بی فکر تمامش رو بدون تعارف کردن به یاسر خوردم و هر چند دقیقه یکبار هم متوجه نگاه سنگینش روی خودم می شدم.
– تموم شد؟
روی لباسم که خرده های کیک ریخته بود رو تکون دادم و رو بهش کردم
– اره، نوش جانم.
خواست حرفی بزنه که صدای موبایلش اجازه نداد و در کسری از ثانیه گوشی رو دست من سپرد.
– مادرته، بگو پشت فرمونم نمیتونم حرف بزنم.
این سوسول بازی ها چی بود؟
ولی خوبیش این بود که با مامانم هم کلام نمیشد.
بی اشتیاق جواب دادم:
– بله؟
مامان که از شنیدن صدای من به جای یاسر مشخص بود چقدر توی ذوقش خورده، گفت:
– گوشی دست تو چیکار میکنه آتیش پاره؟
پا روی پا انداختم.
– مشترک مورد نظر فرمودن نمیتونن در حال رانندگی مکالمه کنن لطفا بعدا تماس بگیرید …
خواستم قطع کنم که مامان از پشت تلفن با تشر گفت:
– مودب باش!
لبخند خبیثانه ای زدم.
مودب بودن هیچ دردی از من دوا نمی کرد، ضما یاسر هم از جرب زبونی من همچین بگی نگی خوشش اومده بود.
با خداحافظی کوتاهی تلفن رو قطع کردم و گوشیش رو روی داشبورد گذاشتم.
– چیکار داشت؟
در حالی که توی آیینه شالم رو مرتب می کردم جواب دادم:
– چرا خودت جواب ندادی که بفهمی؟ خجالت میکشی زنت از خودت بزرگ تره؟
صداش رو صاف کرد.
مشخص بود داره طی همین چند ثانیه فکر میکنه که چه جوابی می تونه بهم بده که دندون شکن و محترمانه به نظر بیاد.
– جای خجالتی نیست؛ مادر تو هم هنوز خیلی زیباعه!
اخم توی هم کشیدم.
– به نظر تو من خوشگل ترم یا مامانم؟
نیمچه نگاه کوتاهی بهم انداخت و انگشت گوشه لبش گذاشت.
از اون ژست های متفکر…
– مطمعنا مامانت!
چی؟ جدی جدی زده بود به سرش؟
توی زیبایی مامانم شکی نداشتم اما این دروغ محض بود که فکر می کرد من زشت ترم.
– اره خب باید هم یه جوری خودتو قانع کنی؛ وگرنه من که به تعریف های یه غریبه نیاز ندارم.
مخصوصا کلمه غریبه رو پر رنگ تر بیان کردم و اون بی تفاوت شونه بالا انداخت.
– دیشب تو نبودی می گفتی جای باباتم و بغلت کنم؟
دست به سینه شدم.
– تو منو جای دخترت می دونستی وگرنه من به یه چشم دیگه بغلت کرده بودم …
زیر لب چیزی زمزمه کرد که متوجه نشدم اما خودم از جوابی که دادم خرسند و راضیم بودم.
این که در مواقع حرصی شدن پوست لبش رو می جویید دقیقا مثل خودم بود اما دوست نداشتم بهشون اسیب برسونه.
رو بهش گفتم:
– ناراحت شدی ازم؟
خیلی دقیق و جدی حواسش به جاده بود.
کاش هیچ وقت تموم نمی شد.
– چه فرقی به حالت میکنه؟
با خودم که لج نبودم.
من دلم نمی خواست بیشتر از این وابسته بشم چون امکان نداشت در اخر من برای یاسر بشم اما از طرفی دوست نداشتم دست از تلاش کردن بردارم و طی تصمیم یهویی لب زدم:
– فرق داره؛ یه کاری کن ازت متنفر بشم! حواست بهم نباشه …توجه به کار هام نکن، خودم فراموشت میکنم.
شاید از من با این حجم لجاجت و شیطنت انتظار این رو نداشت که بخوام یهویی چنین چیزی بگم اما هنوز بی تفاوتی توی چهرش موج می زد.
یاسر تا جایی که میشناختمش زیادی عاقل و صبور بود.
یه جورایی توی ایل و تبار ما اون و کمتر از امام و پیغمبر نمی دونستن و همین ویژگی باعث می شد ناخودآگاه آدم رو به سمت خودش جذب کنه.
مذهبی نبود اما روی اصول خاصی پایبند بود که به ویژگی های مورد احترامش اضافه می کرد.
– هر کاری هم برات تا الان می کردم واسه خاطر این بوده که مسئولیتت روی دوش منه …مِن بعد هم روال همینه تا وقتی شوهر کنی!
سرم رو به پنجره تکیه دادم.
– فکر میکنی تو اینجوری از گناه تبرئه میشی؟ برعکس حتی گناه عاشق کردن من هم میوفته گردنت …گناه این که من با یکی دیگه ازدواج کنم و فکرم پیش تو باشه هم همچنین …
سکوتش خیلی طول نکشید اما ترجیح داد حین رانندگی با من بحث نکنه و در عوض ماشین رو گوشه جاده نگه داشت.
– اگه باعث میشه تو دست از این بچه بازی ها برداری موردی نداره! بزار گردن من باشه …
سرم رو پایین انداختم.
روی نگاه کردن به چشم هاش رو نداشتم اما اون انگار قصد کرده بود تا ندامت و پشیمونی رو توی صورتم نبینه، دست از نگاه کردن بهم بر نداره.
آهسته سرم رو بالا اوردم.
من ترحم خریداری نمی کردم اما از این که یاسر از ناراحت شدن من هم احساس بدی بهش دست بده؛ خوشم می اومد.
– بیا همینجا خاتمهش بدیم!
من که از خدام بود ولی دلم بی در و پیکر تر از این حرف ها بود که درست و حسابی چیزی رو حالیش بشه.
– باشه …من دیگه حرف نمیزنم اما به حال تو کلا فرقی نداره.
– کی گفته فرق نداره؟! تو جای من باشی خوشت میاد دخترت به چشم دیگه ای نگاهت کنه؟!
شونه بالا انداختم.
– اره خوشم می اومد، چون یکی بخر دو تا ببر می شد …با خودم می گفتم کجاش بده؟ زن گرفتم اشانتیونش هم یه دختر دست نخورده بود.
خشمگین نگاهم کرد.
از اون دسته نگاه ها که عمقش رو می تونستم بخونم و بدون کلام بهم می فهموند که دیگه باید ساکت بشم.
– خوبه که جای من نیستی؛ وگرنه …
نذاشتم ادامه بده.
– وگرنه چی؟ اصلا چرا تو جای من نباشی؟ تو خونه ای مجبور باشی بمونی که مردی که عاشقش شده شوهر ننهت، لابد پس فردا هم میخواد برام یا خواهر و بردار جدید بیاره …مگه نه؟!
قطعا که همینطور بود.
پدر و مادر یاسر برای پسرشون آرزو داشتن و به هر حال اون ها هم نوه می خواستن و یاسر نمی تونست به خاطر ناراحت شدن من دست از براورده کردن آرزوی پدر و مادرش بکشه.
از خجالت حرفم سرم رو پایین انداختم.
– واسه خاطر همین میگم بزارید من برم تهران؛ حداقل اینجوری می دونم که با دیدنتون اذیت نمیشم …
اخم های توی هم رفتهش رو ندیدم اما از این فاصله می تونستم حس کنم.
اون می دونست من دخترم …می دونست احساساتم خیلی بیشتر از چیزی که تصور میکنه اما نمی تونست درکشون کنه.
– توی ماشین آب دارم، میخوای صورتتو بشوری؟!
اون توی عوض کردن بحث مهارت خاصی داشت.
سری آروم تکون دادم که از ماشین پیاده شد و از صندق عقب بطری آبی بیرون اوردم.
مثل خودش از ماشین پیاده شدم و چند قدم اون ور تر توی مشتم آب ریخت تا صورتم رو بشورم و اشک های نا خواستهم رو پاک کنم.
درب بطری رو بست و خواست بره که پشت پیراهنش رو گرفتم و بدون این که سمتم بچرخه پرسید:
– چی شده؟
از خلوتی جاده استفاده کردم و سرم رو پشتش گذاشتم.
– ببخشید …نمی خواستم ناراحتت کنم؛ اشکالی نداره اگر بچه دار بشید، می خوای من اسمش رو انتخاب کنم؟ سلیقهم خوبه.
در حالی که دست هام رو دور کمرش قفل کرده بودم، خودش باز کرد و سمتم چرخید.
– به جای فکر کردن به این چیزا روی درس هات تمرکز کنی به نتیجه بهتری میرسی!
بطری رو دوباره توی صندق گذاشت و بهم اشاره کرد سوار بشم.
– گیرم که درست بخونم، مامانم همیشه میگه دختر جاش خونه شوهره نه سر کار …
قبل از این که ماشین رو روشن کنه جواب داد:
– تو خودت دلت نمی خواد درس بخونی داری گردن مادرت میندازی؟
دست به سینه نشستم.
– اتفاقا من همه نمراتم بالاس به جز ریاضی …وگرنه خیلی هم دوست دارم درس بخونم! بابام همیشه میگفت آدم از درس خوندن به جایی نرسیده، شاگرد مکانیک بشم بهتر از دکتر و مهندسه.
این که بابا از روی شوخی یا جدی بهم میگفت اهمیت نداشت اما واقعا من عاشق این بودم که توی گاراژ بابا کار یاد بگیرم و راستی راستی مکانیک بشم.
البته بیشتر دلیلش به خاطر یاسر بود چون می دونستم اون مهندسی مکانیک خونده و توی بخش ایمنی ماشین آلات کشاورزی همه مهندس صداش میزنن.
– لابد می خوای تعویض روغن هم انجام بدی؟
خنده بی جونی به حرفش زدم.
– روغن موتور پوست دستم رو خراب میکنه؛ من فوقش بتونم آچار کشی کنم.
نیم نگاهی بهم انداخت.
الحق که دختر طاهر بودم.
– پس واجب شد ریاضیت رو قوی کنی.
اخم توی خم کشیدم.
– چه ربطی داشت؟
در حالی که ماشین رو به حرکت در می اورد جواب داد:
– چون هر رشته مهندسی نیاز داره که مهارت ریاضی بالایی داشته باشی.
من عاشق هر چیزی بودم که یاسر بهم بگه.
حتی اگر ریاضی باشه.
– تو بهم یاد میدی؟
به تابلویی که زده بود پنج کیلو متر تا دالاهو نگاه انداخت و جواب داد:
– اگر به جای کلکل کردن با من سرت توی درس و مشقت باشه …اره!
لبخندم دندون نما شد.
تضمین نمیکردم که فقط روی اعداد تمرکز کنم اما می تونستم حداقل تلاشم رو بکنم.
این پنج کیلومتر باقی مونده رو سعی کردم جدا بزارم یکم آروم بگیره و انقدر اعصابش رو تیلیت نکنم و تا رسیدن به خونه فقط با نخ شالم بازی بازی کردم.
– پیاده شو … مواظب باش زمین خیسه!
سری تکون دادم و با برداشتن نایلون انسولین پیاده شدم که یاسر پشت سرم اومد و کلید انداخت.
به عادت همیشگی به محض رسیدنم، سمت بخاری رفتم و روش نشستم و مامان هم با محض شنیدن صدامون از اتاق بیرون اومد.
– علیک سلام؛ چقدر دیر کردید …دیگه می خواستم زنگ بزنم!
یاسر زیر لب چیزی گفت که از این فاصله نمی تونستم بشنونم ولی صدای داد مامان به گوشم رسید:
– لباست می سوزه، پاشو از روی بخاری!
با گرم شدنم از روش پایین اومدم.
– حالا چرا داد میزنی؟! داشتم می اومدم دیگه.
حس کمبود محبت به سراغم اومد اونم درست وقتی که مامان فقط برای یاسر چایی اورد.
بیخیال رفتم تا لباسم رو عوض کنم و قبل از بهم زدن درب اتاقم مامان داخل شد.
– خوش گذشت؟
چینی به بینیم دادم.
– اره …اخه رفته بودیم شهر بازی که بهم خوش بگذره.
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.8 / 5. شمارش آرا 4
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.