الپارسلان مات ماند
سرش را از روی قفسه سینه برهنه دخترک بالا آورد و و ابرو بالا انداخت
چشمانش خمار بود
دیگر برایش فرقی نداشت دختر روی تختش باب میلش نیست
متعجب کمی خیره نگاهش کرد و بعد کم کم لب هایش کش آمد
از شدت حرص به خنده افتاد :
_ چی؟!
دلارای التماس کرد:
_ لطفاً … من … من نمیتونم اینطوری
ارسلان چنان محکم گوشت ارنجش را میان انگشتانش فشرد که صدای ناله دلارای بلند شد :
_ آی دستم
_ منو ببین … این مسخره بازی و تموم میکنی وگرنه همینجا تیکه تیکت میکنم
_ گوشت دستم داره کنده میشه
_ بچه میارم تو تخت همین میشه! وسط سکس بازیش میگیره
_ دردم میگیره
_ دارم میکنم که دردت بگیره!
او به نفس نفس و دلارای به گریه افتاد
خواست دخترک را از موهایش بگیرد و از در بیرون بیندازد اما حسی اجازه نمیداد
وسوسه شده بود ، بدنش واکنش نشان داده بود و این رابطه را تا انتها میخواست
همین امشب!
با خودش فکر کرد
چه اشکالی داشت
جایی ثبت نمی شد و شاهدی هم نبود
کلافه موهایش را چنگ زد
حس کرد دست هایش بوی بدن دخترک را گرفته است!!!
هوس عقلش را گرفته بود
صدای نفس نفس زدن های دخترک دیوانه اش می کرد
با خودش فکر کرد اگر کمی دیگر ادامه میداد صداها جذاب ترم میشدند!
پوف کشید
صیغه که شدند تا صبح تاوان این زبان نفهمی را از دخترک میگرفت :
_ هر غلطی دلت میخواد زودتر بکن … بجنب
دلارای بی خبر ازینکه ارسلان چه خوابی برایش دیده بغض آلود نالید :
_ صیغه کنیم … بعد تا هرجا تو خواستی
_ بکن!
_کیو؟!
ارسلان ابرو بالا انداخت :
_ کیو نه! چیو!
دلارای با سادگی لب زد :
_ خب چیو؟
_ صیغه رو
_ یعنی چی؟
ارسلان از کوره در رفت :
_ حواستو جمع کن تا کتک نخوردی! مگه نمیگی صیغه؟ بجنب دیگه
_ آخه چطوری؟!
ارسلان مشتش را روی بالشت درست کنار سر دلارای کوبید
دلارای چشم هایش را روی هم فشرد و با عجله سر و ترس سر تکان داد :
_ با … باشه … باید گوشیمو پیدا کنم
ارسلان خودش را کنار کشید و عصبی خیره نگاهش کرد
دلارای به خودش آمد
لبش را گزید و دست هایش را جلوی بدنش گرفت
برهنه بود و کم مانده بود از شدت خجالت به گریه بیفتد
معذب از روی تخت بلند شد
ارسلان روی تخت لم داد و همانطور که سیگارش را آتش میزد خیره جز به جز بدن دختر را رصد کرد
دلارای داغی نگاه ارسلان را روی بدنش حس میکرد
از خجالت به خود پیچید و سمت موبایلش دوید
نگاه خمار ارسلان را با وجود این خجالت عذاب آور دوست داشت
با دست هایی لرزان موبایلش را برداشت و داخل اتاق برگشت
معذب نگاهش کرد و آرام زمزمه کرد :
_ گوشیمو آوردم
_ بیا
گوشه تخت نشست و ناخوداگاه شاکی لب زد :
_ میشه نگاهم نکنی؟!
ارسلان پوزخند زد :
_ یادت نره من لختت نکردم ، خودت لخت شدی
ادا تنگا نیا دخترجون
دلارای عصبی پوف کشید و به صفحه بالا آمده موبایلش خیره شد
_ «زَوَّجتُک نَفسِی، فِی المُدَّۀِ المَعلُومَۀِ، عَلَی المَهر المَعلُوم»
ارسلان با تمسخر نگاهش کرد
دلارای نگاهش را دزدید و آرام تر ادامه داد :
_ باید بگی قبلت
ارسلان همانطور که دستش را روی قفل لباس زیر دلارای میبرد زمزمه کرد :
_ قبلت!
لطفا بیشتر پارت بزار….خیلی قسمت هات کم هستن
لطفا بیشتر پارت بزار
بیشتر پارت بذار رمانت عالیع من دوسش دارم♥️🙂🙂
خیلی کمه یکم پارت بیشتر بنویس
بابا یه هفته س درگیر این جیزیم که بکنم اخرش نفهمیدیم جیز می شه یا نه بابا جمعش کن هر دفعه می گم فردا دیگه تمومه باز کش می یاد انگار پنیر پیتزاس
وااااای مردم از کنجکاوی بیا بقیش هم بنویییییییس امیدوارم پارت بعدی دیگه قضیه رو تموم کرده باشی