این که من همیشه جوابم سر آستینم بود و مامان کلا شاکی می شد، هیچ شکی درش نبود …
– به سلامتی!
بدون خجالت با لباس زیر جلوی مامانم ایستادم و دست به سینه گفتم:
– حالا اجازه هست من لباسم رو عوض کنم؟
چشم هاش رو ریز کرد.
– تو که بی اجازه منم در اوردی دیگه!
موهام رو عقب دادم و پرسیدم:
– خب پس چرا هنوزم واستادی؟ سوال دیگه ای مونده؟
نزدیک شد و طوری که دیگه اصلا صداش به بیرون نرسه، پرسید:
– ندیدی گوشی یاسر زنگ بخوره یا با کسی یواشکی حرف بزنه؟
لباس آستین بلندم رو پوشیدم.
– مثلا کی؟
شونه بالا انداخت.
– چه می دونم مثلا یه دختری یا …
حرفش رو قطع کردم.
– نه ندیدم! این چه سوالیه؟!
به سمت درب چرخید.
– چه میدونم …همینجوری پرسیدم! تو هم نمی خواد الکی کاراگاه بازی در بیاری.
از اتاق بیرون رفت که به سختی جلوی خندم رو گرفتم.
من خودم اسطوره منحرف کردن یاسر بودم …ولی این که مامان به یاسر شک داشت خیلی بهش حق میدادم.
چون اون هم به هر حال شک می کرد که مردی با چنین ویژگی هایی بدون هیچ چشم داشتی راضی شده که به خاطر ما باهامون وصلت کنه.
لباس هام رو کامل پوشیدم.
مامان خوشحال نمی شد اگر من بدون شال و روسری می رفتم بیرون و نمی خواستم آبروم رو پیش یاسر ببره …
شال مشکیم رو سرم کردم و از اتاق بیرون اومدم و با چشم دنبال یاسر گشتم.
حتی این که توی هر لحظه دوست داشتم ببینمش هم دست خودم نبود.
مامان داشت انسولین ها رو چک می کرد، چرخید و رو بهش گفت:
– دستت درد نکنه؛ اینجا هیچ داروخونه ای پیدا نمیشه …طاهر خدابیامرز هم همیشه از ریجاب می گرفت، شرمنده تو هم از کارت افتادی.
با ذوق روی مبل کنار یاسر نشستم.
دوست داشتم یکم اذیتش کنم اما در هر حالی دلم به حالش می سوخت ولی از قدیم گفته بودن هر کسی رو که بیشتر اذیت کنی یعنی بیشتر دوسش داری.
بدون هیچ فکر کردی رو به مامان کردم.
– تازه آقا یاسر بهم قول داد رانندگی هم یادم بده.
وای که یاسر بیچاره حتی روحش هم خبر نداشت و از حرفم حسابی شوکه شد اما حرفی نزد که من برای اطمینان باش چشمکی زدم.
– مگه نه؟
سوالی نگاهم کرد و هول زده جواب داد:
– عا …اره!
مامان بیخیال انسولین ها شد و سمتم اومد.
– لازم نکرده مزاحمش بشی؛ خودم میفرستمت کلاس رانندگی …تو بی دست و پایی نزنی ماشینش رو به جایی.
آی آی آی مامان موذی من …میدونستم واسه چی داره این حرف ها رو میزنه.
– خب حالا اصلا به من چه …پیشنهاد خودش بود!
مامان خم شد و بشکون محکمی از رون پام گرفت.
معمولا تنبیهاتش ایجوری بود.
– تو رودربایسی قرارش دادی دیگه؛ لازم نکرده، پاشو به جای کمک کن سفره بندازم!
نفسم رو بیرون دادم و بلند شدم.
یاسر خیلی متوجه نشسته بود و حتی توی همین وضعیت هم نمی خواستم به خیال خودش ولش کنم.
در حالی که سفره رو می انداختم رو بهش کردم.
– نکنه اومدی خواستگاری اینجوری مظلوم نشستی؟
دست خودم نبود.
واکنشم نسبت بهش خیلی صمیمی تر از بقیه مرد های زندگیم حتی بابام بود.
با حرفم به خودش اومد و دستی به یقیه لباسش کشید و خواست حرفی بزنه که من باز هم پیشدستی کردم.
– البته که کارت از خواستگاری کردن گذشته! دیگه چه بخوای چه نخوای آشیه که پخته شده با نخود نپخته باید سر بکشی …
لب هاش داشتند سعی می کردن نخندن.
اخه کی پیدا می شد در برابر نمکدون بازی های من جلوی خندهش رو بگیره مبادا پرو بشم.
– فعلا که طوری نشده!
از روی مبل بلند شد و خواست بره دستشویی تا دست هاش رو برای غذا خوردن بشوره، که دور از چشم مامان بازوش رو گرفتم.
آروم پچ زدم:
– شادوماد …نفخ کردی از اون نخود های نپخته کافیه فقط به خودم بگی، سه سوت حلش میکنم.
یاسر زبون بسته که دیگه داشت تحملش سر می اومد، اینبار هم به خاطر این که جلوی مامان بودیم منو بخشید و فقط زیر لب زمزمه زد:
– باشه …بهش میگم!
سمت دستشویی رفت و لبخند پیروزمندانه من پر رنگ تر شد که صدای مامان دوباره از آشپزخونه اومد.
– داری چیکار میکنی آهو؟ بیا دیسو ببر!
کنارش رفتم و دیس رو از دستش گرفتم که توی چشم هام زل زد.
– چیه؟ چرا اینجوری نگاهم میکنی؟
اخم کرد.
– باز تو آتیش سوزوندی؟
“نچ” بلندی گفتم و قبل از این که پرش به پرم گیر کنه، صحنه رو ترک کردم.
و باز هم جناب یاسر خان جلوم ظاهر شد.
هعی بیچاره مثل این که قسمتش نبود یه لحظه بدون من آسایش داشته باشه.
– خوب میکروب های دستت رو گرفتی؟ بعدا مسموم بشی بگی دست پخت مامانم بد بوده ها.
سری تکون داد.
– شما نگران خودت باش، این بلبل زبونی هات کار دستت نده!
این حرف ها رو در حالی می زد که چونهم رو با دوتا انگشتش گرفته بود و داشت مستقیم و با چشم های نافذ بهم نگاه می کرد.
از زیر دستش در رفتم و سر سفره نشستم.
نگاهش نمی تونست از ذهنم پاک بشه.
شبیه بچه هایی شده بودم که از خواب ترسناک بیدار شده بودن و از دوباره خوابیدن می ترسیدم.
#یاسر
حتی دیگه نگاهم نکرد.
خوشحال می شدم یا ناراحت از این که اینجوری بهش گفته بودم.
شاید هم زیادی دل نازک بود که با کوچیک ترین اخمی اینجوری ترسیده بود.
در حالی که داشت سفره رو جمع می کرد، به پاکت سیگارم چنگ زدم و از جیب کتم بیرون اوردم.
رو به آفاق کردم.
هنوز عادت نداشتم بدون پسوند و پیشوند صداش بزنم.
– آفاق خانم؛ من میرم بیرون یه سیگار بکشم …اگر خواستی آنسولین ها رو ببری پیشه دایه گیان لباس بپوش برسونمت.
با حرفم توجه آهو جلب شد.
شک نداشتم اگر قهر نکرده بود یه جوری بهونه می کرد خودش باهام بیاد.
– عه وا حیاط چرا؟ سرده بابا سینه پهلو می کنی، طاهر هم همینجا سیگار می کشید …من و آهو دیگه ریه هامون عادت کرده.
از زیاد تعارف کردن خوشم نمی اومد و همونجا نشستم تا آفاق آماده بشه.
این دختر بچه ای که جلوی من داشت اینجوری حرکت می کرد و به حس مرد بودن من توجهی نداشت، بی اختیار ذهنم رو مشغول کرده بود.
انگار به این سکوت طولانیش عادت نداشتم و برای باز کردن بحث رو بهش کردم.
– یه لیوان آب برای من میاری؟!
سمتم چرخید.
موهای مواجش رو زیر شال زد و با جدیت جواب داد:
– مامان میگه نیم ساعت بعد از غذا آب خوردن واسه معده ضرر داره.
از جام بلند شدم.
چرا نمی فهمید نباید جلوی من لب هاش رو با ناز دخترونه دندون بگیره.
شاید فکر کرد من دوباره قراره دعواش کنم اگه یک قدم از ترس عقب رفت.
– خب باشه …اینجوری نکن واست میارم.
قبل از دور شدن مچ دستش رو اسیر کردم.
– نمی خواد، آفاق راست گفته …ضرر داره!
سرش رو پایین انداخت.
– هوم …پس ولم کن!
سرم رو نزدیک گوشش برم.
لعنت به عطر موهاش که حواسم رو برای حرف زدن پرت می کرد.
– من خوش ندارم دخترم باهام قهر باشه!
شونهش لرزید.
بی جنبه نبودم که روی رفتارم کنترل نداشته باشم اما باز هم نمی تونستم بی محلیش رو تحمل کنم.
– باشه من به همه میرم میگم پدر نمونه ای! لازم نبود اونجوری اخم کنی.
اینجوری گلهمند حرف زدنش برام تازه بود.
نه این که تا حالا نشنیده باشم، فقط اون برای من فرق داشت …حس مسئولیت پذیری بود یا هر چی که خودم اسمش رو نمی دونستم.
#آهو
نزدیک شدنش بهم اینبار اختیاری بود.
من که مجبورش نکرده بودم.
– گاهی لازم حتی پدر نمونه هم اخم کنه تا دخترش حساب کار دستش بیاد.
کم کم داشتم عقلم رو از دست میدادم.
انگار که دیگه اون آهویی نبودم که تا چند دقیقه پیش پوزش رو برای یاسر میچرخوند
– حالا که قهرم …تو هم برو با مامانم دور دور کن تا ببینی وقتی منو با خودتون نمی برید چقدر ضرر میکنی!
منی که همیشه از یاسر انتظار داشتم باهام خوب رفتار کنه حتی تهدید های با مزهش هم برام تلخ بود.
– می دونی سزای دختری که مادرش رو به چشم هوو ببینه چیه؟
شونه بالا انداختم.
– لابد براش یه برادر و خواهر میارن که سرش گرم بشه از زندگی زناشویی مامانش و شوهر مامانش بکشه بیرون.
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 6
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.