رمان دالاهو پارت 27

5
(2)

 

 

با کمال میل قبول کردم‌.

جلوی درب بوی غیر قابل تحملی داشت و ترجیح دادم زود تر مکان رو ترک کنم.

یکم رسیدن یاسر طول کشید و با دیدن ظرف یک بار مصرفی توی دستش کنجکاو شدم.

– این چیه؟

 

دستم داد که نگهش دارم و جواب داد:

– واسه مامانت و دایه گرفتم …

 

چینی به بینیم دادم.

یکم حسودیم شد.

من همه چیز رو برای خودم می خواستم فقط حتی اگر دوسشون نداشته باشم.

– پس از اولش ام می خواستی بری واسه مامانم بگیری وگرنه از قبل می دونستی من از این چیزا نمیخورم.

 

تاسف بار سری تکون داد.

من چیزی نگفتم که اون به خاطرش متاسف باشه.

رفتار های من زیادی بچگونه و لوس بود و با وجود هما این ها گاهی سعی می کردم مثل ادم بزرگ ها رفتار کنم و باز هم لنگ می زدم.

 

سرم رو به طرف بیرون متمایل کردم که پرسید:

– چی میخوای برات بگیرم؟

 

خمیازه ای کشیدم.

– هیچی نمی خورم، بریم خونه خوابم میاد.

 

به حرفم واکنشی نشون نداد و یک راست سمت خونه رفت.

حتی وقتی برگشتیم هم هنوز مامان و دایه خواب بودن و با خیال راحت و سرشار از خستگی سمت اتاق رفتم و قبل از رسیدن بهش، درب اتاق مامان باز شد.

 

توقع نداشتم.

حتی اون هم پیشبینی نمی کرد منی که تا لنگ ظهر می خوابیدم، حالا کله صبح در حالی که اون رو با لباس نیمه برهنه جلوم ایستاده، ببینمش.

 

 

 

– کجا بودی؟

 

به قد و بالاش نگاهی انداختم و خجالت زده ازش رو گرفتم.

من همیشه با مامانم حریم و دیواری خاصی داشتم و پیش نیومده بود راحت باشم باهاش و این یک قانون نا نوشته توی خونه ما بود.

– بیرون …میرم بخوابم!

 

قبل از پرسیدن سوال دیگه توی اتاقم پناه گرفتم.

یعنی یاسر بهم دروغ گفته بود؟

نمی خواستم باور کنم.

من عادت داشتم خودم رو گول بزنم و به قلبم ثابت کنم هر چیزی که یاسر میگه درسته و امکان نداره دروغی بهم بگه.

 

اشک بی اختیارم رو پس زدم که صدای مامان حتی توی اتاقمم اومد که داشت به یاسر می‌گفت:

– از کجا می دونستی هوسم کرده؟

 

دست روی گوش هام گذاشتم که صدای دیگه ای نشنومم و سمت تختم رفتم.

 

***

– خر با بارش گم میشه، مگه طویله‌س اینجا؟ پاشو لنگ ظهره من می خوام برم آرایشگاه آهو …

 

با صدای غر غر مامان بالای سرم، چشم باز کردم.

– تازه خوابم برده، برو خودت!

 

نزدیک شد و بهم نگاه کرد.

– از دیشب تا حالا چیکار میکردی که تازه خوابیدی؟ برو خداروشکر کن یاسر سفارش کرده حرف دیشب رو جلوت نزنم وگرنه …

 

توی جام نشستم و پتو رو دورم پیچیدم.

– هوف ولم کن، میخوای بری ارایشگاه چرا منو بیدار میکنی؟ دایه کو؟

 

لاک های روی میزم رو که چند تاش افتاده بود رو سر جاش گذاشت و جواب داد:

– یاسر رسوندش، منم میخوام برم زیر ابرو هام رو بردارم …تو هم پاشو بریم سر موهاتو بزن رشدش برگرده‌

 

 

 

خمیازه ای از ته مونده خوابم کشیدم.

– موهام که چیزیش نیست! من میخوام برم حموم حال ندارم بیام.

 

پتو رو از دورم کشید.

– پاشو تنبل نباش، بده میخوام ببرمت چهار تا ادم ببینی دلت باز بشه.

 

کم پیش می اومد من با مامانم بیرون برم.

کلا از خونه زیاد بیرون نمی رفتم و حالا که موقعیتش بود بدم نمی اومد برم.

از مامانم دلخور بودم اما با خودم که دشمنی نداشتم‌‌.

 

از جام بلند شدم و با فکری که توی ذهنم رسید لب زدم:

– میزاری یه کوچولو از موهام رو اون پایینا قرمز کنم؟

 

اخمش رو به سمتم کرد.

– دیگه چی؟ پناه برخدا کدوم دختری قبل از ازدواج مو رنگ میکنه؟

 

من زیاد با بقیه در ارتباط نبودم اما اینجوری هم نبود که از احوال همسن های خودم بی خبر باشم.

– این حرفا واسه صد سال پیشه دیگه، الان همه صد مرحله جلو تر هم رفتن.

 

می دونستم دلش راضی نیست ها اما خودش می دونست این چند روز چقدر منو دلخور کرده و برای در اوردن از دل من هم که شده بود رضایت داد.

 

خوابم که پریده بود و با شور خاصی شروع به اماده شدن، کردم.

بیشتر ذوقم برای این بود که یاسر من رو با موهای رنگی ببینه و واکنشی نشون بده.

 

 

از ارایشگاهی که مامانم می رفت تا خونه راه زیادی نبود و پیاده گز کردیم.

صاحبش یه خانم منیژه نامی تقریبا هم سن مامانم بود که حسابی به خودش می رسید.

با دیدنم گل از گلش شکفت و رو بهم کرد.

– به به ببین آفاق چه دسته گلی اورده.

 

لبخندی زدم و روی صندلی نشستم‌ که مامان بینش گفت:

– شما دسته گلش رو میبینی، من خارشو …

 

منیژه خنده ای کرد و مامان رو روی صندلی نشوند.

– گل که بدون خار معنا نداره؛ حالا ولش کن این حرف ها رو ….چه عجب اومدی.

 

مامان دستی به ابرو هاش کشید.

– دیگه چاره نداشتم، شبیه پاچه بز شده.

 

روسریش رو باز کرد و بهم داد که منیژه چشمکی بهم زد.

– به سلامتی خبریه تو هم اومدی مثل مامانت ابرو برداری؟

 

دست به سینه شدم.

– از اون خبر ها که خیال میکنید نیست، ولی اومدم یه کوچولو موهام رو از اون رنگ هایی که قبلا قولش رو بهم داده بودید بزنید به موهام.

 

منیژه مشغول برداشتن ابرو های مامان شد و همزمان جواب داد:

– افتاب از کدوم طرف در اورده که مامانت اجازه داده؟

 

خواستم جواب بدم که مامان پیش‌دستی کرد.

– والا بچه های الان که دیگه از پدر و مادرشون حساب نمیبرن چه برسه اجازه بگیرن!

 

حرف های همیشگی مامان تمومی نداشت.

ترجیح دادم تا کارش تموم میشه از بسته اینترنت مامان استفاده کنم و برای خودم توی گوشی که خالی از هر چیزی بود چند تا برنامه نصب کنم.

 

شماره یاسر رو از بر بودم و زود تر از هر چیزی اون رو وارد کردم که عکس های پروفایلش رو نظاره کنم.

 

 

 

بر خلاف تصورم که فکر میکردم زیاد اهل این چیز ها باشه اما اصلا فعالتی نداشت به جز عکس که مشخص بود سر کار گرفته و میخواست مهندس مکانیک بودنش رو به رخ بکشه.

 

با شیطنت خواستم بهش پیامی بدم که با صدای مامان منصرف شدم.

– مگه نمیخواستی رنگ کنی؟ بلند شو دیگه من تا شب وقت ندارم اینجا بشیم.

 

با ذوق بلند شدم و شال و مانتوم رو در اوردم که منیژه نگاه خریدارانه بهم انداخت.

– دختر از روی لباس مشخص نمیشه ولی هیکلت خیلی قشنگه ها …یه اسپند بکن رفتی خونه.

 

خواستم یکم پشت چشم نازک کنم که مامان در کسری از ثانیه اقدام قهوه ای کردنم رو انجام داد.

– چه فایده؟ میخوام خمره بخرم دختر ترشی بندازم دیگه اندام و بر و رو رو کجاش جا بدم؟ باس بزارم دم کوزه ابشو بخورم.

 

حرف هاش زیاد جدی نبود و بیشتر میخواست من رو تحریک کنه که زود تر به فکر ازدواج باشم و رفتار دیشبم رو تکرار نکنم.

 

مثل این که چربی کله پاچه بدجور زده بود رو دلش و کم کم می خواست همونجا بساط عروسی من رو هم بچینه.

 

تا منیژه دست به کار و موهام رو از این رو به اون رو کرد تقریبا دو ساعتی طول کشید که بالاخره اجازه داد توی آیینه به شاهکارش نگاه کنم.

 

ارایشگاهش نه بالا شهر بود نه مدرکش رو از فلان کشور خارجی کرفته بود اما توی کارش زیادی حرفه ای بود.

با نگاه به موهایی که حالا انتهاشون حسابی جلا پیدا کرده بودند و یاقوتی به نظر می رسیدند حسابی ذوق زد شدم.

 

 

 

– دیدی مامان خانم؟ ببین چه قشنگ شد! حالا هی چوب لا چرخ بزار …

 

مامان در حالی که مشخص بود خودش هم قلقلک شده که موهاش رو رنگ کنه، رو بهم کرد.

– خب حالا بریم تو خونه هرچی خواستی ذوق کن …هزار تا کار سرم ریخته.

 

منیژه که کاملا به اخلاق مامانم اشنا بود چشمکی زد که زیاد به دل نگیرم و لباسم رو پوشیدم که مامان کار بانکیش رو داد.

 

تا برگشتن به خونه دل تو دلم نبود که از خودم عکس بگیرم و زود تر از همه به یاسر نشون بدم.

دوش فوری گرفتم و حسابی ارایش دخترونه کردم و مامان هم اعتراضی نداشت چون می دونست من توی خونه همیشه همین کار ها رو میکنم و با لباس های مجلسیم جلوی آیینه اهنگ میزارم و قر میدم.

 

بر خلاف همیشه این بار تموم تلاشم رو کردم که تا می تونم عکس بگیرم و بالاخره بیخیال شدم.

هنوز مدتی مونده بود تا یاسر برگرده و در کمال تعجب وضعیتش آنلاین بود.

 

بازیم گرفت و از روی کنجکاوی بهش پیام دادم.

” از سوپرایز شدن خوشت میاد؟”

 

از پروفایلم کاملا مشخص بود منم و اونم قطعا شماره‌م رو ذخیره کرده رود.

از پیامی که بی مقدمه ارسال کرده بودم تا جوابی که فرستاد زیاد طول نکشید.

” چطور؟ قراره سوپرایزم کنی؟”

 

لبخند شیطنت‌وار زدم.

” بستگی داره دیگه …اگر خوشت اومد باید بهم جایزه بدی”

 

برعکس من که پیامم رو با ایموجی به مایان می رسوندم، اون خیلی ساده فقط تایپ می کرد و دستش از من تند تر بود.

” اگر نیومد چی؟”

 

 

 

به اونجای قضیه فکر نکردم.

در واقع اصلا جوابی نداشتم و این فاصله زمتنی داشت طولانی تر میشد که نوشت:

” اون وقت هر چی من بگم رو بی چون و چرا باس قبول کنی”

 

ترسیدم.

مبادا ازم می خواست که دست از سرش بردارم یا دیگه باهاش حرف نزنم.

نمی تونستم این پیام رو هم بی جواب بزارم و در کمال بی میلی نوشتم ” چشم”

 

من قبلا به هیچ کس این کلمه رو نمی گفتم و اون هم ازم قدر دانی کرد.

” دختر با ادبی شدی”

 

خواستم چیزی بنویسم که صدای آیفون توی خونه پیچید.

نمی تونست یاسر باشه جون هنوز آتلاین به نظر می رسید اما بر فرض محال هم که شده بود خواستم برم درب رو باز کنم که مامان مانع شد‌.

 

– آهو …یه چیزی بپوش لباست استین نداره …

 

نفسم رو کلافه فوت کردم که خودش درب رو باز کرد.

می خواستم حداقل یاسر من رو با این لباس ببینه و همونجا توی راهرو ایستادم که داخل شد.

حدس می زدم، هنوز گوشی توی دستش بود و با دیدنش لبخندم عریض شد.

 

پشت فرمون به خاطر من قوانینش رو زیر پا گذاشته بود و داشت چت می کرد؟!

مامان کیف و کت یاسر دو ازش گرفت تا اویزون کنه و از دور چشمکی بهش زدم که تازه متوجه لباس و مو ها و حتی ارایشم شد.

 

جلوی مامان مقدور نبود براش که نظرش رو اعمال کنه اما خودم می خواستم بشنوم‌.

– آقا یاسر؟ مامانم میگه موهام شبیه جوجه رنگی ها شده، تو هم فکر میکنی زشت شدم؟

 

نزدیک شد و ساعتش رو باز کرد.

– نه شوخی کرده، بهت میاد.

 

برای من کافی نبود.

من بیشتر از این تعریف و تمجید می خواستم.

 

 

 

پشت پلک نازک کردم که برای شستن دست هاش و عوض کردن لباسش داخل اتاق رفت و مامان چشم غره ای نثارم کرد.

– مگه نگفتم لباست رو عوض کن؟ برو دیگه …

 

پا به زمین کوبیدم.

– مگه همیشه نمیگی یاسر جای بابامه؟ پس اشکالش چیه؟

 

جلو اومد و به یقه قایقی لباسم اشاره کرد.

– همه جات مشخصه، تو جلوی بابات هم استین بلند میپوشیدی چی شده یهو یاسر محرم تر از اون خدا بیامرز شده؟ برو عوضش کن.

 

چینی به بینیم دادم و راه اتاقم رو کشیدم که همزمان یاسر بیرون اومد و نگاهش بهم افتاد.

– باز داشتی با مامانت کل کل میکردی؟

 

از فرصت تنهاییمون استفاده کردم.

– منو باش مثلا خواستم سوپرایزت کنم!

 

دست به سینه و دلخور سرم رو پایین انداختم که دستش رو روی موهام گذاشت و سرم رو نوازش اروم کرد.

– این بود سوپرایزت؟

 

دمق نگاهش کردم.

– نشدی؟

 

خنده ارومی کرد.

– شدم!

 

برام کافی نبود.

دستش رو دلخور پس زدم.

اون اصلا دروغ گوی خوبی نبود.

– هه مشخصه! بیخیال میرم لباسم رو عوض کنم.

 

خواستم از کنارش رد بشم که بازوم رو بین انگشت هاش گرفت.

– خیال کردم دختر خوبی شدی، هنوزم که …

 

سمتش چرخیدم و اجازه ندادم ادامه بده.

– اره من هنوزم نونور و لوسم؛ اصن از قدیم گفتن یکی یه دونه خل دیوونه …راحت شدی؟ برو پیش زنت دیگه.

 

 

 

داخل اتاقم رفتم‌.

انقدر تو ذوقم خورده بود که حد و حساب نداشت.

من پیش خودم جدی جدی فکر می کردم یاسر با دیدنم می تونه سر کیف بیاد یا هر چیزی.

 

مامان برای شام قرمه سبزی درست کرده بود که می تونستم بوش رو حس کنم.

منتظر بودم حداقل برای شام صدام بزنن که بالاخره یکی به فکرم افتاد.

– آهو …بیا شام بخور دیگه، از سر شب مگه تو گرسنه نبودی؟

 

با صدای مامان رژ لبم رو پاک کردم.

دیگه ذوق لباسم رو نداشتم و با لباس استین بلندی بیرون اومدم و از روی لج بازی هم که شده بود شال پوشیدم.

 

نگاه مامان کاملا عادی بود اما یاسر تقریبا متعجب شد که از روی حرص هم که شده بود رو به روش نشستم.

 

– چقدر برات بکشم؟

 

خودم کفگیر رو از مامانم گرفتم و بشقابم رو پر کردم.

حتی خودش هم تعجب کرده بود من انقدر قراره بخورم.

– افتاب از کدوم طرف در اومده می خوای درست حسابی غذا بخوری؟!

 

پشت پلک نازک کردم.

– می خوای نخورم؟

 

مامان که از خداش بود من غذا بخورم، سرش رو تکون داد.

– به جای بلبل زبونی، بخور!

 

شونه بالا انداختم و بدون نگاه به هیچ کس شروع کردم.

یاسر هم حسابی گرسنه بود …اون با من قهر نبود اما من بودم.

سرعتم انقدر زیاد بود که لقمه توی گلوم پرید و یاسر لیوان آبی دستم داد.

– یواش تر! کسی که دنبالت نکرده!

 

 

 

لیوان آب رو تا ته سر کشیدم و نفسم جا اومد.

– فردا کلاس کنکور دارم می خوام برم درس بخونم دیرم شده.

 

این حرف ها از زبون من عجیب بود‌.

نه این که تنبل باشم اما علاقه‌ای به درس نداشتم و یه جورایی برام عذاب بود که تمرین و تلاش کنم.

 

منتظر واکنش یاسر بودم که جواب داد:

– آروم بخور، دیر نمیشه.

 

رو ازش گرفتم.

– اگر دیر شد چی؟ تو میخوای کمکم کنی یا مامانم؟

 

مامان از این که برای خطاب کردن یاسر از کلمه “تو” استفاده می کردم خوشش نمی اومد و رو بهم اخم کرد.

– لازم نکرده اصن هیچی بخوری، درس داری برو بخون، روز به روز داری بی ادب تر میشی آهو …خیال نکن حواسم می رفتارت نیست‌.

 

مغرورانه نشستم که یاسر به مامان اشاره کرد اروم باشه.

حتی اون هم مثل بابام بین دعوای مادر و دختری ما گیر کرده بود.

– باشه میرم …ولی شما هم من رو احمق فرض نکنید؛ دو روز دیگه منو نیفرستید پی نخود سیاه بعدشم حاجی حاجی مکه.

 

پا تند کردم و با غذای نصفه و نیمه راه اتاقم رو پیش گرفتم.

من دختری بودم با رفتار های پرخاشگرانه که کنترلش برام سخت تر از حل کردن مسائل ریاضی بود.

 

یاسر گناهی نداشت اما من زیادی حساس بودم که فقط و فقط توجه‌ و مهربونی‌ش رو واسه خودم میطلبیدم‌.

برای پرت کردن ذهنمم که شده بود بیخودی کتاب هام رو جلوی چشمم گذاشتم.

داشت واقعا خوابم می گرفت که با صدای درب بلند شدم‌.

– بیام تو؟

 

یاسر توی چهار چوب بود.

اخه من چطوری دلم می اومد به این قد و بالا جواب “نه” بدم؟

– اجازه نداشت، بیا تو.

 

 

 

داخل اومد و درب اتاق رو بست.

– الان دیگه وقت درس خوندن نیست؛ باید بخوابی!

 

خودکارم رو لای کتابم گذاشتم.

– اومدی همین رو بگی؟

 

نزدیک اومد و توی جذاب ترین حالت ممکنش لب زد:

– این و یه چیزای دیگه.

 

کش و قوسی به بدنم دادم و موهام رو پشت گوشم دادم.

– مثلا چی؟

 

دستش رو نزدیک اورد و تره ای از موهام رو بین دوتا انگشتش گرفت که نفس توی سینه‌م حبس شد‌.

– قشنگ شده!

 

کنایه وار پوزخند زدم.

– می ذاشتی فردا میگفتی پدر نمونه!

 

دستش رو پس کشید و پشت گردنش رو لمس کرد که بهم نشون بده انقدر هم که به نظر میاد نمی تونه ارامش و صبوریش رو حفظ کنه.

– فردا نیستم!

 

سرم رو بالا اوردم.

– کجایی؟

 

در حالی که روی تختم می نشست، دستش رو جک کرد و جواب داد:

– چند روزه واسه یه کاری دارم میرم کرمانشاه …احتمالا مجبور میشم تنهاتون بزارم.

 

آب گلوم رو فرو بردم‌

من انقدر وابسته شده بودم و نمی تونستم حتی این تایمی که اون می رفت سر کار رو تحمل کنم چه می رسید به این چند روزی که می خواست بره و نباشه.

 

با بغض دخترونه ای که سعی داشتم کنترل کنم، پرسیدم:

– پس من چی؟

 

#دالاهو_163

 

نگاهش سوالی شد.

– تو چی؟

 

کتابم رو عقب زدم.

– من رو نمیبری؟

 

تو گلوم خنده ارومی کرد.

– بچه شدی؟ مگه اونجا جای توعه؟ اصن گیرم ببرمت …مامانت چی؟

 

لبم رو جلو دادم.

دلم جمله ای می خواست که عمرا اگر یاسر به زبون می اورد.

– دلت واسه من بیشتر تنگ میشه یا مامانم؟

 

از جاش بلند شد.

– چه سوالیه می پرسی؟! از وقت خوابت گذشته.

 

میخواست بره؟

من هنوزم جوابم رو نگرفته بودم.

– چیه روت نمیشه بگی واسه من دلت یه ذره میشه؟ من نباشم که برات شیطونی کنه کلافه بشی دلت بخواد سر به بیابون بزاری؟

 

دست به سینه و طوری که انگار می خواست توبیخم کنه نگاهم کرد.

– کدوم عاقلی دلش واسه کلافه شدن تنگ میشه؟ زحمت نده من قرار نیست چیزی که توی فکرت میگذره رو به زبون بیارم.

 

از جام بلند شدم و سمتش قدم برداشتم.

حالا که از رفتن منصرف نمیشد پس چرا من توی همین چند رقیقه خاطره نمی ساختم که چند روز دوری رو باهاش سر کنم؟

 

– پس چرا اومدی اتاقم که بهم بگی؟ میخواستی خداحافظی کنی یا از دلم در بیاری؟

 

انقدر نزدیکش بودم که می توستم گرمای تفسش رو حس کنم و بی اختیار دستم رو روی سینه ستبرش گذاشتم که مچم رو گرفت.

– اومدم سفارش کنم این مدت که نیستم زیاد دور از چشمم با مامانت کل کل نکنی! براش خوب نیست.

 

براش خوب نیست؟ منظورش چی بود؟

– چطور؟ چیزی شده؟

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 2

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG 20240425 105138 060

دانلود رمان عیان به صورت pdf کامل از آذر اول 2.5 (4)

بدون دیدگاه
            خلاصه رمان: -جلوی شوهر قبلیت هم غذای شور گذاشتی که در رفت!؟ بغضم را به سختی قورت می دهم. -ب..ببخشید، مگه شوره؟ ها‌تف در جواب قاشق را محکم روی میز میکوبد. نیشخند ریزی میزند. – نه شیرینه..من مرض دارم می گم شوره    
IMG 20240425 105152 454 scaled

دانلود رمان تکتم 21 تهران به صورت pdf کامل از فاخته حسینی 5 (2)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان : _ تاب تاب عباسی… خدا منو نندازی… هولم میدهد. میروم بالا، پایین میآیم. میخندم، از ته دل. حرکت تاب که کند میشود، محکم تر هول میدهد. کیف میکنم. رعد و برق میزند، انگار قرار است باران ببارد. اما من نمیخواهم قید تاب بازی را بزنم،…
IMG 20240424 143258 649

دانلود رمان زخم روزمره به صورت pdf کامل از صبا معصومی 5 (2)

بدون دیدگاه
        خلاصه رمان : این رمان راجب زندگی دختری به نام ثناهست ک باازدست دادن خواهردوقلوش(صنم) واردبخشی برزخ گونه اززندگی میشه.صنم بااینکه ازلحاظ جسمی حضورنداره امادربخش بخش زندگی ثنادخیل هست.ثناشدیدا تحت تاثیر این اتفاق هست وتاحدودی منزوی وناراحت هست وتمام درهای زندگی روبسته میبینه امانقش پررنگ صنم…
IMG 20240424 143525 898

دانلود رمان هوادار حوا به صورت pdf کامل از فاطمه زارعی 4.3 (6)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   درباره دختری نا زپروده است ‌ک نقاش ماهری هم هست و کارگاه خودش رو داره و بعد مدتی تصمیم گرفته واسه اولین‌بار نمایشگاه برپا کنه و تابلوهاشو بفروشه ک تو نمایشگاه سر یک تابلو بین دو مرد گیر میکنه و ….      
IMG ۲۰۲۴۰۴۲۰ ۲۰۲۵۳۵

دانلود رمان نیل به صورت pdf کامل از فاطمه خاوریان ( سایه ) 3.3 (4)

1 دیدگاه
    خلاصه رمان:     بهرام نامی در حالی که داره برای آخرین نفساش با سرطان میجنگه به دنبال حلالیت دانیار مشرقی میگرده دانیاری که با ندونم کاری بهرام نامی پدر نیلا عشق و همسر آینده اش پدر و مادرشو از دست داده و بعد نیلا رو هم رونده…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

3 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
فاطمه@
فاطمه@
1 سال قبل

پارت ۲۹ و ۳۰ رو هم بذار دیگه روز پدره

فاطمه@
فاطمه@
1 سال قبل

پارت ۲۸ بذار

فاطمه@
فاطمه@
1 سال قبل

سلام پارت ۲۸ رو بذار

دسته‌ها

3
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x