رمان دلارای پارت 19

4.3
(4)

دلارای سشوار را به برق زد و با حرص تکرار کرد :

_ اسمم دلربا نیست!

ارسلان بی‌تفاوت دستی در هوا تکان داد:

_ حالا هرچی

دقایقی که دلارای موهایش را سشوار می‌کشید ارسلان همچنان با موبایلش مشغول بود

به محض خاموش شدن سشوار سرش را بلند کرد

_ لباساتو بپوش!

دلارای با گیجی لب زد :

_ چی؟!

ارسلان نفس پر حرصش را بیرون فرستاد :

_ لباساتو بپوش دختر . باید بری خونتون!

دلارای تازه به خود آمد که در تمام مدت سشوار کردن موهایش حوله از بدنش کنار رفته و نیمه برهنه مقابل ارسلان ایستاده بوده

با اینکه ارسلان به او نگاه نمیکرد اما خجالت زده حوله را بالا کشید

با یادآوری اینکه باید به خانه برگردد لرزه ای به جانش افتاد

با قدم هایی سست به طرف موبایلش رفت و با قلبی تپش گرفته از ترس مشغول باز کردن قفل موبایلش شد

برای بار چندم که بخاطر لزرش انگشت هایش پسورد را اشتباه وارد کرد کلافه دستش را به سینه اش فشرد و نفس عمیقی کشید

سی ثانیه منتظر ماند و اینبار آرام و یکی یکی رمز را زد

با باز شدن صفحه موبایل چشمش به تماس های از دست رفته‌‌ی حاج خانم و داراب و دامون به همراه چند پیام کوتاه با این عنوان که صبح هرچه زودتر به خانه برگردد افتاد.

قلبش تند تر از هر زمانی خود را به قفسه سینه‌اش می‌کوبید

اگر برادرهایش می‌فهمیدند شب را به جای اینکه خانه ی مانیا باشد، روی تخت ارسلان و زیر هیکل تنومند او به صبح رسانده چه میشد؟

بدون شک کار به فهمیدن حاج خانم و پدرش نمی‌رسید

جانش را می‌گرفتند!

به طرف کوله پشتی اش رفت و تونیک مشکی رنگ را چنگ زد

هر از چند دقیقه زیر دلش تیر می‌کشید و چهره‌اش در هم میشد

دکمه های مانتویش را بست

چشم هایش به تخت خالی افتاد و ذهنش حول اتفاقات دیشب و بالا و پایین شدن دست ارسلان روی بدنش و لغزیدن تنش زیر نوازش های ماهرانه‌ی دست او چرخید

لذت عجیبی به وجودش سرازیر شد

حتی اگر این نوازش ها با عشق همراه نبود او دوست داشت

آلپ ارسلان را با همین اخلاق تند و قیافه ی همیشه شاکی اش میخواست

شک نداشت او هم از دیشب لذت برده و به زودی به این موضوع اعتراف خواهد کرد

آلپ ارسلان جلوی آینه ایستاد و ادکلنش را برداشت و چند پاف زیر گردنش زد

دلارای شال و مانتویش را پوشیده و آماده رفتن بود.

برای ثانیه ای نگاه ارسلان به طرف دلارای چرخید:

_ راننده میرسونتت

همین!
نه خبری از قول ماندن بود و نه پیشنهادی برای بردنش پیش یک دکتر

او زن شده بود
هیچ کس برایش کاچی درست نکرده بود
هیچکس نگرانش نبود
هیچکس حتی حالش را هم نپرسیده بود

به همین آسانی مسیر زندگی اش عوض شده بود و او این مسیر را با وجود ارسلان دوست داشت

نگاه دلارای برای بار آخر به خروجی مجتمع افتاد و با توقف ماشین مشکی رنگ که دیشب با او به پنت هاوس ارسلان آمده بود بی درنگ صندلی عقب نشست

سرش را پایین انداخت تا از نگاه های کنجکاو و تأسف بار راننده در امان باشد

_ کجا ببرمتون خانم؟

خجالت می‌کشید
در حد مرگ خجالت زده بود

از راننده از خانواده اش از خودش و حتی از عابران پیاده خیابان هم شرم داشت!

راننده با دلسوزی پرسید :

_ خونتون؟

به نشان تایید سرتکان داد

با رسیدن به محله‌شان بدون هیچ حرف دیگری بعد از نگاهی تند و سرسری به اطراف از ماشین پایین پرید

در دل خدارا شکر کرد که پدر یا برادرهایش او را ندیدند

به محض ورود به خانه حاج خانم جلویش را گرفت و سؤال هایش شروع شد :

_ چرا موبایلتو جواب ندادی دختر؟
دلم هزار راه رفت … میدونی با چه مکافاتی پدر و برادرهاتو دست به سر کردم؟

انگار گوش هایش چیزی را نمی‌شنید

تمام حواسش پی ارسلان و رابطه‌ی دیشبش بود

نگرانی های حاج خانم بیشتر کلافه اش می‌کرد

می ترسید
خجالت می‌کشید و از آینده وحشت داشت

حس می کرد فرق کرده است

انگار بدنش ، طرز برخوردش و لحن صحبتش زنانه شده بود!

لعنتی به خودش برای این افکار بی سر و ته فرستاد

کلافه شالش را از سر برداشت و به دروغ هایش ادامه داد :

_ گوشیم سایلنت بود با مانیا داشتیم فیلم می‌دیدیم، بعد نفهمیدم چطور خوابمون برد دیگه همه چیز یادم رفت ، ببخشید

حاج خانم پشت چشمی نازک کرد :

_ پدرتو راضی کردم گوشی برات خرید تا از همین دلواپسی ها در بیام وگرنه دختر شوهر نکرده رو چه به گوشی داشتن؟!
میرفتی خونه شوهرت خودش اگه صلاح میدید میخرید!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 4

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG 20240508 142226 973 scaled

دانلود رمان میراث هوس به صورت pdf کامل از مهین عبدی 3.3 (6)

بدون دیدگاه
          خلاصه رمان:     تصمیمم را گرفته بودم! پشتش ایستادم و دستانم دور سینه‌های برجسته و عضلانیِ مردانه‌اش قلاب شد. انگشتانم سینه‌هایش را لمس کردند و یک طرف صورتم را میان دو کتفش گذاشتم! بازی را شروع کرده بودم! خیلی وقت پیش! از همان موقع…
IMG 20240425 105233 896 scaled

دانلود رمان سس خردل جلد دوم به صورت pdf کامل از فاطمه مهراد 3.7 (3)

بدون دیدگاه
        خلاصه رمان :   ناز دختر شر و شیطونی که با امیرحافط زند بزرگ ترین بوکسور جهان ازدواج میکنه اما با خیانتی که از امیرحافظ میبینه ، ازش جدا میشه . با نابود شدن زندگی ناز ، فکر انتقام توی وجود ناز شعله میکشه ، این…
IMG 20240503 011134 326

دانلود رمان در رویای دژاوو به صورت pdf کامل از آزاده دریکوندی 3.6 (5)

بدون دیدگاه
      خلاصه رمان: دژاوو یعنی آشنا پنداری! یعنی وقتایی که احساس می کنید یک اتفاقی رو قبلا تجربه کردید. وقتی برای اولین بار وارد مکانی میشید و احساس می کنید قبلا اونجا رفتید، چیزی رو برای اولین بار می شنوید و فکر می کنید قبلا شنیدید… فکر کنم…
IMG 20240425 105138 060

دانلود رمان عیان به صورت pdf کامل از آذر اول 2.3 (6)

بدون دیدگاه
            خلاصه رمان: -جلوی شوهر قبلیت هم غذای شور گذاشتی که در رفت!؟ بغضم را به سختی قورت می دهم. -ب..ببخشید، مگه شوره؟ ها‌تف در جواب قاشق را محکم روی میز میکوبد. نیشخند ریزی میزند. – نه شیرینه..من مرض دارم می گم شوره    
IMG 20240425 105152 454 scaled

دانلود رمان تکتم 21 تهران به صورت pdf کامل از فاخته حسینی 4.6 (5)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان : _ تاب تاب عباسی… خدا منو نندازی… هولم میدهد. میروم بالا، پایین میآیم. میخندم، از ته دل. حرکت تاب که کند میشود، محکم تر هول میدهد. کیف میکنم. رعد و برق میزند، انگار قرار است باران ببارد. اما من نمیخواهم قید تاب بازی را بزنم،…
IMG 20240424 143258 649

دانلود رمان زخم روزمره به صورت pdf کامل از صبا معصومی 5 (2)

بدون دیدگاه
        خلاصه رمان : این رمان راجب زندگی دختری به نام ثناهست ک باازدست دادن خواهردوقلوش(صنم) واردبخشی برزخ گونه اززندگی میشه.صنم بااینکه ازلحاظ جسمی حضورنداره امادربخش بخش زندگی ثنادخیل هست.ثناشدیدا تحت تاثیر این اتفاق هست وتاحدودی منزوی وناراحت هست وتمام درهای زندگی روبسته میبینه امانقش پررنگ صنم…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

7 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Lelia
Lelia
1 سال قبل

آدمایی مثل دلاری واقعا گناه دارن چون خودمم تو همچین خانواده ورتی بزرگ شدم خیلی خوب این بچه رو می فهمم واقعا شکنجه است

بینام
بینام
2 سال قبل

1_خیلیییییییییییییی دیر به دیر پارت میزاری
2_من خودم نویسنده هستم و میخوام فقط نقدمو بهت بگم میدونم داری سعی میکنی احسایات درون دلارای رو ابراز کنی شرم داشت و پشیمون نبود ولی خیلی داری اغراق و تکرار میکنی یه جمله رو. خواننده خسته میشه.

آبی
آبی
پاسخ به  بینام
1 سال قبل

چه رمانی مینویسی ؟
کجا پارت میزاری بگو منم بیام بخونم

...
...
2 سال قبل

خیلی دیر پارت میزارید

....
....
2 سال قبل

چه مزخرف😒 یعنی چی که میرفتی خونه شوهرت خودش صلاح دید میخرید¿?
واقعا که چقد تفکراتشون مزخرفه

رها
رها
پاسخ به  ....
2 سال قبل

خیلییی مزخرفه

حدیثم
حدیثم
پاسخ به  ....
2 سال قبل

چ زن اهل دقیانوسی
یعنی خدا به بچه های این جور اقشار جامعه برسه ک واقعا گناه دارن
اگ شوهرت سلاح دید میخره بابا 😐😐😐
قشنگ چلهههه
(چل :کلمه ترکی به معنای دیوونه)
خدایی احترامش رو خیالی نگه داشتم وگرنه دوتا فوش میدادم بش🤧🧘

دسته‌ها

7
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x