثلا چه حرفی؟

 

چشمکی برام زد.

– حالا هر وقت خودت ازدواج کردی میفهمی.

 

***

چقدر گذشت که من حتی با وجود خاموش شدن برق های خونه و خوابیدن دایه گیان بعد از شام …همچنان چشم به درب اتاق بسته بودم.

از بازی کردن با غذام زیر توی کم خسته شدم اما قصد نداشتم به اتمام برسونم که بالاخره صدای باز شدن قفل درب اتاق اومد.

 

خستگی و کرخی بدنم به کنجکاویم چیره شد و اجازه نداد از جام حرکت کنم.

 

بشقابم رو به عقب هول دادم که سرم رو روی میز بزارم که همزمان سایه مامان توی آشپزخونه افتاد.

– تو که هنوز بیداری؟

 

چشم های نیمه باز به مامان خیره شدم.

لباس هاش به طور ناشیانه ای تنه‌ش بود و مشخص رود هول هواکی پوشیدم و پشتش مشخص بود چه سناریویی پنهان شده.

 

حتی دیگه عصبانیت سابق رو نداشت و آروم بود.

– میخوابم.

 

همونجا روی میز چشم روی هم گذاشتم که از زیر بغلم گرفت.

– بلند شو …مگه اینجا جای خوابیدنه؟ غذاتو هم که نخوردی.

 

 

 

توی تاریکی برام سخت بود تشخیص بدم‌.

– خودت چرا بیداری؟

 

دیس رو مملو از برنج کرد و زیر نور هود جواب داد:

– نه من شام خوردم نه یاسر …اومدم ببرم.

 

پوزخندم پر رنگ شد.

– توی اتاق شام میخورید؟

 

اخم کرد و سمتم چرخید.

– این فوضولیا به تو نیومده …برو بخواب که هنوز ازت شاکی ام.

 

قدم سست برداشتم‌.

اتاق من و مامان توی یک راه رو بود و قبلش باید از جلوی درب اون رد می شدم.

چراغ اتاقشون روشن بود و از بین دری که تا نیمه بسته شده بود می تونستم روی تخت رو ببینم.

 

یاسر با بالا تنه برهنه که تا حالا موفق به دیدنش نشده بودم نشسته بود خسته به نظر می رسید.

انگار متوجه من شد که پا تند کردم و قبل از ترکیدن بغضم سمت اتاق دوییدم.

 

گریه کردن جایز بود یا نه به هر حال داشت من رو از پا می انداخت.

سخت بود جلوی صدای هق هقم رو بگیرم و در عوضش کل بالشت زیر سرم خیس اشک شد.

 

***

صدای اذان صبح داشت بهم هشدار میداد بیشتر از این به بیدار بودن ادامه ندم چون دیگه اشکی توی چشم هام برای جاری شدن نبود.

 

زیر پتو جنین وار جمع شدم و تنها چیزی که بهم اجازه نداد چشم روی هم بزارم، قیژ کشیدن درب اتاقم بود و حضور یاسر توی چهارچوب …

 

 

 

خوابیدن توی چنین موقعیتی کار دشواری بود.

میتونستم سایه ای که بهم نزدیک میشه و گرمای وجودش رو حس کنم.

احمق بودم یا هر چیز دیگه ای اما من حتی همین الانش دلم میخواست بیاد و از دلم در بیاره هرچند که اون صحنه برهنه دیدنش روی تخت امکان نداشت از جلو چشمم محو بشه.

 

حس پایین رفتن تخت و نشستنش کنارم باعث شد تپش قلبم بیشتر بشه.

نتونستم به خواب تظاهریم بیشتر ادامه بدم و با صدای گرفته لب زدم:

– واسه چی اومدی؟

 

از بیدار بودنم متعجب شد.

– نخوابیدی؟

 

پتو رو کنار زدم که چراغ خواب کنار تختم رو روشن کرد.

– مگه مهمه؟ میگم چرا اومدی؟

 

انگشت روی بینیش گذاشت.

– هیشش …صدات میره بیرون.

 

رو ازش برگدوندم.

نگاه کردن بهش باعث میشد دلم نرم بشه و از دیوار و محافظی که برای خودم ساخته بودم پایین بیام‌.

– بره …بین ما چیزی برای پنهان کردن نیست.

 

بچه خر می کرد یا هر چیزی که اسمش رو میشد گذاشت، اما حالت من با حس دستش نوازش وارش روی موهام، پا توی بهشت گذاشتم.

– مطمعنی؟

 

ذهنم میخواست دستش رو پس بزنم اما لعنت به دلی که بیشتر و بیشتر التماس دست هاش رو میکرد.

– الان چی میخوای از جونم؟ داماد شدی یا هنوز مراحلش رو کامل نکردی؟ پاشو برو!

 

از بازوم گرفت و منو سمت خودش چرخوند.

– فکر میکنی من چه جور مردی ام؟ خیال میکنی خوابم میبره وقتی مامانت کنارم و فکرم پیش توی لامذهبه که هوش و حواس برام نذاشتی؟

 

 

 

این که سوتا رو با سوال جواب میدادیم داشت من رو کلافه می کرد.

– من دیگه هیچ فکری راجب تو نمی کنم؛ اومدی اینجا از عذاب جدانت کم بشه …خوش گذشت بهت نه؟

 

دستی بین موهاش برد.

– من هنوز انقدر بی ناموس نشدم که وقتی فکرم پیش یکی دیگه‌ست با یکی دیگه بخوابم.

 

شرم و حیا رو امشب دیگه واقعا فراموش کرده بود.

اما خنده دار بود یا شاید من رو احمق می پنداشت.

– نگو خنده‌م میگیره …پیش زنت نمیخوابی چون گلوت پیش دخترش گیر کرده؟ نکنه بابام هم ازین وضعیت راضیه؟!

 

ولوم صدام قابل کنترل نبود.

یکم دیگه ادامه پیدا می کرد جیغ میکشیدم و همین باعث ترس یاسر شد که زود تر درب اتاق رو ببنده.

– من رو با کلماتت تحریک نکن، نیومدم نصف شبی دوباره اشکتو در بیارم …این دل صاحب مرده طاقت نداره اینجوری حسودی کردنتو ببینه.

 

خودش فهمیده بود.

اما دلیل نمیشد هنوز فراموش کنم که بین و اون مامانم اتفاقاتی افتاده و نا دیده‌ش بگیرم.

 

– میخوای صورت مسئله رو‌ پاک کنی؟! ابی که زمین ریخته رو نمیتونی جمع کنی.

 

سمتم خم شد.

می خواست ببوستم؟

نه، فقط سو تفاهم بود و اون هیچ وقت خودش اول دست با کار نمیشد و فقط میخواست درگوشی حرف بزنه.

– اون چیزی که ذهنت فندقیت ساخته اتفاق نیوفته …

 

ذهنم‌ چی ساخته بود؟

یه معاشقانه طولانی و طاقت فرسا که باعث خستگی و گرسنگیشون شده بود.

 

 

 

آب جمع شده توی گلوم رو قورت دادم و اون چیزی ک توی ذهنم بود رو به زبون اوردم اما طوری که کنایه آمیز باشه.

– فکر کردی برای من انقدر مهمه که بشینم خیال پردازی کنم براش؟ از اولشم مشخص بود تو چه آدمی هستی.

 

میخواستم عصبی بشه.

داد و بیدار راه بندازه یا حداقل محکم گلوم دو فشار بده تا بهم ثابت کنه اتفاقی نیوفتاده.

اما عکسش اتفاق افتاد و هیچ واکنشی جز آرامش نشون نداد.

– خب پس خیالم راحت شد مشکلی با این قضیه نداری.

 

خواست از تختم بلند بشه که مچ دستش رو گرفتم.

– پس چرا اومدی سعی کنی منو قانع کنی!

 

اخمش پر رنگ شد.

نه این که به خاطر حرف من باشه، شاید یاد چیزی افتاد.

– من نیومدم اینجا تورو قانع کنم که دچار سو تفاهم احساسم بشی …من هنوز هم معتقدم اگر رابطه من همینجا خاتمه پیدا نکنه هر دو تامون رو به مرز نابودی میکشونه.

 

پوزخندی زدم.

شاید من توی عشق زیادی شجاع بودم یا زیادی عاشق؛ اما یاسر قرار نبود هیچ وقت زندگی ساکت و بی دردسری که الان داره رو به خاطر من به خطر بندازه یا اصلا عاشق نبود.

 

– پس خاتمه‌ش بده، یا زنگی زنگ یا رومی روم!

 

قصدش جدی بود.

نه قبل از این، بلکه اتفاقی که بین اون و مادرم افتاده بود باعث شده بود یاسر روی تصمیمش مصمم بشه.

سرش رو نزدیک اورد.

این اخرین شانسم بود که بتونم اون رو منصرف کنم.

گردنش رو بر خلاف علاقه خودش چسبیدم و اون رو وادار کردم روم خیمه بزنه …

 

 

 

سعی نکرد مقاومت کنه.

در واقع خودم همین حالاش پشیمون شدم از کارم و بی میل دستم رو کشیدم.

باور داشتم توی رابطه همیشه من نباید پا به جلو می ذاشتم حتی اگر رابطه ای نبود.

 

توی چشم هام خیره شد که نگاه ازش دزدیدم.

– می تونی بری!

 

کمرم دقیقا بین زانو هاش بود و باعث شد حس کنم حالا من هیچ قدرتی در برابرش ندارم.

– غرایض مردونه من بازیچه دست تو نیستن آهو …واسه تو اهمیتی نداره اما منی که سی سال سن دارم برام خیلی زور داره تشنه برم لب چشمه و برگردم.

 

منظورش رو متوجه نشدم.

اون همین چند دقیقه پیش از چشم حتی آب هم خورده بود، الان دیگه چی می خواست؟!

 

– من اون چشمه نیستم، می تونی باز هم بری پیش مامانم تا سیراب بشی …

 

دستش دور گلوم حلقه شد.

اما فشار نداد.

خیلی آروم با انگشت گردنم رو لمس کرد.

– گفتم واسه خودت سناریو نساز، من انقدر هنوز بی غیرت نشدم که دست به زنی بزنم که تمام وجودش برای دوستم‌ بوده.

 

یعنی اتفاقی بینشون نیوفتاده بود؟!

این می تونست برای من روزنه امید باشه اما فقط یک دلیل داشت که بخوام بیشتر از این یاسر رو بابت اشک های بیهوده‌م مجازات کنم.

 

– اون وقت غیرتت اجازه میده که دخترش رو ببوسی و لمس کنی و …

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 2

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG 20240424 143258 649

دانلود رمان زخم روزمره به صورت pdf کامل از صبا معصومی 5 (1)

بدون دیدگاه
        خلاصه رمان : این رمان راجب زندگی دختری به نام ثناهست ک باازدست دادن خواهردوقلوش(صنم) واردبخشی برزخ گونه اززندگی میشه.صنم بااینکه ازلحاظ جسمی حضورنداره امادربخش بخش زندگی ثنادخیل هست.ثناشدیدا تحت تاثیر این اتفاق هست وتاحدودی منزوی وناراحت هست وتمام درهای زندگی روبسته میبینه امانقش پررنگ صنم…
IMG 20240424 143525 898

دانلود رمان هوادار حوا به صورت pdf کامل از فاطمه زارعی 4.2 (5)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   درباره دختری نا زپروده است ‌ک نقاش ماهری هم هست و کارگاه خودش رو داره و بعد مدتی تصمیم گرفته واسه اولین‌بار نمایشگاه برپا کنه و تابلوهاشو بفروشه ک تو نمایشگاه سر یک تابلو بین دو مرد گیر میکنه و ….      
IMG ۲۰۲۴۰۴۲۰ ۲۰۲۵۳۵

دانلود رمان نیل به صورت pdf کامل از فاطمه خاوریان ( سایه ) 2.7 (3)

1 دیدگاه
    خلاصه رمان:     بهرام نامی در حالی که داره برای آخرین نفساش با سرطان میجنگه به دنبال حلالیت دانیار مشرقی میگرده دانیاری که با ندونم کاری بهرام نامی پدر نیلا عشق و همسر آینده اش پدر و مادرشو از دست داده و بعد نیلا رو هم رونده…
IMG ۲۰۲۳۱۱۲۱ ۱۵۳۱۴۲

دانلود رمان کوچه عطرآگین خیالت به صورت pdf کامل از رویا احمدیان 5 (4)

بدون دیدگاه
      خلاصه رمان : صورتش غرقِ عرق شده و نفسهای دخترک که به لاله‌ی گوشش می‌خورد، موجب شد با ترس لب بزند. – برگشتی! دستهای یخ زده و کوچکِ آیه گردن خاویر را گرفت. از گردنِ مرد خودش را آویزانش کرد. – برگشتم… برگشتم چون دلم برات تنگ…
رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی

رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی 4.1 (9)

7 دیدگاه
خلاصه رمان شولای برفی : سرد شد، شبیه به جسم یخ زده‌‌ که وسط چله‌ی زمستان هیچ آتشی گرمش نمی‌کرد. رفتن آن مرد مثل آخرین برگ پاییزی بود که از درخت جدا شد و او را و عریان در میان باد و بوران فصل خزان تنها گذاشت. شولای برفی، روایت‌گر…
اشتراک در
اطلاع از
guest

0 دیدگاه ها
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

دسته‌ها

0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x